صبح زود روز هفتم ژانویه ۲۰۱۰ بعد از خوردن صبحانهی خوبی راهی استپهای انگرون گرون
شدیم. بما سفارش شده بود برای فرار از گرفتاری ترافیک بازدیدکنندهگان بهتر آن است که زودتر حرکت کنیم. با ورود به دشت، اولین حیواناتی که به استقبال ما آمدند گورخران بودند با آن نقش و نگارشان که آسوده از تیراندازیهای شکارچیان حریص به زندگی طبیعی خویش ادامه میدادند. دیدار گورخرها مرا بیاد داستان بهرام گور انداخت و مهارتاش در شکار این حیوانات و سپس به این اندیشه افتادم که چرا نسل چنین حیواناتی در سرزمین من نابود شده است. و یاد داستانی افتادم که پدر در کودکیام بهنگامی که مطلبی را، بیاد ندارم که تاریخ بود یا موضوعی ادبی نزد او بازخوانی میکردم تا ایرادات را بگیرد، او از مهارت بهرام گور در تیراندازی حکایتی کرد.
و آن این بود که روزی بهرام با معشوقهاش بشکارگاه رفته بود. خرگوشی در جلوی آنها ظاهر میشود. بهرام از معشوقهاش میپرسد که دوست دارد تیر را در کجای خرگوش بنشاند. معشوقهاش از او میخواهد تا پای خرگوش را به گوش آن بدوزد. بهرام از روی زین خم میشود، ریگی برمیدارد و آن را در چلهی کمانش میگذارد و گوش خرگوش نشانه میرود. گوش خرگوش درد میگیرد، مینشیند و با پایش گوشش را میخاراند. بهرام تیری در زه کمان میگذارند و پای خرگوش را به گوش آن میدوزد.
اما بعد دستور قتل معشوقه را صادر میکند.
با شگفتی کودکانه از پدر پرسیدم:
چرا معشوقش را کشت؟
پدر گفت:
به این دلیل که کاری از شاه خواسته بود که امکان داشت شاه از انجامش مردود شود.
پرسیدم:
خوب، خود شاه چرا چنین سوالی کرده بود؟ تقصیر از خودش بود نه از آن زن بیچاره. او بود که قصد خودنمایی داشت و میخواست خودی نشان نه آن بدبخت.
پدر گفت:
بله، درست میگویی. اما شاه، شاه است.
تمام روز در دشت به دنبال دیدن حیوانات وحشی روان بودیم. امانوئل راننده و راهنمایمان سقف ماشین را کنار زده بود تا ما براحتی به نظارهی دشت و حیوانات موجود در آن به ایستیم.
دنیای وحش بهتر از دنیای متمدن ما بود. درندهگان سیر در زیر سایهی درختان به استراحت مشغول بودند و وفور طعمه آنها را تحریک به کشتار نمیکرد. اما خطر دشمنان را نیز فراموش شده نبود. گلههای گاوهای وحشی، آهوان، گورخران و … از ترس دشمن همیشه در صحنه، صفوف خود رافشردهتر کرده بودند. امانوئل از تراکم حیوانات چرنده تشخیص داد که در آن حوالی باید شیری، پلنگی خفته باشد. و چنان هم بود.
جالب این بود که شیرهای ماده با هم بودند و شیرهای نر تنها. دلیلش را از راهنمایمان پرسیدم. گفت:
شیران ماده بچههای نر خود را همینکه قابلیت شکار و تامین غدای روزانهی خویش را یابند، در دو یا سه سالهگی از خود میرانند اما دخترها را تا زمان بلوغ و حاملهگی برای خود نگاه میدارند و این قاعده برای فیلها هم صادق است.
جالب این بود که در دنیای وحش نیز کاسهلیسانی در دور و بر زورمندان پرسه میزدند و روزی خود را از پسماندههای آن زورمندان تامین میکردند. هر جا شیر خوابیده بود شغالان و کرفتاران در آن حدود پرسه میزدند و کرکسان نشسته بر شاخهی درختان انتظار پهن شدن سفرهی مجانی بودند.
از دنیای عکسهایی گرفتیم. اما متاسفانه زمانی که دوربین فیلمبرداریم را امتحان کردم متوجه شدم که فقط صداها ضبط شده است. دوربین عمرش را کرده است و باید دور انداخته شود
سفر تانزانیا، بخش نهم
2010/04/30 بدست محمد افراسیابی
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟