راهی همدان بودیم. جنگ ادامه داشت. در میانهی راه برای استراحت توققی کردیم. جلوی نانوایی لواشی صف کوتاهی کشیده بود. فکر کردم با استفاده از فرصت مقداری نان تهیه کنم. توی صف چون معمول صحبت از همه جا بود. جلویی من یک آقای کرمانشاهی بود و با لهجهی شیریناش از جنگ صدام علیه مردم ایران صحبت میکرد و از جنگ دولتیان ایران علیه مردم. از اعدامها سخن میگفت و از دشمنیهای آنان با دگراندیشان. سراغ آشنایی را گرفتم، حاجی حسین مطهری که دوست پدر بود. طرف دادش بلند شد و طلبکارانه پرسید: تو او را از کجا میشناسی؟ گفتم: مشتری ما بود. پدرم گلابکشی داشت و او مشتری عرق بیدمشک ما بود. بیشتر تابستانها برای خرید به همدان میآمد. با هم دوست شده بودیم. پدر مذهبی بود و او هم. حتا شوهر خواهرش، حاجی هاشم هم یکی دوباری خانهی ما آمده است. گفت: حزباللهی است. مجاهدین او و پسرش را به مسلس بستند. پسرش مرد اما خودش علیل شد. حقاش بود. خیلیها را لو داد. او نوبتش شده بود. نانش را گرفت و رفت. اما حرفهای او مرا به یاد آخرین دیدارم با حاجی حسین انداخت. روز سیزده بود. سال ۱۳۵۲ خورشیدی. بخشدار شازند اراک بودم. مادر و دو خواهر کوچکتر همسرم به دیدار ما آمده بودند. پدرشان نبود. او چون همیشه، برای کمک به سفرهی خانوادهاش، روزهای تعطیل نوروز را هم کار میکرد. به عنوان رئیس قطار زمانی به شرق میرفت و گاه دیگر در جنوب کشور بود تا تعطیلات نوروزی تمام میشد و دوباره روز از نو روزی از نو. هوا خوب بود. همسرم سبزی پلوماهی تهیه کرده بود. یکی از وظایف بخشدار، سرکشی به کافهرستورانهای حوزهی حفاظتی بخشداری بود. گفتم: من که باید سری به کافه رستورانهای مسیر اراک ـ بروجرد بزنم، پس چه بهتر که همه با هم باشیم و ناهار را در بروجرود بخوریم. پیکان علیهالسلام را سوارشدیم و راهی بروجرد شدیم. محلی را میشناختم که هم سبزوخرم بود و هم ساکت. راهی آنجا شدم. باد بدی هم میوزید. بساط ناهار را که پهن کردیم متوجه شدیم ماهی جامانده است. سبزی پلو بدون ماهی را خوردیم. گفتم: حالا که تا اینجا آمدهایم سری هم به خرم آباد بزنیم. شاید هوای آنجا بهتر باشد. در شهر گشتی زدیم، دیداری از قلعهی فلکالافلاک کردیم.آنجا هم هوا سرد بود. هوس قصر شیرین و هوای گرمش به سرم زد. مادر زن جان مخالف بود. خروج بدون اجازهی مرا از محل خدمتم بهانه کرده بود. گفتم: شما نگران آن موضوع نباشید! نهایتاش سوال و جوابیاست و آخرش احتمالن توبیخی. من هم که دل خوشی از این شغل ندارم. بیخیال! جایمان توی ماشین تنگ بود، همسرم نیما را هم در خود داشت و زیبا را بروی زانوانش. خواهرانش در صندلی جلوئی نشسته بودند. راهی قصر شیرین شدیم. ساعت دو نیمه شب به شاهآباد غرب رسیدیم. به هتل جلب سیاحان مراجعه کردیم. با زنگ ما، متصدی پذیرش هتل با قیافهای خوابآلوده در را باز کرد و به دلیل «پر بودن کلیهی اتاقها» دست رد به سینهمان زد. گفتم: من از دوستان رئیسات هستم به این نشانی که پدرو مادرش نیز میهمان ایشاند. در بروی ما گشوده شد. چند لحظهای نگذشت که رئیس هم آمد و با آغوشی باز ورود ما را خوشآمد گفت. اتاقی در اختیار ما گذاشت. سخت خسته بودیم و زود به خواب رفتیم. صبحانه را دستهجمعی در کنار پدر و مادرش که از دوستان بودند، صرف کردیم. بعد از صبحانه راهی قصرشیرین شدیم. قصر شیرین آنروزها مرکز فروش کالاهای لوکس بود که از عراق قاچاقی وارد میشد. مشتریانش بیشتر، قاچاقچیهای خردهپا بودند. جنسی که میخریدند باید از هفتخان رستم میگذشت تا در بازار تهران بفروش رود و سفرهی فقیرانهی صاحبکالا را رنگی بخشد. مسافران نوروزی حریصانه شلوارهای جین و دیگر لباسها را زیر و رو میکردند. گشتی توی بازار زدیم. توی خیابان، صدای «ممدجان سلام» نگاه همهی ما را متوجه سرنشین جیپی کرد که مارک استانداری ایلام بر او نقش بسته بود. محمود … بود، همدورهای و همکارم. پس از چند سالی بیخبری، حالا در قصر شیرین یکدیگر را یافتهایم. به به! ممد جان! تو کجا قصر شیرین کجا؟من مرتب سراغات از آقای افراسیابی میگیرم. چه خوب که با پای خودت باینجا آمدهای. بریم ایلام! حتمن آقای افراسیابی هم که مدتهاست همدیگر را ندیدهاید، از دیدارت خوشحال میشود. ایشان به من گفتهاند که در شازند هستی. ولی فرصتی نبود. تااینجا هم اضافه آمده بودیم و هفتصد هشتصد کیلومتری در پیشرو داشتیم و باید بر میگشتیم. از هم جدا شدیم. راهی کرمانشاه شدیم. با عجله گشتی توی شهر کرمانشاه زدیم. هدف این بود که پیش از فرو افتادن تاریکی، خودمان را به شازند رسانده باشیم. مادر زن جان داشت میگفت ممد! مطمئنم اینجا دیگه احمد و محمودی سراغت را نمیگیره که قطب در مقابلمان ظاهر شد و با لهجه غلیظ عربی سلامی کرد. مادر زن جان از تعجب شاخ در آورد. قطب از راندهشدهگان عراقی بود. هفده سالی در حوزهی علمیهی نجف تحصیل فقه کرده بود. گرچه دو سالی از ما در دانشکدهی حقوق عقبتر بود اما در دروس فقه و مبانی مشکلگشای ما بود. زندگیاش را با تدریس عربی، فقه، اصول و نوشتن یا تصحیح دانشنامههای دانشجویان دانشکدهی ادبیات میگذراند. پس از قبولی در دانشکدهی حقوق کار معلمی را ول کرده بود. روزی از او پرسیدم که زندهگیات چگونه تامین میشود؟ پاسخ داد: خدا سایهی این دانشجویان بیسواد دورهی فوق لیسانس و دکترای دانشکدهی ادبیات را از سر من کم نکند. حالا به استخدام دادگستری در آمده بود. اصرار داشت که شب را در خانهی او صبح کنیم. با او مشغول به صحبت بودم که چشمم به حاج حسین معطری در آن سوی خیابان افتاد. بهمراهانم گفتم شما همین جا باشید تا من با آن آقا سلاموعلیکی کنم و زود بر گردم. دیدار من برای او غیر منتظره بود. حاج حسین پیر شده بود. اما مثل همان موقع برای دوروبریهایش به منبر رفته بود و از بیغیرتی مردانی صحبت میکرد که به زنانشان اجازه میدهند بدون حجاب در میان مردمان نامحرم ظاهر شوند. با همان لهجه شیرین کرمانشاهیاش از من پرسید: ممد آقا نظر شما در این مورد چیست؟ و اشاره به همراهان من کرد که در آنسوی خیابان منتظرم بودند. گفتم: نمیدانم. هرکسی مسئول کار خودش است. من که قاضی نیستم. اصرار داشت که برویم داخل مغازه. گفتم خانوادهام منتظرند. فرصت نیست. خیلی راه در پیش رو داریم. زمانی که متوجه خانوادهام هم همراه من هستند، اصرارش جدیترشد: مگه میشه داشی؟ با زنوبچه بیایی و سری بما نزنی. جریان مسافرت را شرح دادم، رضایت داد ولی گفت: باید قول بدی که دفعهی دیگه با حاجیآقا بیایی! دیگر از حاجی حسین خبری نداشتم تا آن دیدار آنچنانی با همشهریاش در صف نانوایی. پسر عمو را هم هرگز ندیدم. او بعد از انقلاب مدتها فراری بود. دو سه باری تلفن زد و حالم را پرسید. عاقبت گرفتار شد و مدتی ساکن دانشگاه اوین شد. در یکی از سفرهایم به ایران سراغش را گرفتم. بدلیل بیماری قلبی در بیمارستان بستری بود. همسرش که هرگز یکدیگر راندیدهبودیم گفت: دوست ندارد موضوع بستری بودن پسر عمو بگوش بستگانش برسد. همان بستگانی که تا پسرعمو فرماندار، فرماندارکل و استاندار بود حلواحلوایش میکردند. از بیمارستان که مرخص شد بمن تلفن کرد اما فرصت دیداری دست نداد که من عازم سوئد بودم. سال بعدش مرد. آخرین سفرم به ایران دوستی گفت که پیش محمود بودهاست و او سراغ مرا گرفتهاست. شماره تلفنش را داد و از من خواست که حتمن با او تماسی بگیرم. زنگی زدم ولی محمود که تازه از سفر حج برگشته بود آن محمود آن سالها نبود. دوست مشترکمان قیاس به نفس کرده بود که انسان بی غل و غشی است.
سیزده بدر
2010/04/01 بدست محمد افراسیابی
نوشته شده در خاطرات اراک | 2 دیدگاه
2 پاسخ
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟
نه به مجازات اعدام
پستخانهی من
در جیمیل afrasiabi.mohammadاشتراک مطالب
دیدگاههای اخیر
-
آخرین یادداشتهای من
گوگلخوان من
- خطایی رخ داد! احتمالا خوراک از کار افتاده. بعدا دوباره تلاش کنید.
وبلاگستان
- خطایی رخ داد! احتمالا خوراک از کار افتاده. بعدا دوباره تلاش کنید.
موضوعات
- محیط زیست (9)
- مشکلات مهاجرت (35)
- معرفی کتاب (8)
- یادمانده های دوران تحصیل (4)
- یادماندههای کودکی (29)
- گوناگون (4)
- آدم معروفی نیستم (1)
- آزادی بیان (21)
- اجتماعی (54)
- بازی وبلاگها (10)
- ترجمهها (37)
- تغییر برای برابری (8)
- جنگ (11)
- حقوق بشر (37)
- خاطرات معلمی (30)
- خاطرات همدان (27)
- خاطرات گمرک (18)
- خاطرات آبادان (10)
- خاطرات اراک (7)
- خاطرات جنوب (8)
- خاطرات جنوب (3)
- خاطرات خورموج (5)
- خاطرات دیر (6)
- خاطرات سوئد (53)
- دوستی (53)
- دیدار از وطن (18)
- روزی بود، روزگاری بود (20)
- سفر به مراکش (مغرب) (1)
- سفرنامه (57)
- سیاسی (16)
- عمومی (34)
بایگانی من
آمار بازدید
- 31٬847 hits
فرا
سلام. سالی که نکوست…! این بار دیگر دست خودم نبود باز سرگردان شدم و وبلاگهایم را ازدست دادم. چیزی مثل سونامی. تصادفی فهمیدم اینجا آزاد شده و برگشتم جائی که بودم. میشناسیدش. آدرس جدیدم در وردپرس را بعد از راه افتادن مینویسم. خیلی افسرده هستم و بوی دماغ سوختهام تا آسمان هفتم رفته… توضیح دیگری ندارم. سال نو و سیزدهتان مبارک. ع.آرام
سپاس اسد جان! راستش در اول قصدم این بود که نوشته را پیش از انتشار برای تو بفرستم که نوشتهی مشترکی شود. اما با توجه به حال و روحیهی کنونی تو و حساسیت بیش از حدت به روند مسائل روز، منصرف شد که اگر یار گران نباشم بار گران نشوم.
گلچین را هم با خبر چین عوض میکنم. میدانستم اشتباه است اما پیری است و حافظه یاری نمیکند.