جلسه تازه شروع شده بود که او وارد سالن شد. بتازهگی هیجدهسالگیاش را پشت سر گذاشته بود و از این جهت بخود میبالید که اجازهی حضور در چنین جلساتی را یافته است. زمانی که به دور و بر خویش نظری انداخت با نهایت تعجب دریافت که یک سوم حاضران در جلسه را سفیدپوستان تشکیل میدهند. تقاضای صحبت کرد. پس از لحظهای که این اجازه به او داده شد گفت:
به باور من در این جامعه، سفیدپوستی نیست که بشود باو اطمینان کرد.
سکوت سنگینی بر سالن حکمفرما شد. سکوت آنچنان سنگین بود که اگر دکمهای روی زمین میافتاد، صدایش شنیده میشد.
آلبرت لوتولی، مرد سیاهپوست در ردیف اول نشسته بود. شرکت کنندهگان در جلسه انتظار داشتند که باید باو درس عبرتی داد. و انتظار داشتند که آلبرت لوتولی چیزی شبیه این جمله را «تو باید این موضوع را خوب درک میکردی» به او میگفت و اضافه میکرد که:
اول. ما در اینگونه مجامع هیچگونه راسیسمی را تایید نخواهیم کرد . فرق هم نمیکند این اظهارات راسیستی علیه سفیدپوستان باشد یا علیه سیاهپوستان.
دوم. جلسهی ما دستور کاری دارد که کلیه سوالات و مباحث باید بر اساس مندرجات آن مطرح و پیگیری شود.
سوم. تو موظف هستی از حاضران در این جلسه پوزش بخواهی و الا در اینجا محلی برای تو نیست. و سپس در خروجی را به جوان نشان دهد.
اگر چنین شده بود، بیشک آن مرد جوان که با شرمساری و احساس حقارت مجبور به ترک سالن گردیده بود او به یک «تروریست بالقوه» تبدیل میشد.
اما آلبرت لوتولی که مردی سخت مذهبی بود شاید این جملهی عیسای مسیح بخاطرش گذشت که «اگر برادری، برادر دیگر را تحقیر کند، تا ابد دچار آتش جهنم خواهد شد» و از اینرو چیز دیگری به جوان گفت.
– من آنچه را که اظهار داشتی، شنیدم. اما به این مسئله میاندیشم که آیا تو برای اثبات این پیشداوری قریب به یقینات، مستندی هم داری؟ و دیگر این که تو چند نفر سفیدپوست را از نزدیک میشناسی؟
جوان به اندیشه فرو رفت و دریافت که در واقع هیچ سفید بوستی را از نزدیک نمیشناسد.
آلبرت لوتولی مدتی سکوت کرد. بعد از گذشت بیست ثانیهای به حرف خود اینگونه ادامه داد.
بسیاری از ما حاضران در این جلسه مطمئن هستیم که اینگونه پیشداوریها فاقد هرگونه اساس و بنیاد واقعی است.
مرد جوان احساس کرد که در این اظهار نظر نه تنها واقعیتی نهفته است بلکه به نظر میرسد طرز بیان آن آمیخته با نوعی عشق و مهربانی هم هست.
سالیانی از حادثه گذشت. مرد جوان آنروزی در جایی اظهار داشت که واقعهی آنروز اثر بزرگی در زندگیش گذاشته است. طرز بیان و روشِ برخورد آن مرد کهنسال که بویی از تحقیر و تمسخر در آن استشمام نمیشد، راه درست را به او نشان دادهئبود.
آن مرد کهنسال فهمیده بود که با جوانان باید بهمان روشی برخورد کرد که خود او دوست میداشت با او بهمانسان رفتار شود.
تروریستی را پذیرا شده بود اما انسانی را تحویل داده بود برای مرمش شخص مهمی شده بود.
نام آن مرد جوان نلسن ماندلا بود.
صادقانه اقرار کنیم! چندبار ما بزرگسالان ناخواسته و از روی بدفهمی، رفتاری با نوجوانان و جوانان خودمان داشتهایم که آنها احساس حقارت نکردهاند؟ مگر نه این که تحقیر، پیشزمینه و سرچشمهی تنفر است؟
زمانی که من به زندگی شخصی خودم نگاه میکنم از این مسئله شرمنده میشوم که گاهی به شکلی با فرزندانم، دوستانم و یا کسانی که در قضیهای اعم از گفتوگوهای خصوصی یا سیاسی داشتهام و یا در جهت مخالف من استاده بودند، چنان رفتاری کردهام که موجبات تحقیر ناخواستهی آنان شدهام.
متاسفانه ما شاهد چنین رفتارهای تحقیرکنندهای، هم در رفتار بزرگسالانمان و هم در رفتار نوجوانانمان هستیم. رفتارهایی که از روی ناامیدی و یاس انجام میگیرد و تحقیر انسانهایی، گروههای اجتماعی و ملیتی را سبب میشود.
نویسنده: اندرش کارلبرگ
برگرداننده: محمد افراسیابی
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟