سرما دست بردار نیست. اگرچه از منهای ۲۵ درجه به ۱۶ درجه زیر صفر پایین رفته است. خوبیاش این است که بادی نمیوزد. روزی پانصد کامیون برف از سطح شهر فسقلی ما به بیرون حمل میشود اما هنوز هم کومههای برف در کنارهی جادهها خودنمایی میکنند.
همه چیز کار میکند. گاهی یخزدهگی کابلهای انتقال نیروی برق، خللی در برنامهی حرکت قطارها ایجاد میکند و یا سرعت غیرمجاز رانندهی بیعقلی مرگ خودش را رقم میزند و تاخیر دیگران را فراهم میآورد.
در این سرمای وانفسا و ریزش مداوم برف، من و پویا راهی فرودگاه شدیم، برای آوردن همسرم. کولاک برف اجازهی دیدن چراغ خطر اتومبیلهای جلویی را نمیداد. قدرت دید از سی چهل متر بیشتر نبود. اتومبیلی با سرعتی سرسامآور از ما سبقت گرفت. ترشحات ناشی از سرعت آن، شیشهی جلویی ماشین را پوشانید و دیدم را کور کرد. تازه متوجه شدم که آب ضد یخدار، شیشهشور هم، یخ بسته است.
نزدیکیهای فرودگاه جاده بند بود، از هر دو سو. لاک پشتوار جلو میرفتیم. به نیما که از استکهلم راهی فرودگاه بود، تلفنی داستان را خبر دادم. نزدیکتر که شدیم چرخش پروانههای هلیکوپتری خودنمایی کرد. ایستگاه رادیو را عوض کردم. فرستندهی محلی، خبر از تصادف دو اتومبیل داد و صدمه دیدن شش سرنشین آن دو خودرو. وضعشان را وخیم اعلام کرد. نزدیکتر شدیم. یکی از اتومبیلها بکلی سوخته بود و دیگری مبدل شده بود به کومهای آهنپاره. هلیکوپتر امداد، مجروحین را به بیمارستان شهر اوپسالا برد.
یاد وطن افتادم که وزیر دادگستریاش، دو سه سال پیش، در سلفچکان اصفهان تصادف کرد. آمبولانسی برای حمل وزیر نیامد. پسرش با کامیون او را به بیمارستان برد که در میانهی راه، جان داد.
بیاد زمستانهای سخت همدان افتادم و دوران کودکی. برف و بوران و بادهای گزندهاش و خبرهای بد یخزدن مردان بینوای روستاهای تویسرکان که از آنسوی کوه، برای فروش فرآوردههای خویش و تهیهی آذوقهی زمستانی به همدان میآمدند. خبر مرگ دهن به دهن پخش میشد. شاید هم یک کلاغ چهل کلاغ. اما غم سراسر شهر را میگرفت و هرکجا که میرفتی خبر ار یخزدهگی این انسانها بود.
شبی دیر وقت در داخل دکان پدر که بخشی از خانهی ما بود و دریچهای آنرا به اتاق نشیمنمان وصل میکرد، نشسته بودیم. درهای دکان از تو بسته بود و پدر مشغول حسابرسی سالانهاش بود که اسفند ماه بود و عید نزدیک. صدای زوزهی باد توی دکان میپیچید. سالهای ۳۰ بود. سه جوان که سرما دمار از روزگارشان در آورده بود، بدگویان از برابر دکان پدر گذشنند. یکی از آنها خشمگینانه گلایه میکرد:
بر پدر کوروش و داریوش و هر چی شاهه لعنت! میگه جا قحط بود که سنگ بنای اکباتانه اینجا گذاشتینان! اینجا که جای آدمیزاد نیس، لا مصبا! اینجا فقط بِرِی زندگی گرگ و شغالا مناسبه.
پدر گفت:
به بین! طرف زورش به سرما نمیرسه، یقهی مردهها را گرفته!
گفتم:
میدانین کیه؟ اسمش شعبانه، برادر فلانی که توی قنادخانه دکان عطاری داره. عصرا دیدم میره خانهی صلح. میگن تودهای.
پدر لبخندی زد و گفت:
گفتم که زورش به سرما نمیرسه مُردا رو فش میده!
و درست بیاد دارم کت کهنهی چهارخانهی سیاهوسفیدی را که تمام زمستان به تن داشت با یک بلوز یقه هفتِ پرپروی پشمی. نه پالتویی داشت، نه دستکشی و نه کلاهی. البته وضع خودم هم زیاد بهتر از او نبود.
همیشه دستهایش را از سوز سرما توی جیبهای شلوارش فرو میکرد، قوزش را در میآورد و تند و تند قدم بر میداشت تا زودتر خودش را به خانه برساند.
شصت سالی از آن شب گذشته است. حزب توده، مثل دیگر احزاب باورمند به ایدئولوژی برتر، تقش درآمد و نابود شد. کشور سوسیالیستی شوروی و اقمارش، با آن وعد و وعیدهای دهن پرکنِ ایجاد جامعهی بیطبقه، از هم پاشید. سوسیالدموکراتهای سوئد «هم آنانی که کمونیستها سازشکارشان» میخواندند با همکاری احزاب دیگر موجود در سوئد، در این شصت سال گذشته، جامعهی سوئد را نه تنها از فقر نجات دادهاند که آنجا را مامنی کردهاند برای انسانهایی که در وطن خویش تامینی ندارند.
نمیدانم شعبان زنده است یا نه. ولی میدانم شعبانهای امروزی در همان شرایط بد اجتماعی-اقتصادی آن روزی زندگی میکنند که من و شعبان داشتیم، شاید هم بسیار بدتر. با این تفاوت که نوجوانان و جوانان امروز، میدانند چه ندارند و چه میخواهند. آنچه من و شعبان نمیدانستیم.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟