صبح روزهای پنجشنبه پدر مجلس روضه خوانی داشت. بعد از اقامهی نماز صبح در مسجد محل، چندنفری از دوستانش مستقیمن به خانهی ما میآمدند، صبحانهی سادهای با هم میخوردند، گپی میزدند و نهایت مرحوم حاج میزرا محمد کوثری به منبر میرفت، مسئلهای میگفت، سری به صحرای کربلا میزد و اشک حاضرین را در میآورد و جلسه تمام میشد. آز آنجا که من تنها پسر خانه بودم، خدمت به میهمانان وظیفهی من بود. پدر به مدیریت دبستانی که میرفتم، دایر بودن مجلس روضهخوانی را اطلاع داده بود. از اینروز اگر پنجشنبهها کمی دیرتر در کلاس درس حاضر میشدم، از بازخواست و تنبیه بدنی احیانی روزمره، معاف بودم.
دبستان علمی به مدیریت شیخ علی زنجانی و نظامت سید محمد صادق حجازی از جمله مدارس وابسته به انجمنهای سراسری تعلیمات اسلامی بود. از همینرو حضور و خدمت مرا در مجلس روضهخوانی مثبت برآورد و آن را تایید میکردند.
بودن در میان دوستان پدر سبب نزدیکی من با آنان شده بود. همدیگر را خوب میشناختیم و بهم احترام میگذاشتیم. شناسایی من از آنان با رشد جسمی و فکریم بیشتر و بیشتر شد. جز پدر و حاجآقا کوثری روضهخوان، دیگران یا کلن بیسواد بودند یا کمسواد. سوادی در حدود توانایی روخوانی قرآن و کتابهای دعا مانند مفاتیحالجنان، زادالمعاد و غیره. نوشتن را نیاموخته بودند. سواد اجتماعیشان همان مطالبی بود که در پای منابر شنیده بودند. روی همین اصل هم بود زمانی که ملای روی منبر، مطلبی را بیان میکرد و آنان از آن مطلب آگاهی قبلی داشتند، با تکان دادن سر به نشانهی تایید، با صدای بلند، موضوع را تکرار میکردند تا دانش خویش را به رخ دیگر شنوندگان حاضر، به کشند. این گونه واکنشها که به «پامنری کردن» معروف بود، سبب رنجش مسئلهگو و پدر میشد. اما تذکرات آنان بیاثر بود و در جلسهی بعد داستان به همان شکل سابق تکرار میشد.
مسائلی که حاجآقا کوثری بیان میکرد برای من، نه تازهگی و نه جذابیت. آن مسائل را بارها یا از دهان پدر، آموزگاران، روضهخوانهای دیگر شنیده و یا با خواندن توضیحالمسایلهای مختلفِ متعلق به آیات عظام سابق و لاحق موجود در صندوق کتابهای پدر، خوانده بودم و اطلاعاتم در این موارد مورد تایید پدر بود. اما حاجآقا کوثری معتقد بود که آن مسایل، مسایل روزمرهی مسلمانان است و باید مرتب تکرار شود.
هرچه بزرگتر میشدم، علاقهام به حضور در اینگونه مجالس کمتر وکمتر میشد. بحثهایی مطرح شده از جانب حاضرین با افکار من نوجوان خواهان عدالت و آزادی، جور در نمیآمد. یکروز عطسهای کردم. شیخ فضلالله که پیرترین حاضرین بود و صمیمترین دوست پدر، بلافاصله این عبارت را « انی آمنتُ بربکم فاسمعون» را، زیر لب زمزمه کرد و بمن توصیه نمود تا پس از هربار عطسه زدن، چنان عبارتی را تکرار کنم. و اضافه کرد که از معصوم نقل است که هرکس چنان کاری را انجام دهد، در شب اول قبر، هنگامی که دو فرشتهی «نکیر و منکر» برای «بازجویی» او بالای سرش حاضر میشوند، میت دچار عطسه شده و روی عادت همیشهگی، جمله «من به خدای خودم ایمان آوردم، شما این مطلب را بشنوید» را تکرار خواهد کرد. دو فرشته با شنیدن این جمله کار «بازجویی» را بر او ساده خواهند گرفت.
داستان برای من نوجوانی که تازه با معنا و تفسیر کلمهی عادل و بصیر و دانا بودن خداوند، آشنا شده بودم، نمیخواند. در ذهنم این امر خطور کرد که «پس ایشان در این باورند که میشود خدا و فرشتهگانش را هم گول زد».
در آن سن و سال، نه ادب بمن اجازه میداد که مخالفتم را آشکار کنم و نه جرات مخالفت آشکار را با شیخ که مورد علاقه و احترام پدر و دیگر حاضران در جلسه بود، داشتم.
با آغاز دورهی دبیرستان که همزمان با مبارزات ملی شدن نفت هم بود، دیگر اجازهی دیرتر حاضر شدن در کلاس درس را هم نداشتم. بنابراین نان و چای و پنیر را فوری جلوی حاضرین میگذاشتم و خداحافظی میکردم. اما در تعطیلیها و تابستانها برای اینکه کمک پدر باشم همانطور که در ادارهی مغازهاش کمکش میکردم در اینگونه مجالس نیز همراه و کمکش بودم.
روزی بود، روزگاری بود (بخش چهارم)
2009/11/19 بدست محمد افراسیابی
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟