روزی بود، روزگاری بود. خیابان اسلامبولی بود و خیابان لالهزاری با تاترها، سینماها، کافهها و رستورانهایش و صد البته دختران زیبا و مموشان شکارچی اینجا و آنجا کمینکرده، برای نثار کردن متلکهای مموشی به دختران. در همان خیابان اسلامبول مسجدی هم بود. مسجد پیشنمازی داشت. اسم او حاج سید محمود طالقانی بود. بیشتر کسانی که به او اقتدا میکردند، جوانان تحصیلکرده بودند. سید بعد از اقامهی نماز مغرب و عشا به منبر میرفت. از رافت اسلامی سخن میگفت و برادری و برابری موجود در اسلام. از خانهی گلی امام علی حرف میزد و از ایمانش به اجرای عدالت و پرهیزش از مالاندوزی. از اینکه که پس از مرگش چیزی برای وارثانش باقی نگذاشت جز شرف و آزادهگی.
با شنیدن این کلمات موج، پشت موج پوست بدن ما را زیر ضربات خود میگرفت، موهای بدنمان سیخ میشد، گل از گلمان میشکفت که پیرو چنان دین و مذهبی هستیم.
اما داد از نهادمان برمیآمد که چرا پسر رضاخان بر ما حاکم است نه اینانی که این سید خوشسخن خوشرویِ مهربان میگوید.
آنروزها همهی اینان آقایان بودند، حاج سید محمود طالقانی، حاجآقا روحالله خمینی، حاجآقا میرفتاح همدانی و آخوند ملاعلی و آشیخ حیدر انصاری و … (این آخریها همدانیاند).
بزرگتر شدیم. دوران نوجوانی سپری شد. مسجد و منبر هم ترک شد. مسجد کذایی تعطیل بود. پسر رضاخان و دور و بریهایش تاب شنیدن حرفهای سید را نیاوردند که از حامیان مصدق بزرگ بود. و مصدق از نظر کودتاچیان اخ بود و بد بود که میخواست دست دزدان را از خزانهی دولت کوتاه کند. او را گرفتند و زندانیاش کردند. هر بار از جلو آن مسجد میگذشتم یاد قیافهی مهربان او میافتادم و سخنانش در مورد مهر و عطوفت اسلامی و برابری و برادری که او از آن یاد میکرد.
بعد خود شاه انقلابی شد و انقلابی سفید راهانداخت تا راه بر انقلابیون سرخ به بندد. انقلابش شش ماده داشت که بعدها موادش بچه گذاشت و بیشتر و بیشتر شد. حفظ کردن مواد انقلاب اجباری شد. کلاسها گذاشتند و تفسیراتی نوشتند ولی کمتر آن را جدی گرفتند بویژه روشنفکران.
اما انقلابش بد هم نبود. زنان حق رای گرفتند. املاک شاهی و دیگر زمینداران به کشاورزان فروخته شد. سرمایههای آزاد شده، صرف احداث کارخانهها گردید. حقوق کارمندان بالا رفت. کار فروان شد و جمعی به آلاف و اولوفی رسیدند. از فیلیپین خدمتکار وارد کردند. راه مسافرت به اروپا باز شد و مردم دستهدسته راهی جزایر قناری، سواحل اسپانیا شدند. جمعی برای درس خواندن راه آمریکا در پیش گرفتند. شاه در یکی از سفرهایش به آمریکا، متخصیصین ایرانی را به حضور پذیرفت و از آنان خواست که برای آباد کردن وطن به ایران برگردند. بسیاری برگشتند. بیمارستانهای مدرن درست کردند. مدارس بهتر شد. دانشآموزان غذای مجانی گرفتند. کارخانهها مثل قارچ در اینجا و آنجا سر برآوردند و کارگران آزادشدهی کشاورزی سنتی را در دل خود، جا دادند. کمبود متخصص مشهود بود.
اما نمیدانم چرا همهی ما از این کارها بدمان میآمد. چپ و راست علیه کارهای «انقلابی» شاه جبهه گرفتیم. دوستم که صددرصد چون خودم ضدشاهی بود و هواخواه مصدق، نقل میکرد که در روز ششم بهمن، جلو دانشگاه دختری آنچنان شادمانه شعار «زنده باد شاهنشاه» سرداده بود که مگو و مپرس. از پرسیده بود:
این همه داد و بیدادت برای چیست؟
و این پاسخ را شنیده بود:
باید زن باشی تا معنای داشتن حق رای را به فهمی. بالاخره مجبور شدند ما زنان را جدی بگیرند!
او تعریف میکرد و ما آزادی اهدایی شاه را مسخره میکردیم و به سادهدلی آن دختر «غربزده»، میخندیدیم.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟