با فلیپ، نوهام از مهد کودک راهی خانهایم. در کنارهی پیادهرو، زبالهی حاصل از تعمیرات آپارتمانی را در کیسههای بزرگ بافتهشده از تارهای سخت پلاستیکی در کنار هم چیدهاند. کامیون جرثقیلداری آمادهی حمل آنهاست. فلیپ میخواهد نظارهگر بارشدن زبالهها باشد. او نام انواع و اقسام این چنین وسایلی را میداند. جلوی کالسکهاش مینشینم تا به سوالهای او پاسخ دهم.
سوئدی جوان بلند بالایی، دوربین در دست، سلامم میکند. میگوید خبرنگار است و برای جوانان مطلب تهیه میکند. سپس میپرسد آیا حاضرم به سوال او پاسخی فوری و کوتاه دهم؟
میگویم:
چرا نه؟
ضبط صوتش را روشن میکند و میپرسد:
به نظر تو معنا و مفهموم زندگی چیست؟
میگویم:
خوشبخت زیستن.
سن و سالم را میپرسد و حرفهای که بدان اشتغال داشتهام. چند عکسی میگیرد. تشکری میکند و یقهی خانمی را که هم سنوسال من است و آنطرفتر ایستاده است، میگیرد.
فیلیپ غرق تماشای بالا و پائین رفتن بازوهای چرثقیل و جابجایی کیسههای سنگین زبالهها است.
از او میپرسم:
میشود راهی خانه شد؟
موافقت میکند.
راهمان را ادامه میدهیم. باد سردی میوزد. پائیز فرا رسیدهاست. در خانه مادر بزرگ به استقبال نوهاش میآید و با مهربانی او را در آغوش میکشد. فیلیپ به شرح ماجراهای روز میپردازد. تا من کفشهایم در آورم، مادر بزرگ لباسهای او را عوض کردهاست.
کمی دور هم مینشینیم. فلیپ ارام ندارد و از سروکول ما بالا میرود، روی مبل ملق میزند، پشت مبل قایم میشود. نگران اینم که مبادا بخودش صدمهای بزند. میپرسم:
دوست داری با هم بازی کنیم؟
برق شادی در چشمانش میدرخشد. دستم را میگیرد و بسوی اتاق خودش میبرد. اتاقش پر است از اسباببازی و کتابهای ویژهی کودکان.
به دوران کودکی خودم فکر میکنم. نه اتاقی داشتم، نه کتابی داشتم و نه وسایل بازی و نه کتابی. حتا نه کتابخوانی. تنها فرد باسواد خانه پدر بود او هم، همّ و غمش،نه زندهگی من و ما که زندهگی پس از مرگش بود.
سوال خبرنگار در ذهنم جان میگیرد. این دنیا برای او معنایی نداشت. همهاش درد بود و رنج. زندهگیش آلوده بود با ترس از شب اول قبر، سوالات نکیر و منکر و روز معاد و ایستادن ساعتها در زیر آفتاب سوزان صحرای محشر.
به مبشران چنین معادی میاندیشم و خدای وحشتناک آنان که نه رحمن و نه رحیم است. آنانی که سرزمین وطنم را به صحرای محشر بدل کردهاند.
آیا براستی هدف غایی زندگی این است که اینان تبلیغش میکنند؟
معنای زندهگی
2009/10/05 بدست محمد افراسیابی
هر نوشته ی حضرتعالی تار دلم را میلرزاند و ای کاش که زندگی طوری میشد که آدم تصور میکرد و یا دلش میخواست
پدرم از آن معلم های سخت کوش و مهربان بود سال 63 یکبار اتفاقی فیش حقوقش را دیدم 92000 تومان بود 5 پسر و 2 دختر.
الان به هیچ وجه با محاسبات من جور در نمی اید.
احساس میکنم خیلی به پدر مان زحمت داده ایم.
بعضی وقتها خیلی دلم برایش تنگ میشود…………………………..
پدر در اینگونه مواقع میگفت:
ایکاش که هندوانه چنجاش
چون خربزه بود، در میان، جاش!
چنجه در لهجهی همدانی به معنای تخمه را میدهد.