دو روز است وارد سوئد شدهیم. موقتن در هتلی بنام مرک در استکهلم جایمان دادهاند. بعد چه شود، نمیدانم. هر سه بچهها خوابند. من مدتهاست بیدارم. به ساعتم نگاهی میکنم. شش بامداد را نشان میدهد. نه، خوابم نمیبرد. از طلوع خورشید خبری نیست. از پنجره به بیرون نگاهی میاندازم. در خیابان تک و توکی آدم در رفتوآمدند. همه قوز کردهاند. باید خیلی سرد باشد. بیرون میروم و از پنجرهی راهرو به تماشای خیابان میایستم. خانمی میانسان، بدون روسری، عرض کوچه را پپمود و از دیدم خارج شد. خانم جوانی با دوچرخه راهی جائی است. لباسی ساده ولی گرم بر تن دارد. کفشهایش ورزشی است. اتوبوسی میایستد. چند نفری که توی ایستگاه منتظر بودند، سوار میشوند. اتوبوس حرکت میکند. کم کمک، شهر تحرک بیشتری مییابد. مردان از کنار زنان میگذرند بدون اینکه متلکی بگویند یا مزاحمتی برای آنان ایجاد کنند. از دور خانمی با حجاب اسلامی ظاهر میشود. عجب عجلهای دارد. جلوی ایستگاه اتوبوس میایستد. عصبانی به نظر میآید. گویا چیزی را میخواند. من او را دیگر نمیبینم. نه، آنجا روی نیمکت نشسته است. باید اتوبوس را از دست داده باشد. صدای پویا بخودم میآورد. بسرعت خودم را باو میرسانم.
ـ مامان، مامان!
روی تخت، در کنارش دراز میکشیم و بغلش میکنم. برایش قصهای را آغاز میکنم. شیوا بیدار میشود و میگوید:
بابا بزارین بیاد پیش من!
پویا راهی تخت شیوا میشود. سرم گیج میرود. حوله را برمیدارم و راهی حمام میشم که تا شلوغ نشدهاست دوشی بگیرم. دوش همگانی است و مشتری بسیار. با سه جوانی که در ته راهرو اتاقی دارند مواجه میشوم. سلامم میکنند.
دیروز، پس از سه روز اقامت اجباری در فرودگاه آمستردام به آرلاندا وارد شدیم. پاسپورتی برای ارائه نداشتم. زمانی که پلیس مسیر پروازم را پرسید و شمارهی پرواز را. پاسخ من با واقعیت نخواند. پلیس، مرد میانسالی بود. یک پایش میلنگید. او لبخندی زد، لیست پرواز را بمن نشان داد و گفت:
ما امروز چنین پروازی نداشتهایم.
و ما را به نشستن روی نیمکتی که آن دورتر قرار داشت حواله داد. بعد که آقایی ایرانی که فهرستی در دستش بود، آمد. فارسی حرف میزد اما خیلی رسمی. معلوم بود که اصلن دوست ندارد با ما قاطی شود. دنبالش راه افتادیم. بیرون از محوطه، اتوبوسی ایستاده بود که همهی مسافرانش ایرانی بودند. سوار اتوبوس شدیم. اتوبوس رفت و رفت تا به شهری رسید. از چهار راهی گذشت که چراغ قرمزی داشت. همهی خوروها ایستاده بودند تا پیادهها بگذرند. دوچرخهسواران نیز منتظر سبز شدن چراغ بودند. آدمها طرف مقابل نیز. کسی گویا عجلهای نداشت، برعکس چند روز پیش که اصغر ما را به فرودگاه رسانده بود.
راننده جلوی ساختمانی توقف کرد و گفت:
بفرمائید، رسیدیم! هرچه دارید با خودتان بیاورید. ما که چیزی نداشتیم. همهی بارمان در فرودگاه آلمان جا مانده بود. خانم جوانی به ملاقات ما آمد. به زبان انگلیسی بما خوشآمد گفت. از روی فهرستی، نام و نشان یکایک ما را خواند و هر کس را به اتاقی راهنمائی کرد. قرار شد برای گرفتن اطلاعات در سالنی اجتماع کنیم. خانمی به من نزدیک میشود. او او میپرسم:
میدانید سالن اجتماعات کجاست و اصولن چه اطلاعاتی میخواهند بما بدهند؟
دستش جلو میآورد:
من ماریا هستم. تو باید محمد باشی، مگر نه؟
او مرا میشناسد، تعجب میکنم. او متوجه تعجب من میشود و اضافه میکند:
آخر فقط تو تنها مردی هستی که سه فرزند همراه داری.
دستش را میفشارم.
میپرسد:
به شما گفتهاند که شما دیگر زیر نظر پلیس نیستید؟
میگویم:
نه، چنین اطلاعی بما ندادهاند.
میگوید:
خب! این یکی از همان اطلاعاتی است که باید بشما داده میشد. و اضافه میکند که شما زیر نظر ادارهی مهاجرت هستید. ادارهی مهاجرت سازمانی است مستقل و جدای از پلیس.
تعجبم بیشتر میشود. ما مقررات کشور را زیر پا گذاشتهایم. بدون اجازه از مرز گذشتهایم. اما زیر نظر پلیس نیستیم. کسی بما بصورت مجرم نگاه نمیکند.
بیاد لحظهی خروج از مهرآباد میافتم. پرویز، دوست دور و دیرینم و همسرش برای پدرقهی ما به فرودگاه آمده بود اما کمی دیر. ما بارهایمان را تحویل داده بودیم. طبق معمول او هم کادویی برایم آورده بود. قاب عکسی خاتمکاری بود. ارزیاب گمرک، پیچگوشتیای برداشت تا اجزاء قاب عکس را از ههم جدا کند که مبادا داخل آن ارزی، طلایی پنهان نکرده باشم. به او گفته بودم:
اگر قاب عکس را از هم باز کنی، دیگر قابلیت استفادهاش از دست میدهد. گفت:
بله، درست میگویید.
قابعکس را گرفته بودم و به پرویز برش گردانیدم. در این میان کسی سلامم کرد. نگاهش کردم. تا بخودم بجنبم، دستش را دور گردنم انداخت و مرا بوسید و به همکارش گفت:
لا مصب! زمانی که همه میخوردند و میبردند، این مرد دزدی نمیکرد. او همکار ماست. و بعد مرا باو معرفی کرد. ارزیاب گمرک مودبانه پوزش خواست و گفت:
اسمتان برایم آشناست ولی خدمت نرسیده بودم. قاب عکس را برگردانید. همکاران سابق همه جمع شدند و کلی مهربانی کردند. ما مردها، از گذرگاه سپاه، گذشتیم و کسی ما را نگشت علیرغم آنکه دیگران مجبور بودند حتا جورابهایشان هم در آورند. شیوای هشت ساله را به بخش زنان فرستادند. زمانی که برگشت با حالت پریشانی گفت:
بابا! خانمه از من پرسید بابات پولاشو کجا قایم کرده؟ منم گفتم توی پاسپورتش. درست گفتم مگر نه!
اولین باری که با مترجم با کسی صحبت کرده بودم در بیمارستان شوروی بود تهران بود. موضوع برایم عجیب مینمود. حالا برای دومین بار، کسی به زبانی صحبت میکند که من از آن چیزی دستگیرم نمیشود. مترجم حرفهای اور بفارسی برمیگرداند. تعجبم بیشتر میشود که نه صحبت از آقا و خانم است و نه ما و شما. من و تو، حسن و ماریا. از بنده عرض کردم و شما فرمودید خبری نیست. گویا کسی نام خانوادهگی ندارد. همه، همدیگر را با نام کوچک صدا میکنند. من، محمد هستم نه آقای افراسیابی. و رئیس کمپ ماریا. اسم فامیلش نمیدانم چیست. مترجم هم حسین است. مثل این که اینجا همهی کارها دست زنها است.
شبی را در اینجا سپری میکنیم. فرادیش راهی همین هتل شدیم. هتل مِرک.
هتل در اجارهی ادارهی کل مهاجرت است و ساکنانش، ایرانیان و شیلیائیهای پناهجو یا پناهنده. پناهجو کسی که هنوز درخواست پناهندهگیاش منجر به اخذ تصمیم نشدهاست، مثل ما. پناهندهگان وضعشان روشن شده، اجازهی اقامت و کار در سوئد گرفتهاند. نگاهشان بما، نگاه از بالا به پائین است. همان تفاخر همیشگی دارا و ندار. آنها اجازهی اقامت دارند و ما پا در هوا.
از یکی از پرسیدم:
گویا تکلیف شما درست شده است، مگه نه؟
با تفاخری جواب داد:
بله! مرا کمون استکهلم قبول کرده است. کمون در پی پیداکردن آپارتمانی مناسب برای من است. در ایران هم ساکن تهران بودم. من تهرانی اصیل هستم. تو کجایی هستی؟ تهرانی؟
نه، همدانی هستم. اما سالها در تهران، بندر عباس، بوشهر، اراک، کازرون و آبادان زندهگی کردهام. راستی جقدر طول کشید تا با درخواست شما موافقت شد؟
میدانی، کیس با کیس فرق میکنه. مانده که تو چکاره باشی و چقدر تونسته باشی، مصاحبهکننده را قانع کرده باشی که کیسات درسته، قلابی نیس.
و کلی حرفهای گنده، گندهی «تهی از خالی» دیگر تحویلم داد.
اما این سه جوان هم هتلی، نوعی دیگرند و مهربان به نظر میآیند. کمکم با هم آشنا میشویم. دو نفرشان اهوازیند و هواخواه سازمان مجاهدین خلق. یکی از آندو مدتی زندانی بوده است. اما به محض آزادی، فرار را بر قرار ترجیح داده است. دیگری کارهای نبوده و ادعائی هم ندارد. سومی چپی است، راه سومی، طرفدار مائو. سالیانی در هند بوده است.
فروردین ۱۳۶۵
سلام
جناب افراسیابی ممنون که ادامه دادید من فکر کردم ماجرای کمپ را که نوشتید «قسمت آخر» یعنی از نوشتن در باره مهاجرت وداستان آن منصرف شده اید ممنون که ادامه می دهید
نه، بر عکس قصد دارم چند مقالهای در این مورد بنویسم. از خوبیها و از بدیها. از آنانی که همه چیز را از دست دادهاند و از آنانی که مدارج ترقی را پیمودهاند. البته بدون اینکه نامی از آنان برده شود. شاید هم بیشتر در مورد خودم.
سلام بر قلمهای خوب. به آخرین مطلب کوتاهم تحت عنوان کی سواره کی پیاده؟ سری بزنید. نوشتههای شما را دنبال میکنم.
آقا من که مشتری همیشهگی و نقد خر نوشتههای شما هستم.
عمو اروند