صبحانهی هتل افتضاح بود. قاچی هندوانه، یک عدد موز آفریقایی، دو تکه نان پِرپِری تست شده با کمی کره و مربای گذاشته در کنارهی بشقابی پلاستیکی و یک فنجان چای یا قهوه. البته هتل ما چون خودمان، بیستاره بود. اما من در همین هتلهای بیستاره دیگر کشورهای توریستی صبحانههای مفصلی خوردهام بخصوص در برزیل که آب و هوایش چون تانزانیاست با همان میوهها.
پس از صبحانه راهی بازار شدیم.
کوچهای که هتل ما را به خیابان وصل میکرد، کوچهای باریک، خاکی و پر از چالوچوله بود. از هتل پا بیرون نگذاشته چند شوفر تاکسی به استقبالمان آمدند. اولین نفر که جواب منفی ما را شیند، بقیه نیز عقبگرد کردند. مرد فقیر میانسال دیروزی که بهنگام ورود ما، نشسته بر پلهی هتل مشغول به خوردن پیالهای لوبیای پخته بود، جارو بدست، ته سیگارهای ریخته شده در جلو هتل را جارو میزد. با دیدن من لبخندی حاکی از آشنایی بر لبانش ظاهر شد. قهوه فروش دوره گرد، فنجانی جلوی او گذاشت و از قهوهی داغ پرش کرد. قهوهجوش پسرک مرا بیا چای دارچین فروشهای بازار همدان در دوران کودکیام انداخت. قهوه جوش، سماوری سیار بود مشتمل بر دو بخش:
۱- محفظهای ساخته شده از حلبیِ
۲- منقلی زغالسوز
پسرک قهوه فروش، تکهای نان شیرینی هم از کیسهی پلاستیکی آویزان بر کمرش بیرون آورد و در کنارهی فنجان رفتهگر نهاد، بدیوار تکیه داد تا مشتری، سر صبر، قهوهاش را بنوشد.
آشپزخانهی کنارهی کوچه نیز بیمشتری نبود. مادری، سه فرزندِ قد و نیمقدش را که در کنارش روی پلاسی نشسته بودند، غذا میداد. پسرکی ظروف غذا را در تشتکی در کنارهی کوچه با آبی که از سطل کنار دستش بر میداشت، شستشو میداد. خیابان پر بود از دستفروشانی بس کم سرمایه که آب آشامیدنی، بادام زمینی بوداده، مانگو و دیگر میوههای گرمسییری را به مردم عرضه میکردند. فروشندهگانی که بیشترشان در سنینی بودند که باید روی صندلیهای دبستان و دبیرستان نشسته باشند.
کنارهی خیابانی دیگر در تصرف میوهفروشان بود که فرآوردههای خود را به معرض فروش گذاشته بودند. منظرهی جالبی بود اما سرمایهی هر بساطدار فکر نکنم از ۲۰ تا ۳۰ یورو بیشتر میشد.
نردههای آهنی پنجرهی تمام درها و پنجرههای خانهها و مغازهها حتا در طبقات بالایی پوشانیده بود که خبر از ناامنی میداد. مغازهها را یونیفورم پوشانی که چرکی و کهنهگی لباسشان نشان از حقوق ناچیزشان بود، نگهبانی میکردند. مقابل بانکها یا بنگاههای مالی، پلیس مسلحی پست میداد. اتومبیلها را در محلهای ممنوعه پارک کرده بودند. ماموران نوشتن جریمه که بیشترشان نوجوانان فقیری بودند، با دفترچهی کوچکی در کنار آنها رژه میرفتند اما ورقهی جریمهای روی شیشهی اتومبیلی دیده نمیشد. یک سکهایة ۲۰۰ یا ۳۰۰ شلینگ تانزانیایی مشکلگشای مسئله بود.
حضور ما در میان سیاهپوستان مشهود بود. آنان بما به چشم "سفیدپوست" نگاه میکردند، سفیدپوستانی ثروتمند با جیبی پر از دلار آمریکایی یا یوروی اروپایی.
بیاد روزهای آغازی زندگییمان در سوئد افتادم. روزی که شیوا به جهتی دیر کرده بود. دوستی سوئدی به محلی که شیوا رفته بود زنگ زد تا سراغی از او بگیرد. مشخصاتی که از شیوا داده شد چاره ساز نیامد. دوستم اضافه کرد:
آخر او کمی سیاه چرده است، باید مشخص باشد.
همه چیز نسبی است، مگر نه؟
در کنارهی میدانی تعدادی زن، زیر درختی به گپ مشغول بودند. بعضی دستانشان مشغول به کاری بود، چیزکی میبافت یا کاری دیگری میکرد اما از جمع هم غافل نبود. گاهی زنی به جمعشان میپیوست و دیگری آنان را ترک میکرد. یکی از آنان با اشاره به دوربین دست من چیزهایی گفت و واکنشی نشان داد. حدس زدم دوست ندارد از آنان عکسی بگیرم که نگرفتم. عصر که به هتل باز گشتیم هنوز جمع آنان جمع بود.
در کنارهی آنان، دو جوان با پوشی غیر عادی ایستاده بودند و با همه شوخی میکردند. پوشش آنان مرا بیاد دلاک حمامهای خودمانی انداخت که در زمان بیکاری، لنگی رنگارنک بدور کمرشان میبستند و لنگ دیگری بر شانهشانن میانداختند و در جلو در حمامها به نظارهی مردم ایستاده و سیگار دود میکردند.
اول فکر کردم که نکند آن دو از زنان خود فروش باشند و دنبال مشتری! من حوصلهی خرید ندارم و زیر و رو کردن لباسها را ندارم. روی این اصل هم همیشه جلو در مغازهها به انتظار میایستم و مردم را نظاره میکنم. مگر اینکه مغازهی ابزار فروشی یا وسایل الکترونیک باشد. البته در به کاربری این وسایل هم هنری ندارم . به قول معروف «وصف العیش نصف العیش».
بجلوی مغازهای رفتم که همراهانم داخل آن بودند و از دور رفتار آن دو جوان را زیر نظر گرفتم. یکی از آن دو، راهش را گرفت و رفت. دیگری که تنها مان بسوی اتومبیلی رفت که کنار خیابان پارک کرده بود و با راننده وارد گفتوگو شد. راننده که در اتومبیلش باز بود، پایش را روی شکم جوان گذاشت و به آرامی او را از خود دور کرد. حدس و گمانم قویتر شد که طرف دنبال مشتری است. جوانک بسوی من آمد. تازه متوجه شدم که او مرد است نه زن. اما هنوز شک و گمانم باقی بود.
جوان نزدیکتر آمد، لبخندی زد و گفت:
Jambo!
گیج و سرگشته باو نگاه کردم. نگهبان مغازهای که همراهانم داخل آن بودند، جلو آمد و گفت که بشما سلام میکند.
سلامش کردم.
جوان خندهای کرد و گفت:
Karibu!
مترجم گفت که بشما خوش آمد میگوید.
تشکری کردم و او گفت:
Habari? چطوری؟
گفتم
خوبم تو چطوری؟ اینجا چکار میکنی؟
تازه متوجه شدم که کور خوانده بودم. طرف نه بدکاره که نگهبان آن منطقه است.
از او پرسیدم:
مسلح هم هستی؟
پوشش لنگ مانندش را کناری زد و چوب آویخته شده بر کمرش را نشانم داد.
به علامت ترسیدن، عقب کشیدم. جوان خندهای کرد و گفت:
برای تو نیست. برای دور کردن جنایتکاران است.
از او اجازه خواستم عکسی از او بگیرم. خندان در مقابل دوربینم ژست گرفت. خرید همراهان تمام شده بود. از هردو نگهبان خدا حافطی کردم و با هم از میدان گذشتیم. نوشتههای یا حسین و پرچمهای سیاه عزاداری حسینی توجهم را جلب کرد. بسوی ساختمان رفتم. دورا دور ساختمان را چون تکیههای ایرانی با همان شعارهای «باز این چه محشر است که در خلق عالم است» به زبان فارسی، پوشانیده بود. داخل ساختمان شدم. از گلدسته خبری نبود. پس باید تکیه باشد. دنبال فارسی زبانی گردیدم که پاسخ سوالاتم را بدهد. کسی نبود. همه به سواهیلی صحبت میکردند. یکی سر رسید که انگلیسی صحبت میکرد. پرسیدم:
این نوشتهها چیست؟
گفت:
من عربی نمیدانم. آنها بزبان عربی است.
گفتم:
نوارهای دور ساختمان را میگویم نه کاشیکاریها را.
گفت:
فرق نمیکند. همه عربی هستند. مگر تو عربی میفهمی؟
گفتم:
بله، میتوانم بخوانم. من هم مسلمانم و شیعه. اما این خطوط فارسی است و به زبان مادری من. اینها را از کجا آوردهاید؟
جواب داد:
چه فرقی میکنه! بیا تو.
موبایلم زنگ زد. شیوا نگرانم بود که چرا از غافله جا ماندهام. همه منتظر من بودند و من در این انتظار این سوال که آیا عربستان سعودی و جمهوری اسلامی با پولهای حاصله از 2فروش نفت میخواهند آرامش و تفاهم این مردم صلح دوست را نیز بهم بزنند. و الا ساختمان دو مسجد دیوار به دیوار و ارسال شعار عزاداری حسینی به زبان فارسی برای مردمی که فارسی نمیفهمند چه معنایی دارد؟
عصر که سیگمار بدیدارمام آمد و عکاسها را نگاه کرد و با تعجب پرسید:
عجب! این ماسائی کجا بود؟
پرسیدم:
ماسائی؟ ماسایی چیه؟
همین جوان!
و به عکسی که گرفته بودم اشاره کرد و اضافه کرد:
ماسائیها قبیلهای هستند که در شمال تانزانیا و کنیا زندهگی میکنند. فردا عازم آنجا خواهیم بود و با آنها و شیوهی زندهگیشان از نزدیک آشنا خواهیم شد.
2

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟