نگاهی به نامههایی که بهمسرم نوشتهام میاندازم. او تمامی نامهها را نگهداشته است.
اولین نامهای که از سوئد به او نوشتهام تاریخ بیستونهم اسفند ماه ۱۳۶۶ را در بالای خود دارد، با این عنوان:
عزیزانم! همسرم و دخترم! بهاران خجسته باد!
شب ورود ما به هتل مِرک Merk مصادف بود با شب نوروز. ایرانیان جشنی برپا کرده بودند. ماجرای مفصلش یادم نبود.برابر آنچه در نامهی دوم برای همسرم شرح دادهام، هفت سینی بود و ماهی پلو و ما میهمان. دخالتی در تدارکش نداشتیم. جایشان را خالی کرده بودم و گلایهای از تنهایی و حسرت نبودن آنان با ما بمانند خانوادههایی که دور میز در کنار هم نشسته بودند.
یادم هست که دل و هوای هیچم نبود. چند عکسی گرفتم که زیاد هم خوب نشد. جشن که تمام شد و بچهها بخواب رفتند، قلمرا برداشتم و داستان سفرمان را بشرح زیر قلمی کردم.
هواپیما بلند شد.خلبان ضمن معرفی خودش مسیر حرکتمان را بدنیای ندیدهی غرب گزارش داد. برای امنیت جان مسافران بدلیل نا امنی راههای هوائی نزدیک به عراق، هواپیما بسوی آسمان آذربایجان شوروی پر کشید تا از مسیر هوایی کشورهای سوسیالیستی راهی آلمان غربی شود. همین که خلبان ورود هواپیما را به حریم هوایی آذربایجان را گزارش کرد، صف درازی جلوی توالتها کشیده شد. مشتریان همه خانم بودند. یکی پس از دیگری با
مقنعه و حجاب اسلامی وارد شدند و توالت کرده و بدون حجاب خارج گردیدند.
از همانجا این احساس بما دست داد که دیگر سُنبهی حزبالهیها زوری ندارد. حدود شش ساعت بعد در فرودگاه بُن به زمین نشستیم. رابط قاچاقچی به ملاقات ما آمد. شش قطعه بلیط هواپیما بما داد البته پس از گرفتن حقوحسابش. میخواست در ازای واگذاری گذرنامهام به او ۷۰۰ دلار از میلغ موعود، تخفیف دهد که با «نع» من مواجه شد. به غلو زنگ زدم و پرسیدم اگر ممکن است گذرنامه را به آدرس او پست کنم. و
لی او گفت بهتر همان که گذرنامه را به رابط دهی که آدم مطمئنی است. و سفارش کرد که به تمام دستورالعملهای رابط عمل کنم.
من هم همان کردم که غلو گفته بود. با رابط به کنارهی بار فرودگاه رفتیم. م
ن و او آبجویی خوردیم و بچهها پپسیکولا. او حرفهایش را زد و راهنماییهایی نمود. اما نیم بیشتر حواس من پیش پویا بود که به همه جا سر میزد. نیمای کنجکاو، همهی حواسش متوجه گفتههای رابط بود. میخواست از د همهی چیز، سر در آورد. قاچاقی وارد کشوری بیگانه شدن، تهییجاش کرده بود. نوجوانی
و تهییج! شیوا، همانطور که گفته بود، همه جا دنبال پویا بود اما گاهی کم میآورد و نیما را بکمک میطلبید. این بود نتوانستم همهی حواسم را روی گفتههای رابط، متمرکز کنم. البته گفتههایش نیز به نظرم مسخره میآمد. آقای رابط تا گیشهی «چک این» ما را همراهی کرد. زمانی که بلیتها را به متصدی داد، اشکالی پیش آمد. با هم گفتوگویی کردند که من از آن چیزی دستگیرم نشد. آلمانی صحبت میکردند. اما مشکل حل شد. خانمه لبخندی زد و ما را بدرون دعوت کرد. مشکل را از رابط پرسیدم که جواب قانع کنندهای نداد. از هم جدا شدیم. او رفت و ما راهی سالن بینالملی شدیم. فرودگاه خیلی بزرگ بود. باید با اتوبوس به بخش بینالمللی میرفتیم. خسته هم بودیم. وارد سالن بینالمللی شدیم. دیدن آن همه پلیس مسلح با قیافهی جدی و خشن، وحشتی در من ایجاد کرد. در بخشی از سالن فرودگاه، عدهای زن و بچه که بنظر افغانی میرسیدند، زندگی میکردند. همهی تلاش من این بود که از آن بخش دور باشیم. موعد پرواز رسید. راهی آمستردام شدیم. طبق سفارشات اکید رابط، بلیتها را ریزهریزه کرده، داخل توالت ریخته و با گذاشتن چند تکه کاغذ توالت روی آنها بمنظور جلوگیری از باقی ماندشان، سیفون را کشیده بودم.
شب را به انتظار پرواز به صبح رساندیم. زمانیکه برای «چکاین» به دفتر هواپیمایی کیالام مراجعه کردم، کامپیوتر بلیتها را تایید نکرد. متصدی مربوطه با کسی تماس گرفت. آقائی آمد، نگاهی به بلیتها انداخت، چیزی به همکارش به زبان هلندی گفت و از من گذرنامه خواست. گذرنامهای نداشتم. او هم بلیتها را توقیف کرد. بشماره تلفنی که رابط بمن داده بود، زنگ زدم. کسی گوشی را بر نداشت. تماسهای تلفنی مکرر بیجواب ماند. با خالهزادهام در آلمان تماس گرفتم. او شماره تلفن دوستش را در آمستردام بمن داد تا با او تماس بگیرم.
سه شبانهروز سرگردان و بیتکلیف در سالن فرودگاه بسر آوردیم. ساعات بسیار بدی بود، لحظاتی پر از اضطراب و نگرانی.
ایرانیان بسیاری وارد سالن مسافری شده در انتظار پرواز بعدی توقفی کرده و سپس ناپدید میشدند. همه شان شیک و تر تمیز. احساس میکردم دیگرگونه بما نگاه میکنند. چمدانهای ما در فرودگاه آلمان باقیمانده بود و لباس اضافی همراه نداشتیم. کفش تازهای که شب سفر به پای پویا کرده بودیم، تمام دوختش از هم باز شده بود. کفشی اضافی نداشت و پابرهنه در سالن جولان میداد.
او یاد نحوهی خاموش کردن پلههای برقی و صفحات متحرک را از نظافتچیها آموخته بود و مرتب آنها را خاموش میکرد. از هر ماشینی که سر راهش قرار میگرفت، بالا میکشید.
یکبار در گیشهی تلفن در تلاش گرفتن تماس با رابطمان بودم که شیوا بهمراه پلیسی پیش من آمد. پویا بغل پلیس بود و آقای پلیس سخت عصبانی بنظر میرسید. مرتب تذکر میداد و حاضر به شنیدن حرفهای من نبود. من هم صدایم را بالا بردم و گفتم که او اجازه ندارد با من آنچنان صحبت کند. نه جرمی اتفاق افتاده است و نه بکسی صدمهای خورده است. کودکی خردسال و معلول ذهنی از ماشین خاموشی بالا رفته است. دنیا که به آخر نرسیده!. منم مشغول تلفن بودهام یا داخل توالت. خودت بودی چه میکردی؟
پلیس کوتاه آمد اما اعصاب هر چهارتای ما بکلی خراب شد.
دوست پسرخالهام که در آمستردام، داستان گرفتاری ما را با کانون وکلای آنجا در میان گذاشته بود، تلفن کرد و گفت جای نگرانی نیست. اگر اجازهی ادامهی سفر را نیافتی از پلیس هلند تقاضای پناهندهگی کن! مشکل حل خواهد شد.
تلاشم برای پس گرفتن بلیتها بینتیجه مانده بود. آخرین باری به متصدی گیشه گفتم که اگر بلیتهایم را فوری پس ندهد با مراجعه به پلیس فرودگاه تقاضای پناهندگی خواهم کرد و اضافه کردم که از حمایت کانون وکلای آمسترداد هم برخوردارم.
طرف رفت و پس از لحظهای بلیتهایمان آورد و پس داد با این توضیح که بهنگام خروج باید گذرنامهات ارائه کنی.
نگاهی به بلیتها کردم. همان توضیح را با زدن مهری زده روی کلیهی بلیتهایمان نقش شده بود.
و با خودم گفتم پس دیکر امکان ادامهی سفر با این بلیتها میسر نخواهد بود.
شب سوم، بهر یک از بچهها نیمه قرص خواب آوری دادم و خودم یکدانهی کامل خوردم تا شاید با چند ساعتی خواب، آرامشی بیابیم. تازه بخواب رفته بودیم. احساس کردم کسی دستاش را روی سرم میکشد. چشمهایم باز کردم. جوانی پرسید:
شما باید آقای افراسیابی باشید. و اضافه کرد:
مژده! برایتان بلیت تازه آوردهام. و بلیتها را بمن داد.
بعد خواست که اگر موفق به پس گرفتن بلیتهای قبلی شدهام آنها را باو بدهم تا برای کسی که بلیتهای تازه را باو دادهاست، پس بفرستد.
بلیتها را گرفت، داخل پاکتی گذاشت و رفت که آنها را پست کند. وقتی برگشت، بچهها را بیدار کرد. گفت:
برایشان صبحانه آوردهام. میدانم که همه گرسنه هستید. غدای داخل فرودگاه ما را سیر نمیکند. بچهها بیدار شدند. غذایی که آورده بود با هم خوردیم.
آنها هم راهی سوئد بودند. اما چیزی از مقصدشان نگفتند. گویا این هم از اصرار «کیسشان» بود. فقط من بودم که نتوانسته بودم «کیسی» برای خودم بسازم.
از هم جدا شدیم. ساعت شش صبح، اولین نفری بودم که جلوی گیشه کیالام ایستادم. بلیتها را دادم. کسی تقاضای گذرنامه نکرد. وارد هواپیما شدیم و روی صندلیهایمان نشستیم. مدتی که از پرواز گذشت به توالت رفتم و بلیتها را بهمان روش سابق، نابود کرد بودم. خلبان اعلام کرد که وارد منطقهی قطب شمال شدهایم که منظرهای بسیار دیدنی است. و اضافه کرد که همهی بچهها را برای بهترین دیدن بهمراه والدینشان به داخل کابین دعوت خواهد کرد. یکی از کارکنان آمد و ما را با خود بداخل کابین برد و با اشاره به پائین توضیحاتی داد که چیز زیادی دستگیر من نشد. چند ساعت بعد در فرودگاه آرلاندای استکهلم به زمین نشستیم.
سلام محمد جان
همواره دلت شاد و لبت خندان باد !
سلام بر هرمز گرامی!
محمد افراسیابی
سلام روز و شب تان بخیر
گُرگو هستم از اهالی منطقه دشتی .بردخون 100کیلومتری خورموج .لطفا از خاطرات دوران بخشداری خورموج وبُردخون بیشتر بنویسید..
موفق باشید
ببخشید ایمیل نداشتم ولازم بود عاریه ای گرفته ام .وبلاگم به زبان دشتی است.خورموج.
لطفا اگر سفری یا بازدیدی از بُردخون داشته اید بازگویید بسیار ممنون میشوم .بردخون بعد از کاکی و به سمت غرب وحاشیه خورخان است.اینک از توابع شهرستان دّیر است.بردخون به شهر تبدیل شده است .وبخش می باشد.بخش بردخون.لطفا از خاطرات دشتی خورموج و کاکی وسنا و بردخون و دیر بیشتر بازگویید.
پاسخ:
سلام عامو!
من مدتی بخشدار خورموج و دیر بوده ام و صد البته خاطرات خوش و ناخوشی از منطقه دارم. یادداشتی در صفحه ات بشرح زیر گذاشته ام:
ره عامو, مو به بردخین هم سفر کرده ام. چه سفری, شو هم اونجا خسبیدم. بخشدار دیر بیدم و یک بار برای سرکشی یه بارم واسه ی سرشماری و دادن کارت مرزی.
یک آقایی بود که توی قلعه زندگی میکرد, اهل کتاب بود و با سواد. بدیدنم آمد و کلی با هم گپ زدیم. اسمش یادم رفته است. آن روزها بردخون, نه آب داشت و نه آبادی. نه جاده ای بود و نه کسب و کاری. ژاندارمری هم راه دریا را بر مردم بیچاره بسته بود و اگر کسی ماهی میخواست باید سوار بر سوپر به دیر میرفت. از آن روزها خیلی سال گذشته است. 1351 من از دیر بخواستم خودم منتقل شازند اراک شدم.
سلام علیکم خالو
بسیار مشعوف و محظوظ شدم.بسیار.
سپاس از حضور سبزتان سپاس.
راستش مدتیه افتخار بازدید وخواندن نوشته های ارزشمندتان دارم از خاطرات جنوب تا همدان و پرواز با هلیکوپتر و اقای سیروس قانون در بندر دیُر و رشوه ستاندن ( سنّت دیرینه وفراموش ناشدنی!!) هنگ مرزبانی در کنگان و عملکرد عادلانه جنابعالی در تقسیم جیره اهالی منطقه دشتی وخورموج و مواضع عادلانه و البته قاطعانه شما در سدّ را ههای سوئ استفاده و اجحاف خوانین محلی و جواب منطقی و البته بسیار متواضعانه جنابعالی به پیرزن دیری و حضور بسیار مقتدرانه شما که باعث تجویزو اجابت خواسته پیرزن از راه قانون شد. ( برای مدیران ما بسیار پنداموز و حاوی نکات باریک و مهم اصول مدیریت و تعادل قوا ست) خاطرات تانزانیا و سوئد..دانشکده حقوق و علوم سیاسی تهران
همه همه برایم بسیار ارزشمندند
لطفا برایمان از خاطرات دانشگاه و رفتار استا تید و وضعیت تحصیل ان روزگاران و جایگاه و شان اجتماعی دانشجو و وضعیت خورد وخوراک دانشجویان اون زمانها و سلف سرویس و امکانات و روحیات تفریحات و..بازگویند .
همیشه پیروز و سلامت و خّرم زی
بنظرم اون اقا مرحوم حاج ابوالقاسم فولادی ( معروف به حاج ابول) کدخدای بردخون بوده است.مشخصات ظاهری : چاق و کلاه ترمه ای به سر.
با سلامی دیگر!
پاسخ:
بله، درست خود ایشان است. از مدتها پیش بمغزم فشار میآوردم تا اسمشان را در ذهنم زنده کنم که نمیشد. سپاس از کمکت!
آیا ایشان هنوز هم هستند؟
و شما سومین خورموجی نسل بعد من هستید که نوشتههایم موحبات آشنائیمان را فراهم کرده است.
البته دیگرانی هم هستند که سنگ امثال غلام رزمی ها را به سینه میزنند و از تیرهی همان سربازان گمنام خود منسوب کرده به امام زمان هستند که بر آنها حرجی نیست. ساواکیان تازهاند و بدتر از آنها.
چه روزهایی بود و چه آرزوهایی داشتیم. جمعی راه مبارزهی مسلحانه پیش گرفتند. برخی تلاش کردند آلودهی فساد اداری نشوند و در حد امکان برای مردم مفید باشند.
انقلاب شد و هر دو گروه بصلابه کشیده شدند که چون از ما نیستی پس بر مایی!
دریغ!
برای همهی دوستان خورموجی سلام بسیار دارم.
سلام علیکم
البته از ناحیه مرحوم حاج ابول فولادی نشنیده ام ستمی بر رعیت رفته بشد اما از اسلاف ان مرحوم چرا.متواترشنیده ام ظلم وستمشان بیشتر بیگاری گرفتن خلق الله بوده و تنبیهات سخت فیزیکی وبدنی.البت در منطقه خورموج خوانین حکمفرما بوده اند و خذم وحشم بیشتری داشته اند وبه تناسب ظلم افزونتری بر رعیت مادون روا می داشته اند .ضرب المثل محلی که میگویند : مگر فلانی خان چشم درآره (خان چشم دربیار هست؟!) ریشه در فجایع ارتکابی خوانین دارد.
در مناطق دیر و ابدان وکوههای اطراف وضع فجیع تر بوده است.بطوریکه هر دامادی اجبارا بایستی عروسش (همسرش) را شب اول زفاف در اختیار خان یا رییس روسای محل قرار میداده ودرغیراینصورت یا شبانه هجرت میکرده اند یا دختر را بزور میبرده اند و داماد به بیگاری و شکنجه میکشته اند. فجایع غلوم رزمی واسلافش که اظهرمن الشمس است و انکاناپذیر .
متاسفانه علیرغم اینکه اوایل انقلاب این خوانین پراکنده شده و مورد غضب و خشم فروخفته رعیت واقع شدند اما فرزندان د انها در دودهه اخیر بنحوی موذیانه و با ترفندی عجیب سعی در تطهیر اسلاف خود دارند. از این حربه استفادهع میکنند که بعله! پدربزرگ ما یا پدرما انسان شجاعی بود مقابل رضاخان یا شاه جنگید و فلون عده از قشون دولتی را تارومار کرد .
در یک کلام این سفسطه را رواج می دهند که چون رضاخان وشاه بد بوده اند و ظالم پس هرکسی دست به اسلحه میشده او شجاع و مدافع ناموس مردم بوده است.در حالیکه اکثر قریب به اتفاق این یاغیان متمردانی بود که قانون خلع سلاح مصوب مجلس ملی وقت رت برنتافته و. حاضر نبودند سلاح خودبه دولت تحویل بدهند وبا رعیت یکسان ومساوی باشند و حاضر به ترک اعمال مجرمانه (تجاوز در سایه زور اسلحهو قاچاق اسلحه ومهمات و..) نبودند.
امروز این مغالطه را رواج میدهند و از دولتیها نیز عده ای فریب خورده اند و بعضا سعی در تدارک همایش هایی برای این خوانین به اسم سردار مبارزه با رضاخان و ..میکنند و مجسمه هایی از انان در شهر نصب میکنند هرچند افراد اگاهی تا حد توان مانع تحریف تاریخ میشوند
موفق باشید
سلام علیکم عمو اروند
روز و شب شما به خیر و خوشی
خواهش دارم اگر مقدور است مطلب جدیدی درباره ایام خدمت (بخشداری دیر) بنویسند خاطره ای از رابطه مردم بردخون با شما بعنوان بخشدار وبالعکس و خواسته های انها و نوع خواسته شان و بدبختیهای انان از دید ونگاه شما همینطور خوشیهای انان مسال حاد و تنش هایی که احتمالا در منطقه بردخون وبندر دیر زمان شما بروز کرده وبا ان موجه شده اید و تاثیر وتاثر جنابعالی وخانواده محترم از خشونت محیط طبیعی دیر در تابستان و کلا موضوعاتی از این قبیل .با سپاس
هموطن گرامی!
در حال حاضر مشغول سلسله نوشتههایی هستم که شاهدش هستید. از خاطرات خورموج و َدیِّر هم نوشتهام. باز هم عمری باشد و فرصتی مطالبی در ذهنم پروردهام که نیاز به فرصت نوشتن آنها هست. حتمن مینویسم.