این چوپان دروغگویت که تو دوستی دیرینهات را با یار غارت، به دوستی او ترجیح دادی، چه اعتباری برای تو و حکومتت، در میان مردم ما و جهانیان ایجاد کرده است. گرچه تو سابقهی خوبی در دوستی نداشتهای. اول از همه به استادت بد کردی، شوهر خواهرت هم که بود، شیخ علی تهرانی را میگویم که از دست شما بصدام پناه برد. البته بعد فهمید که دشمنِ دشمن، دوست نیست.
بعد با هادی بهم زدی. آیتالله اردبیلی را که مرید مسجدش بودی، از میدان دور کردی تا نوبت به رفسنجانی رسید که میگویند او ترا لانسه کرده است.
یادت هست گوشهی مسجد امیر میشستی، پیپت را میکشیدی و ادای آزادهگان را در میآوردی؟
آخر من و تو هم سن و سال هستیم. تو مرا خوشبختانه نمیشناسی. چشمهایت را باز کن! ترفندهای صدا و سیمای دروغت، دیگر کاربردی ندارد. تظاهرات بفرمودهی دیروزیات نیز.
قیافههای تظاهر کنندگان نشان میداد که آمدنشان فرمایشی بود. درست مانند تظاهرات سراسری هواخواهان شاه پس از قیام مردم تبریز. این را که حتمن بیاد داری؟.
ساواک دستور داده بود تا همهی کارمندان با همسرانشان حمایت خودشان را از شاهنشاه آریامهر اعلام و نفرتشان را از «ارتجاع سرخ و سیاه» اعلام کنند.
شب ساعت ده بود که رئیس ساواک آبادان به مدیرکل ما تلفن کرد و تاکید که همه باید بیایند. او هم همانموقع بمن زنگ زد و دستور را ابلاغ کرد و فردا ما هم بالاجبار رفتیم. آخر ما هم آموخته بود که تقیه جایز است.
جمعیت زیادی آمده بود. به عبارت درستتر، آورده بودند. شربت و کیکی هم در کار نبود. خودت میدانی که آن روزها وضع اقتصادی حداقل حقوق بگیران خوب بود. گرچه ما اقتصاد را «مال خر» نمیدانستیم اما تشنهی آزادی بودیم.
باور کن که تظاهراتمان افتضاح و مسخره بود، درست مثل تظاهرات دیروزی هواداران تو. نه شوری داشتیم و نه همدلی نشان میدادیم، برعکس تظاهراتی که بمیل خودمان میرفتیم. ترس و لرز هم داشتیم.اما شعار که میدادیم، مشتهایمان بواقع گره کرده بود. چهار چشمی هم مواظب بودیم که گیر نیفتیم.
شب هم فیلم ما را از صداوسیمای شاهنشاهی نشان دادند. اما کسی محالفان را گوساله خطاب نکرد مانند علمالهدی تو. عجب اسم بیمسمایی دارد این بیشعور!
کسی هم بما حملهای نکرد، درست مثل دیروز که نه لباس شخصی زنجیر بدستی بود و نه اتومبیل «دزدیدهشدهی پلیس» که مردم را زیر بگیرد.
اما عصرش که در همان خیابان جمع شدیم، که حرف دلمان را بگوییم، چماقداران بودند، درست مثل امروز.
اما باور کن چماقداران شاه، در مقایسه با چماقداران تو، انسانهای شرافتمندی بودند. تو خودت گرفتار زندان بودهای و میدانی که رفتار آنان اگرچه بد بود و غیر انسانی اما به بدی ماموران تو نبود.
من در تظاهرات بسیاری شرکت کردهام، روز ۲۸ مرداد که نوجوانی بودم که اگر جوانی بغلم نکرده بود، الان استخوانم هم پوسیده بود. روز ۳۰ تیر سال ۱۳۴۲ که سخت گیر افتادم و تا جا داشتم، کتکم زدند. اما همین که فرصتی پیش آمد و با زدن ضربهای به یکی از سه پلیسی که مرا میزدند، امکان فرار فراهم شد، بسوی کوچهای رفتم که بنبست بود. مردم در برویم باز کردند اما افسر پلیس گفت:
از این راه برو! اَمنه.
اما چماقدارهای تو، حتا آنانی را هم که دستگیر شدهاند، چند نفره با کمال ناجوانمردی، میزنند. حتمن فیلمها را دیدهای، مگرنه؟
آن روزها که من خواب آزادی میدیدم و تو خواب سلطیت، شاه با هلیکوپتر بر فراز تهران بپرواز در آمد و صدای مردم را شنید. اما تو چطور؟
باور کن که عربدههای احمد خاتمی، علمالهدی، شیخ یزدی، مصباح و یا تهدیدهای چاقوکشانی چون رادان و دیگر «سردارها»یت کسی را نمیترساند!
از اینها گذشته زندگی جاویدانه نیست. حتا برای سلاطین. من و تو پیر شدهایم، مگرنه؟
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟