آن خانهی پدری که من در آن متولد شدم، رشد کردم و بزرگ شدم، بخش کوچکی بود از کل خانهی پدر بزرگ، سهمی که به پدر رسیده بود پس از دعواها و کشمکشها با یکی از دو برادر بزرگترش.
پدر بزرگ بهنگام کودکی پدر، از جهان رخت بر کشیده بود و مسئولیت بزرگ کردن حاصل هوسهای پیرانهسرانهاش را به دو پسر بزرگترش سپرده بود.
پدر میگفت:
زمانی که حاج آقا مرد، ما (او، عمه جان، عمو قلی طاهر و دختر عموها) توی ایوان تَنَبی ( عکس بالا) مشغول بازی بودیم. تابوتی روی دوش مردانی بداخل حیاط آورده شد ودسروصدای شیون بزرگترها بلند شد. ما بچه ها خواستیم به اتاق حاج آقا برویم که درِِ سمتِ راستی ایوان تنبی بود و راهرویی آن را به اتاق حاجآقا وصل میکرد. اما در را بروی ما بستند. هر چه به در کوبیدیم، کسی آن را باز نکرد. بعد جنازه را لاالله الاالله گویان از خانه خارج کردند.
پدر با دست اشاره بهمان ایوان تنبی کرد و گفت:
میبینی که ازپلههای سمت چپی ایوان میشد پائین آمد و از آن دیگر پلهها بالا رفت و به مقصود رسید. اما عقل کودکانهی ما توانایی این تشخیص را نداشت.
مادر او «مادر بزرگ من» دو سه سالی پیش از حاجآقا و در جوانی بر اثر سکتهی قلبی مرده بود. به روایت پدر، او تازه راه افتاده بود. عصر تابستانی بود و مادرش بساط عصرانه را در کنار باغچه پهن کرده بود و شاید در انتظار که حاجآقا از در وارد شود. مادرش برای انجام کاری راهی حیاط بیرونی میشود و بکاری مشغول. غافل از اینکه محسن تازه براه افتاده را، تک و تنها و بدون حضور فرد بالغی در کنار سماور جوشان باقی گذاشته است. کسی سراغ پسرش میگیرد. او دو دستی توی سرش میکوبد و محسن جان گویان، به حیاط اندرونی میشتابد، پسرش را صحیح و سالم در بغل میکشد اما…
پدر در این باور بود که آن حادثه «زَهرهی» مادرش را آب کرده بود.
پدر مانده بود و خواهری سه چهار سال از خودش پزرگتر و دو برادر ناتنی که هیچ علاقهای به شرکای کوچک ارث پدری نداشتند.
من هیچیک از سه عموهایم را ندیدهام. اولی، پدر عموقلی طاهر، در جوانی و در سفر حج، چادرش در مکه دچار حریق میشود و در همانجا از بین میرود.
از او پسر و دختری میماند، عمواقلی طاهر و عموقزی کبری. عمواقلی دو سالی از پدر بزرگتر بود و عمو قزی یکی دو سالی کوچکتر. این برادر و خواهر برای من و خواهرانم چون عمو و عمه بودند و صمیتی عجیب در میان ما، آنها و فرزندانشان حاکم بود.
داستانهای پدر از دوران کودکیاش سخت دلآزارم میکرد. او و عمواقلی با هم و بدون سایهی پدری در جامعهای مردسالار و زیر نظر زنانی مردسالار بزرگ شدند. عمو و برادرزاده سخت بهم علاقهمند بودند گرچه راه و روش زندگیشان دیگرگونه بود. عمواقلی با وجود بزرگتر بودن، پدر را بیشتر حاج عمو مینامید بخصوص نزد ما کوچکترها و غریبهها.
عمواقلی بر عکس پدر، زمینی بود و در حال زندگی میکرد. برعکس پدر که آسمانی بود و همهی تلاشش تسخیر بهشت بود.
عمواقلی کارمند دولت بود. با دختر عمویمان، عموقزی بلقیس (نفر اول از سمت چپ) ازدواج کرده بود. عمو اقلی برای ما که عمویی نداشتیم، عمویی مهربان بود و همسرش نیز. بچههای عمواقلی، تنها وابستهگانی پدری هستند که هرگز رابطهی خویشاوندی ما دچار گسست نشدهاست. با دیگر پسر عموها اصلن ارتباطی نداشتیم.
هرگاه پدر بدلیل نافرمانیهای کودکانهی من، از نوشتن رضایتنامهای که روز شنبه باید تحویل مدرسه میدادیم تا از ضربات شلاق آقای حجازی در امان باشیم، خودداری میکرد، دست بدامن عموقزی بلقیس میشدم. او شفاعتم را به عمواقلی میکرد. عمواقلی لبخندی میزند. مرا در کنار خودش مینشاند، با آرامی و لحنی مهربان نصیحتم میکرد و در آخر هر جملهاش میگفت:
التفات فرمودی؟
رفتار عاقلانه و مهربانانهاش با من، موجب غرورم میشد و احساس میکردم، بزرگ شدهام.
بعد قلم دوات را که بهجت یا مهری برای او آورده بودند، پیش میکشید و با خط شیوایش، با جوهری بنفش رنگ مینوشت:
از رفتار و کردار نورچشمی محمد در طول هفته رضایت کامل حاصل است.
محمد طاهر افراسیابی
سالها در «خانهی پدری» با هم زندگی کردیم. ما در بخش بیرونی و آنان در بخش اندرونی. خانهای که سه چهارمش را خیابان برده بود و نه پدر توائی بازسازیاش را داشت نه دختر عموها.
عمواقلی و خواهرش نه سهمی از خانهی پدری برده بودند و نه از اموال منقول پدر بزرگ. دلیلش فوت عمو حسین در زمان حیات حاجآقا، ظلمی قانونی اما عیان!
توضیح
عکس اولی درهمان ایوان تنبی گرفته شدهاست.عکاس زنده یاد محمدتقی افراسیابی پسر بزرگ عموقلی و عموقزی است.عکس را غزال، همان دختربچهای که بغل مادرش است (نوهی عمواقلی) برایم فرستاده است.
عکس دومی قبالهی ازداج پدربزرگ با مادر بزرگ است بتاریخ سیم جمادی الاول سال ۱۳۰۷ هجری قمری که به اشتباه ۱۳۷ نوشته شده است.
پدر بروایت میرزا دایی متولد ۱۳۱۸ قمری بود که با روایت پدر ازسن او بهنگام مرگ پدرش کمی اختلاف دارد.
ادامه دارد
سلام
قباله ازدواج را بخاطر فیلترینگ ایران نتوانستم ببینم
اما 2 نکته:
اول اینکه نمیدانستم در قدیم هفته به هفته دانش آموز می باید رضایت نامه به مدرسه تحویل میداده
دوم اینکه از کار جالب غزال (کوچولوی عکس) یعنی ارسال این عکس لذت بردم
شاد باشید
بله عباس جان مدرسه برای ما همه چیز بود چز مدرسه. هر که از ما شکایتی داشت یکراست بمدرسه میآمد و ناظم نیز همه چیز بود چز ناظم. شلاق ماری اش همیشه در دستش بود و روش تربیتی او مانند روش حکومت حاضر بود. سردار حجازی، پسر برادر او است و پدر او هم یکی از معلمان ما بود.
عقدنامه را برایت ایمیل خواهم کرد.