آشنانی من با حِمیدو، با خواندن «میداف» آغاز شد. کی بود، درست یادم نیست. من در وبلاگستان تازه کار بودم و در سایت زنده رود مینوشتم. ارتباطم محدود به نویسندهگان آن سایت بود. اما شبگردیهایی داشتم/ داشتیم و بدنبال وبلاگهای پرُ مِلاد میگشتم/ میگشتیم که درد همهگی ما بود. سایتی درست شد بگمانم نامش گلچین بود و به نوشتههای خوب وبلاگ نویسها لینک میداد. بانی یا بانیانش را نمیشناختم. هر شب سری به آن میزدم و وبلاگهایی تازه کشف میکردم. زمانی که مجید زهری خبر تعطیلیاش را داد، دلم گرفت. اما طولی نکشید که بلاگ نیوز شروع بکار کرد، با شکلی تازهتر. مشتریاش شدم. در همانجا بود که با «میداف» آشنا گشتم.
میداف هم خاطره مینوشت. نقطهی مشترکی پیدا کردم. هر از گاهی سری به آن میزدم و نوشتههایش را میخواندم. مراجعین زیادی داشت و کامنتگزارن بسیار بودند. داستانهایش گیرا و کِشنده بود. سخن از دریاها میزد و بنادر و دختران زیبای منتظر. اما درازی نوشتههایش هم به درازای درازی سفرهایش بود. بارها اتفاقافتاد که درازی نوشته و تکرر جملات، خستهام کرد و از خیر خواندن مابقی داستانش گذشتم. هرگز برایش کامنتی نگذاشتم. چرا؟ نمیدانم. اما نقطهی اشتراکی میان ما خاطره نویسی بود. او از سفرهای دریاییاش مینوشت من از آنچه بر سرم آمده بود، خوش یا ناخوش. نقطهی افتراقمان دراز نویسی او بود.
روزی بخودم جرئت دادم. یکی از نوشتههایش را ویرایش کردم. بگمانم ۱۴۰۰ حرف از نوشتهاش پاک کرده بودم. نوشته را برایش فرستادم. اصلن انتظار نداشتم که این کار من، بمذاقش خوش آید. اما طولی نکشید که پاسخم را داد با کلی تشکر و اظهار قدردانی.
چنین افتادهگی از مردی پا به سن گذاشته برایم باور نکردنی بود.
اما تذکرهای تکراری من چاره ساز دراز نویسی او نشد که نشد. گرچه هر از گاهی میخواست تا نوشتهای را برایش ویرایش کنم.
بعدها برایم گفت که پس از دیپلم ایران را ترک کرده و راهی آلمان شده است. از اینرو فرصت یادگیری خوب فارسی نوشتن را نیافته بود علیرغم آنکه دانش آموز زرنگی بوده است.
در واقع حمیدو، پس از بازنشستگی بود که بفارسی نویسی روی آورد. و چه اشتیاقی به درست نویسی داشت. یادم میآید در یکی از تبریکهای نوروزیاش، از بلاگرهایی که او را در بازآموزی فارسی کمک کرده بودند، خاضعانه سپاسگزاری کرده بود، بخصوص از خانمها.
با آغاز کار من در بلاگ نیوز بود که دوستی ما عمق گرفت. همینکه فهمید من سالیانی ساکن بوشهر، شهر و دیار او بودهام صمیمیتاش بیشتر شد.
زمانی ایمیلی برایش فرستادم، موضوعش چه بود، یادم نیست. نامه را چنین به پایان برده بودم:
دوست تو
مِنو
فردا شباش تا آن لاین شدم زنگ زد و خندههایش را سر داد. و براستی چه از ته دل میخندید. غم دنیایش نبود و هرگز هم از دردی که داشت ننالید.
علت خندهاش را پرسیدم. گفت:
سالها بود کلمهی مِنو را نشنیده بودم. تو بیادم آوردی که ما بوشهریها، محمد را منو مینامیم.
گپهای شبانهی گوگلتاکی ما درازا بود. حمیدو از همه جا و از همه کس حرف میزد. بیشتر صحبتهایش دور کامنتهایی بود که برایش گذاشته بودند.
و چه حوصلهای داشت. بتمام کامنتها جواب میداد. نویسنده را دنبال میکرد تا خط و ربطش را بیابد و جوابی درخور به او بدهد. خوب یا بد برایش فرق نمیکرد.
حمیدو خیلی بیشیله پیله بود. حرف دلش را میزد و نگران این نبود که نوشتههایش برایش دردسر درست کند بخصوص زمانی که از رابطههای جنسیاش مینوشت. اما انتقاد را دوست نداشت.
دوستانش بیشتر اینترنتی بودند، اسدالله علیمحمدی، حسن درویشپور، مجید زهری، پانتهآ، فرهاد حیرانی و دهها نام دیگر که با همهی آنان ارتباط تلفنی داشت.
گاه از همسرش میگفت که مسیحی مومنی است و فارسی را قشنگ صحبت میکند. انجیلی به زبان فارسی تهیه کرده بود و آن را میخواند و کلماتی که معنایش را نمیفهمید از حمیدو میخواست که به آلمانی ترجمهاش کند.
از عجزش مینالیدکه بدلیل دوری از وظن، فارسی را چنان که باید و شاید نتوانسته بیاموزد. از زنها صحبت میکرد که عاشق همهی آنان بود و از دختری شیلیایی، هندی یا ژاپونی و عشقبازیهایش به تفصیل حرف میزد. از سفرهایش میگفت و مشکلات دریا و جنگی که با امواج توفانی داشته بود و کج و راست کردن کشتی تا فشار توفان را کم کند. ماموران گمرک و بندر کشورهایی جهان سوم که همه آلودهی فساد بودند و باید دم آنان را میدید تا کارش راه بیفتد. از این رو نیز صاحبان کشتی همیشه مبلغی در اختیار کاپیتان میگذاشتند تا صرف این نوع کارها کند و حساب و کتابی هم از او نمیگرفتند.
از مسایلی حرف میزد که من نمیفهمیدم اما آن داستانهایش آنقدر شیرین بود که یکباره متوجه میشدیم دوساعتی است به گپوگفت نشستهام و شب دارد به انتها میرسد و او میگفت:
عامو ممد! اگر گوگل تاک نبید بیچاره وی مودیم. بعد لیوانش را بالا میبرد و قهقههای معروفش سر میداد.
درست مثل امشب که ساعت به ۲ نیمه شب رسیده است و من هنوز با حمیدو هستم اگر او دیگر در میان ما نیست.
میداف و من، بخش یکم
2010/04/11 بدست محمد افراسیابی
اقای افراسیابی ممنون که از حمید میداف می نویسید. من بعد از شنیدن خبر فوتش ذهنم قفل شده:( گیجم. هرگز فکر نمی کردم بلاگرهای مورد علاقه م طوریشون بشه
سلام، یاد قهقه های حمید افتادم. آن لینکده مجید زهری خبرچین بود نه گلچین.
عمو اروند عزیز!
همین دوستیها و گپ زدنها و خندیدنهاست که برای همهی ما به عنوان شیرینترین خاطرات باقی میماند وگرنه همهی ما روزی خواهیم رفت و دوستان و آشنایان را ترک خواهیم کرد. کاش در همین دو روز که کنار یکدیگر زندگی میکنیم قدر همدیگر را بیشتر بدانیم و با یکدیگر با نرمی و انعطافپذیری بیشتری برخورد کنیم و بدانیم همه رفتنی هستیم و اگر قدر لحظات با هم بودن را ندانسته باشیم حسرت خواهیم خورد و حسرت هیچ سودی نخواهد داشت.
سپاس که به یاد ناخدا هستید و به نام او مینویسید. نامش زنده و مانا باد.
به آخر نوشته که رسیدم از مرگ چیزی بفکرم نرسید. فکر کردم شاید منظورت اینست که در ایران نیست! یکی دو پست اخیرت را نتوانسته بودم بخوانم. شروع امسال برای من همراه با مشکلات و مصیبت بود. مرگ واقعیت است ولی قبولش یا مشکل یا همراه با تأثراست بخصوص وقتی کسی را دورا دورمیشناسی که درغربت است و همشهری! راجع به مهستی دستور شما اجرا شد میتوانید ببینید. اگر مشکلی دیدید لطفاً بنویسید. ممنون
علی جان داستان ایجاد دوستی میان من کاپیتان میداف، یا همان حمید کجوری همشهری توست که سکتهی قلبی زندگیاش گرفت. ما بارها در بارهی او صحبت کرده بودیم.
مسعود گرامی کاش دوستیها بر مدار دوستی بچرخد نه بر مدار ایدئولوژی. اگر حوصلهام بگیرد داستان فراغ را هم مینویسم.
انگار برای بعضی از ما زنده بودن یا مردن فرقی ندارد! دست کم یکی که مرده خیالش راحت است که مرده! وبلاگ قبلی که بسته شد، هفتشهر سبز هم گرفتار مشکل شد و فعلاً به آن تقریباً دسترسی ندارم. با استفاده از کمی امکانات باقیمانده، مطلب کوتاهی نوشتم، هیچگونه ویرایشی روی پستها یا کامنتها نمیتوانم انجام بدهم. اگر فرصت کردید ببینید. ممنون