تب مسافرت خواب از چشمان ما ربوده بود. ساعت ۹ صبح راهی فرودگاه آرلاندا شدیم. جادهها بدلیل سرمای شدید و برف لغزنده بود و روی این اصل زیر سرعت مجاز میراندم. اتومبیل را در پارکینگ ویژهی توقفهای دراز مدتع در نزدیکی آرلاندا پارک کردم و با اتومبیل پارکینگ به فرودگاه رفتیم. مادر سیگمار در فرودگاه انتظار ما را میکشید. هنوز باجهی بریتیش ایر شروع بکار نکرده بود. باز که شد بارها را تحویل دادیم. بازدید بدنی و ساکی که مجاز به بردن داخل هواپیما بودیم، کلی وقت ما را گرفت. مقداری پنیر و دیگر مواد لبنیاتی همراه کلی مشکل ایجاد کرد. خامهها راهی سطل آشغال شد. یاد روزگارانی افتادم که برای گروه بادر ماینهوف، وزاری نفت سازمان اوپک را بگروگان گرفته بودند. دوستی تعریف میکرد:
هواپیما ربایان به جمشید آموزگار «وزیر دارایی وقت» گفتهاند «نگران نباش! ما دنبال اربابت هستیم!
ما هم کیف میکردیم و برای آنهاهورا میکشیدیم و آنان را انقلابی میخواندیم.
روزی عازم بوشهر بودیم. صدام مسافران هواپیماهای ربوده شدهی ایرانی را، عزت و احترام میکرد. آنان را به زیارت کربلا، نجف و کاظمین میفرستاد. جوان ننری همراه ما بود. هر که توی هواپیما بلند میشد، میگفت:
جانم جان! کربلا را عشق است و کابارههای بغداد. رفتیم!
اما چون اتفاقی نمیافتاد، آهی میکشید و میگفت:
بخشکی شانس. کاباره بی کاره! زیارت بی زیارت! نه! سفر خارج مجانی بما نیامده است.
به لندن که رسیدیم. روز از نو روزی از نو. این بار کفشها، کمر بند، ساعت و بقول هادی خرسندی هفت کاف ما را هم جستند. مواد خوراکی دوبازه از نو مشکلساز شد. ساک را خالی کردند و دانه دانه، وسایل داخل آن را با فلزیاب مورد آزمایش قرار دادند. اینباز قوطی پنیر مایع راهی سطل آشغال شد. اما نمیدانم چرا شیشهی مربای هویج ایرادی جان سالم به در برد!
بازرسی که تمام شد، وسایلمان را جمع کردیم، کفشهایمان پوشیدیم، کمر بندها را بستیم که متوجه غیبت بیرگیتا، مادر سیگمار شدیم. نبود که نبود. داشتم به او تلفن میکردم که سروکلهاش پیدا شد. معلوم شد که ماموران امنیتی بدلیل داشتن شیشهی حاوی داروی مایع ضد عفونی او را به اتاقی دیگر برده بودند تا مایع را مورد آزمایش کنند.
در این حیص و بیص، علیرغم تذکرات مکرری که به پویا مبنی بر نگرفتن عکس داده بودیم، دور از چشم ما، از سالن گرفت. جوانی مثل عقاب سر رسید و اعتراض که مگر نمیدانید عکس گرفتن ممنوع است. ضمن عذرخواهی، دوربین را از دست پویا گرفته و عکس را حذف کردم.
پس از دو ساعتی انتظار در فرودگاه لندن «هیدرو» راهی سفر دور و دراز خود شدیم و پس از ۹ ساعت در فرودگاه دارالسلام به زمین نشستیم.
سالن فرودگاه بسیار ساده و فقیرانه بود. چراغهای مهتابی کم سوئی، سالن را نیمه روشن کرده بود. خوبی کار این بود که من فرمهای مخصوص تقاصای ویزا را قبلن در خانه پرکرده بودم. هواپیمای ما، تنهایی هواپیمایی بود که بزمین نشسته بود. وارد صف نشده بودم که آقایی بمن مراجعه کرد و برگهای بهداشتی را گرفت و رفت. پس از سروانی آمد، گذرنامهها، فرمهای تقاضای ویزا و هزینهی صدور ویزا «نفری ۵۰ دلار آمریکا» را گرفت، به مادر سیگمار گفت تو منتظر باش و ما سه نفر ذیگر را بداخل سالن راهنمایی کرد.
دیری نگذشت که بیرگیتا نیز بما پیوست. شیوا در میان استقبال کنندهگان نبود. چمدانها را گرفته و بیرون رفتیم. هوای دم کرده، آفتاب داغ و درختان گرمسیری، فضای شهرهای جنوبی خودمان را در ذهنم روشن کرد. شوفران تاکسی پیش آمدند اما سماجت کرایهکشهای مهرآباد را نداشتند. به اولی که گفتم منتظر دخترم هستم، بقیهی نیز شنیدند و دیگر مزاحمتی ایجاد نکردند. وضع لباس، اسفالت خیابان و ساختمانها مرا بیاد بوشهر چهل سال پیش انداخت. با این تفاوت که آن روز بدلیل امنیت، استقبال کنندهگان اجازه داشتند تا جلوی هواپیما بروند.
شیوا را در میان جمع استقبال کنندهگان ایستاده بود و کنجکاوانه دنبال ما میگشت. دو ماهی بود یکدیگر را ندیده بودیم. بغلش کردم. همسرم و پویا هم بما پیوستند.
سوار تاکسی شدیم. رانندهگی از سمت چپ، بینظمی رانندهگی، راهگرفتنهای آنچنانی، چالهچولههای خیابان، مردم بیکار نشسته در زیر سایهی درختان در گرمای ظهر، فقر و فقر و فقر حالم را گرفت. راننده پرسید کجایی هستید؟
گفتم:
ایرانی ساکن سوئد. که فریادش در آمد:
Sweden is coldi!
گفتم:
بله، خیلی سرد. چند روز پیش ۲۵ درجه زیر صفر بود. دوباره گفت:
Sweden is coldi
اسمم را پرسید که گفتم. پرسید:
مسلمانی؟ و اضافه کردک
من مسیحی هستم. در تانزانیا مسلمان، مسیحی و پیروان مذاهب با هم در صلح آرامش زندگی میکنند ما مردمانی آرام هستیم بر عکس مردمان کنیا، کشور همسایهمان.
از نیرره پرسیدم
گفت هم کارهای خوبی کرد و هم کارهای بدی. مرد خوبی بود.
گفتم:
دیکتاتور هم بود، مگر نه؟
خندهای کرد اما جوابی نداد.
از کنار دستهای دوچرخه سوار گذشتیم که پشت سر هم در حرکت بودند و ستونی از کارتونها بر ترکبند دوچرخههای آنان به آسمان رفته بود. پرسیدم:
چه چیزی حمل میکنند؟
راننده گفت:
تخم مرغ.
گفتم:
اگر اولی زمین بخورد همهشان سرمایهی خود را از دست خواهند داد.
و یاد دوران کودکیام افتادم و سفری که به تهران داشتیم و دوچرخه سوارانی که بهمان طریق، تغارهای ماست را از شهر ری به تهران میآوردند.
سه دختر با بستههای بزرگی بر سر، از جلوی تاکسی ما گذشتند. عکسی از آنان گرفتم. دخترک چیزی گفت و راننده ترجمهاش کرد:
از من عکس میگیری؟
وارد کوچهی هتل شدیم. کوچهای خاکی و پر از چاله چوله بود. درست در وسط شهر دارالسلام، پایتخت اقتصادی تانزانیا. عدهای بیکار آنجا علاف بودند. چند دیگ آشپزی در کنارهی دیوار بود و عدهای مشغول خوردن لوبیا بودند. خوشبختانه هتل کولر داشت. همهگی روی تخت ولو شدیم.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟