رفته بودیم به میهمانی دوستی که هم تازه از وطن برگشته بود و هم به خانهی تازهای نقل مکان کرده بود.
فردا صبحش با هم راهی سفارت ایران شدیم برای تنظیم وکالتنامهای. فضای سفارت با سالهای اول مهاجرتم از زمین تا به آسمان فرق کرده بود. هم از نظر نظافت و هم از نظر برخورد کارمندان با مراجعین. گویا آنان نیز زمینی شدهاند؟
آن بار همسرم قصد تنظیم وکالتنامهای را داشت که مقبول مقامات قضایی ایران واقع نشد چرا که سهیمهی چندرغازی موکل از خانهی موروثی پدری بیش از حد نصابی بود که بشود با وکالتی که در خارج تنظیم شده باشد، ترتبب فروشش را داد.
کارمند بد اخم ِبیادبِی در پشت پنجرهی اتاقک نشسته بود با سیگار بهمنی در زیر لب. سرش را کج گرفتهبود تا دود سیگار چشمش را آزار ندهد. اما چشم چپاش از فشار دود سیگار نیمه باز بود و اشگ از آن جاری. نمیدانم اصلن سیگاری بود یا نه. چنان مینمود که سیگار را بخاطر ژست لای لبانش گذاشته بود تا بخیال خودش، ابهتی داشته باشد. سعی میکرد خیلی جدی و انقلابی جلوه کند.
ورقهی سفیدی بمن داد تا نام وکیل و موکل، موضوع و شرایط وکالت و… را روی آن بنویسم. زمانی که نوشته را باو برگرداندم، پرسید:
همین؟ کمی بیشتر شرح بده!
پرسیدم چه شرحی؟ نام وکیل و موکل، شرایط و حدود اختیارات وکیل، حق توکیل و مدت زمان وکالت هم که مشخص است. بفرمایید دیگر چه چیزی باید اضافه کنم؟
گفت:
هیچی! ولش و با پشت دستش اشکهایش را پاک کرد.
سالن سفارت پر از شعارهای آنچنانی بود و اینجا و آنجا عکسی یا نقل قولی از امام.
کارمند سفارت خود را خدای روی زمین میپنداشت و میانگاشت که از سر لطف است که به سوالات ما ضداانقلابیهای فراری پاسخ میدهد.
نگاه و رفتار آقای آنور شیشه نشسته با اینوریهای بر پا ایستاده، همان نگاه خادم و مخدوم بود.
آقایی سوئدی پشت سر ما ایستاده بود. از او پرسیدم:
تو اینجا چکار میکنی؟
گفت:
رانندهی کامیونم. کالایی را از طریق زمینی باید به پاکستان ببرم و برای عبور از ایران نیاز به ویزای ترانزیتی دارم.
موضوع در خواستش را که با پشت شیشهای در میان نهاد، او با همان سیگار زیر لبش، دستگاه تلفنی را که آنسوی سالن بود، باو نشان داد. آقای سوئدی بسراغ تلفن رفت ولی موفق به ایجاد ارتباط نشد. برای چارهجویی به آقای آنور شیشه مراجعه کرد. اما متوجه فرمایشات ایشان نشد. از من خواست تا حرفهای او را به فارسی ترجمه کنم. موضوع را با آقای آنور شیشه در میان گذاشتم. صحبتهای من به پر قبایش برخورد و با لحن ناخوشایندی جواب داد:
خودم انگلیسی میدانم.
فرمودهاش را به رانندهی سوئدی منتقل کردم. رانندهی سوئدی لبخندی زد و گفت :
میبینی که نه میداند! حالا من چه باید بکنم؟
اما اینبار اوضاع فرق کرده بود. هم سالن تمیز و مرتب شده بود و هم برخورد کارمندان با مراجعین انسانی بود. کارمندان سفارت به کارشان مسلط بودند. در چند مورد شخص کنسول بداخل سالن آمد و پاسخ مراجعین را داد و مشکل آنان را حضورن حل کرد.
در صندلی بغلدستی ما خانمی ایرانی بهمراه شوهر سوئدیاش نشسته بود. در انتظار نوبت و برای کشتن وقت سر صحبت باز شد. خانم ایرانی به گلایه گفت:
پس از بیست سال و اندی زن و شوهری، برای بازدید از ایران باید آقا در سفارت حاضر شده و موافقتشان را با مسافرت من به ایران کتبن اعلام دارند.
نوبت خانم ایرانی فرا رسید و او برای انجام کارش، نزد کارمند سفارت رفت. من و دوستم سخن را با شوهرش به این شکل آغاز کردیم.
شما هم راهی ایران هستید؟
ـ نه! من دوست ندارم به سرزمینی که توسط خودکامهگان اداره میشود، مسافرت کنم. آخر نگاه کنید این چه رسمی است که همسر من برای دیدن وطن و خانواده و عزیزانش باید از من اجازه بگیرد؟ خوب اگر من این اجازه را باو ندهم آیا او باید از دیدن عزیزانش محروم شود؟ این چه رسم ظالمانهایست؟ به این کار آقایان جز تحقیر زن نام دیگری میتوان داد؟ آیا زن باید باید برای هرکارش از مردش اجازه بگیرد؟ این اعمال برای من قابل تحمل نیست. آنان احترامی برای جنس زن قائل نیستند. بعد هم کمی در مورد سفرهای کاریش به باکو و یکی دو کشور مسلمان دیگر صحبت کرد و از تفاوت نگرش دولتمردان آن کشورهان به زنان سخن بمیان آورد. اگر چه معتقد بود که آن کشورها هم توسط دیکتاتورها اداره میشوند و از دموکراسی در انجا خبری نیست.
همسر ایرانی ایشان که کارش درست شده بود، خوشحال برگشت، از من و دوستم که در مدت غیبت او همسرش را تنها نگذاشته بودیم، تشکری کرد و رفت تا سری بوطن بزند.
صحبتهایی که بین ما اتفاق افتاد مرا بیاد تلاشهای* خانم دکتر مهرانگیز دولتشاهی انداخت که در تمام عمرش کوشید تا این رسم عقبماندهی قرون وسطایی را در آن رژیم از قاموس قوانین مدنی و گذرنامه ایران پاک کند. اما متاسفانه نه تنها موفق به اینکار نشد که بعلت درگیریاش با رئیس مجلس سنا، بعنوان اعتراض از سمت سناتوری استعفاء کرد.
اما حداقل در قانون آن رژیم، زن ایرانی ازدواج کرده با مرد خارجی از این قاعده مستثنا بود. اما اینها که آمدند این امتیاز ناچیز را نیز به زنان ایرانی روا نداشتند.
مدتی پیش خانمی که از بستگان یکی از دوستان است و بهمین دلیل با هم ارتباط تلفنی و ایمیلی برقرار کردهایم، تلفن کرد. از اینکه نمیتواند بفارسی بنویسد شکایت داشت و راه و طریق فارسی نویسی در کامپیوتر را سراغ میگرفت. راهنمای فارسی کردن کامپیوتر را برایش فرستادم. چند روز پیش دوباره زنگ زد و میگفت:
نه او و نه شوهرش اطلاعات فنی کافی برای فارسنویس کردن کامپیوتر را ندارند. شوهرش نیز میترسد که اگر فونت فارسی به کامپیوترشان اضافه شود، سامان کامپیوتر را بهم ریزد و او نتواند کارهای روزمرهی خویش را انجام دهد.
بعد از قطع مکالمه به توصیفی که ایشان از احوال و رفتار شوهرش داد فکر میکردم که بیاد مردی افتادم که در سفارت ایران با او برخورد کرده بودم. با خودم گفتم باید این زنومرد، همان زوجی باشند که در سفارت بهم برخوردهایم. ایمیلی با شرح ملاقات برایش فرستادم. خودشان بودند و حدس من درست. قرار است دوباره ملاقاتی داشته باشیم
زمین خیلی کوچک شده است. کوهبهکوه نمیرسد، آدمبهآدم میرسد.
*کتاب سناتور نوشتهی خانمها نوشین احمدی خراسانی و پروین اردلان صفحهی ۳۱۷.
کوهبهکوه نمیرسد
2009/09/06 بدست محمد افراسیابی
سلام
نمیدانستم چنین قانون مسخره ای داریم!
ممنون
پاسخ:
شوربختانه از این گونه قوانین مسخره بسیار داریم و مسخرهتر کارمندان بیاطلاع از قوانین موجود و ناتوان از درک قوانینّ. آنهانمیفهمند دادن گواهی خروج داده شده، باطل شدنی نیست مگر اینکه شوهر از دادن اذن خروج عدول کند و کتبن این موضوع را به مقام صادر کنندهی گذرنامه اعلام کرده باشد.
ار اینروست که هر بار که زن بیچاره بخواهد گذرنامهاش را عوض کند، پرسشنامهی آنچنانی را به او میدهند تا بهمان سوالات پاسخ دهد.
عمو اروند
salam amoo
cheghadr coment gozashtan sakht shode
vase sabte name kelase bazigari az man rezayatnameye hamsaramo khostan
متاسفانه از این گونه قوانین مسخره بسیار داریم و مسخرهتر کارمندانی که اطلاعی از قوانین ندارند و نمیفهمند دادن گواهی خروج باطل شدنی نیست مگر شوهر از دادن اذن خروج منصرف شده باشد و کتبن این موضوع را اعلام دارد. لذا هر بار که زن بیچاره بخواهد گذرنامهاش را عوض کند، پرسشنامهای به او میدهند و سوالاتی که باید جواب گوید. چیزی در این مورد نوشتهام که شاید منتشرش کنم.
چقدر خوشحالم که نوشته هایتان را خواندم .میدانم که از این به بعد مهمان همیشگی این خانه هستم .
پاسخ:
من هم خوشحال هستم که میهمانم راضی از خانهام رفته است.
عمو اروند