سه روز است برف میبارد، گاهی دانهها درشتاند و زمانی ریز. گویی کسی آن بالاها نشسته است و برفها را الک میکند. همین دو سه روزه بیش از نیممتری برف روی زمین نشسته است. هوا شناسی اخطار شمارهی ۲ داده است. رادیوی محلی خبر از بسته شدن جادهی E4 را میدهد. چهار ساعتی است جادهی شمال به جنوب بند است. رفتن به اوپسالا و بودن با بچهها را هم باید فراموش کرد.
پس از دو سه ساعت شهرگردی، به خانه برمیگردیم. جادهی E4 هنوز بند است.
This photo is copied from GD News paper
قطارها هم از کار افتاده اند. همین پریشب بود که مدیر عامل راه آهن دولتی سوئد را به دلیل تاخیرهای مکرر قطارها، در مجلس به صلابه کشیدند.
هوا سخت ابری و گرفته است. دلم هوای شعر زمستان اخوان را میکند. سراغ کتاب را میگیرم. کتاب «پائیز در زندان» خودنمایی میکند. بیرونش میآورم. یادداشت اولین صفحهاش، خاطرات گذشته را در ذهنم روشن میکند. سال ۱۳۴۸بود، چهل سال پیش. همین ماه اسفند بود که کتاب را خریدم. تازه دانشکده را تمام کرده بودم و از شر وزارت آموزشوپرورش خودم را راحت کرده بودم، از بس اذیتم میکردند. نه با انتقالم به تهران موافقت میکردند و نه با استعفایم. زمانی هم که مسئول کارگزیی حکم موافقت با استعفایم را بمن داد گفت:
خوب! خیالت راحت شد؟ حالا با این دیپلم دانشسرا چکار میخواهی بکنی؟
شش هفت ماهی بعد از استعفا به استخدام وزارت کشور در آمدم با حقوقی ۷۲۰ تومان. روز از نو، روزی از نو. یازده سال سابقهی خدمت دولتی مالیده شد. مبلغی هم از ۷۲۰ تومان بابت کسورات بازنشستهگی و مالیات کم میشد. چقدرش دستم را میگرفت، یادم نیست.
تازه ازدواج کرده بودم. آپارتمانی در سه راه یوسفآباد اجاره کرده بودیم ماهی ۴۵۰ تومان. روزی ۸ ساعتی در سازمان مدیریت عمر تلف میکردیم. صبح و بعد از ظهر. عصری بود. با اتوبوس ۱۰۲راهی خانه بودم. اتوبوس جلوی سینما رادیو سیتی ایستاد. اکرم سوار شد. اشارهای کردم. در میان مردم راه باز کرد و خودش را به من رساند. جایم را به او دادم و در کنارش به صحبت ایستادم تا به سه راهی یوسفآباد رسیدیم و پیاده شدیم.
روبروی گلفروشی کریستال «گویا امروز فروشگاه تعاونی شده است» آقایی مقداری کتاب کنارهی خیابان روی پارچهای پهن کرده بود. نگاهی به کتابها انداختم. عنوان «پائیز در زندان» توجهم را جلب کرد. کتاب را برداشتم. ورقش زدم. شنیده بودم «اخوان جان» زندانی شده است. آنروزها اگر فرد معروفی زندانی میشد، بیشک زندانی شدنش را کار ساواک بحساب میآوردیم.
پس اخوان باید آزادشده باشد که از زندانی بودنش سخن میگوید؟
کتاب پشت شیشهی کتابفروشیهای جلوی دانشگاه نبود. میگفتند ساواک آن را ممنوع کرده است. اکرم خسته کناری ایستاده و انتظار مرا میکشید.
قیمت کتاب ده تومان بود! یادم نیست داراییام چقدر بود. اما آنقدر کم بود که دلشورهی فردا و بیپولی ول کنم نبود.. به اکرم گفتم:
فکر میکنی بشود این کتاب را بخریم؟ مدتهاست دنبال این کتابم.
اکرم با نگاهی مهربان کیفش را بیرون آورد و گفت:
این چه حرفیه! معلومه که میتونیم اونو بخریم. حقوق من که هست. مگه من و تو داریم؟
کتاب را خریدیم و بخانه رفتیم. تا پاسی از شب من خواندم و او اشک ریخت.
کتاب را به آشپزخانه میبرم. اکرم مشغول پختن غذاست. پختن با اوست و جمع کردن و شستن با من.البته اگر او رو دست نزند.
میپرسم:
این کتاب را میشناسی؟
نگاهی میکند و سری تکان میدهد.
من آغاز میکنم:
یادم آمد هان
داشتم میگفتم : آن شب نیز
سورت سرمای دی بیدادها میکرد
و چه سرمایی، چه سرمایی
باد برف و سوز وحشتناک
لیک آخر سرپناهی یافتم جایی
گرچه بیرون تیره بود و سرد، همچون ترس
قهوه خانه گرم و روشن بود، همچون شرم
همگنان را خون گرمی بود.
قهوه خانه گرم و روشن، مرد نقال آتشین پیغام
راستی کانون گرمی بود.
مرد نقال – آن صدایش گرم نایش گرم
آن سکوتش ساکت و گیرا
و دمش، چونان حدیث آشنایش گرم
لیک، خوشبختانه آخر، سر پناهی یافتم جائی.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟