طلایهی رمضان در شهر من، با انتقال بوق۱ کارخانهی شبروسازی (میلچری۲)، به محل دفتر کارخانهی برق الوند در خیابان عباس آباد۳، آغاز میشــد و حضور پاتیلهای مســی انباشــته از انگشتپیج۴، در جلوی هر دکان بقالی و برجهای زولوبیا و پشمک آویزان شده در جعبهی شیشهای، در تلاء لؤ نور طلائی رنگ چراغها، در فضای نیمه تاریک بازار قنادها «قنادخانه». بزرگتر که شدم به کشف نمادهای تارهای برخوردم و آن پوشانیدن پنجرههای دکانهای اغذیهفروشی و رستورانها بود با ورقهای کاغذ از درون.
بوق کارخانهی چرمسازی «شبروئی» ساعت شهر ما بود در تمام فصول سال که ساعت در آن روزگار کیمیائی بود پر بها و نه لایق هر کلبهای.
بهمین دلیل «بوق» کارخانهی شبروئی برای اعلام زمانهای شرعی افطار و سحر روزهداران به میانهی شهر آورده میشد.
در دیگر ماههای «سال بوق شبرویی» روزانه در ساعات زیر صدا در میآمد:
- ساعت هفت صبح که آماده باشی به کارگران خانه به منظور حرکت بسوی کار
- ساعت هشت صبح، اعلام شروع کار
- ساعت دوازده، اعلام ساعت ناهار
- ساعت یک بعد از ظهر، اعلام آغاز مجدد کار
- ساعت پنج بعد از ظهر، اعلام ختم کار روزانه
اما در ایام ماه رمضان در زمان بصدا در آوردن «بوق شبرویی» تغییراتی داده میشد تا با زمان شروع و اتمام ساعات روزهداری تطبیق یابد. روی همین اصل، اولین فریاد آن که بشارت آزادی خوردنوآشامیدن بود به روزهدارن بود با آغاز سیاهی شب بصدا در میآمد.
سفرهی افطاری معمولن رنگینتر بود. «نانخشــکه» که تهـرانیها، نون خشـخاشیاش مینامند، از واجبات هر سفره افطاری بود، اگر توان مالی تهیهاش را میداشتی. نانخشکه با انگشتپیچ میچسبید! اما اگر رمضان با تابستان مصادف بود، آبدوغ خیاری بود با خیار برفین ۵ ، کشمش و مغز گردو، دوغ نابِ کُـردی و تکـه برفی از یخچـال امـام زمـان۶ که تگریاش کرده بود و آتش درون را حســابی خاموش میکرد.
افطار که تمام میشد نوبت بازی بود توی خیابان. همه دور هم جمع میشدیم به بازی و گفتوگو تا پدر محمود، سروکلهاش در سر کوچهشان، در آن سوی خیابان هویدا میگردید و فریاد «محمــــــــــوداش» تمام محل را پر میکرد.
و در پاسخ بلهی مودبانهی محمود میگفت:
دردت به دلم!
محمود، آرام ولی دلخور جمع ما را ترک میکرد.
تا مدتها فکر میکردم پدر محمود چه مهربانانه، بلهی مؤدبانهی پسرش را پاسخ میگوید و به محمود از داشتن این چنین پدر مهربانی حسادت میکردم تا زمانیکه پدر پرده از این راز بزرگ برداشت و از اشتباه خارجام کرد.
آن زمان فهمیدم که آغلامحسین در جواب مودبانهی پسرش به او میگوید «درد پدرم» نه «دردت به دلم» که معنی «برو بمیر! را دارد. از آن زمان بیشتر از پدر محمود بدم آمد.
دومین «بوق شبرویی» حدود دو بعد از نیمه شب نواخته میشد و حامی پیام بر پا خیز بود، برای تهیهی سحری.
این «بوق شبرویی» که تک صدائی بود با بچهها و مردان کاری نداشت. اعلام تکلیف به زنان بود تا خواب ناز را رها کرده و راهی مطبخ شوند برای آماده کردن خوراک سحری.
سومین «بوق شبرویی» دو صدایی بود و حدود یک ساعتی به صبح صادق مانده نواخته میشد. این بوق بیدارباش همگانی بود، زن و مرد و بچه نمیشناخت. اگر توچهی به فرمانش آن نمیکردی، هیجده ساعتی گرسنگی و تشنگی در انتظارت بود. تفاوتی نمیکرد که میلی به خوردن سحری داشتی یا نه. اگر هم میل خوردنات بدلیل زیاده خواری بهنگام افطاری، نبود باز بایستی سحری را بزور هم که شده میخوردی تا فردایاش از پای نیفتی. بخصوص اگر تابستان بود و روزها درازتر.
آخرین «بوق شبرویی» که سه صدایی بود اعلام امتناع از «اکل و شرب» بود.
وای که اگر خواب میماندی!
در آن دوران ما بچهها برای شبهای قدر چه نقشههایی که نمیکشیدیم که آن شبها از هفت دولت آزاد بودیم. پدرانمان در حضور خدا ما را از یاد میبردند و افسارمان را به دست خودمان میسپردند. از هفت دولت آزاد بودیم.
یادم میآید که قرار گذاشته بودیم اولین شب قدر راهی سینما شویم. اما شب قدر که رسید آه از نهادمان برخاست که فهمیدیم سینما تعطیل است. دماغ سوخته قالیچهئی برداشتم و راهی مسجد محل شدم تا مُهری بگذارم و جائی به گیرم برای پدر، درست پشت سر امام جماعت «زندهیاد آشیخ حیدر جابری انصاری» که پدر معتقد بود ثواباش دو قبضه است و بیشتر. چرا؟ نمیدانم.
آخر من فکر میکردم تقرب بخدا باید قلبی باشد نه فیزیکی.
یادداشتها
- همدانیها سوت کارخانه را بوق مینامند
- میلچری نام دهی است که کارخانهی چرمسازی شبرو در آن جا بود
- دفترکارخانهی برق آن روزها نزديک آرامگاه استر و مردخای بود. امروز خرابش کردهاند و مبدل به ساختمانی تجاری شده است
- انگشتپیچ آمیختهای است از سفیدهی تخم مرغ و شکر مذاب مخصوص ماه رمضان
- برفین نام دهی است در جنوب غربی همدان که خیارهایش مشهور است.
- یخچال امام زمان نام قلهی دیگر سلسلهی جبال الوند است که آن زمانها برفاش تا نیمههای تابستان باقی میماند.
پینوشت
این نوشته در پیش زیر عنوان «نوستالژی رمضان» در سایت زنده رود منشر شده بود. باز نشرش بیارتباط به فرمایشات جانشین فرمانده نیروهای انتظامی مبنی بر ضبط ماشین روزهخواران نیست. آن روزها هم مردم مسلمان بودند و بدون اینکه کسی متعرض آنان شود، روزه میگرفتند.
من درآن دوران نبودم اما نمیدانم چرا انقدر دلتنگشم
سلام علیکم عامو
آفرین به شما.احسنت
یادباد آن روزگاران یادباد
متاسفانه در جهنم سوزان جنوب خبری واثری از برف نبود حتی در زمستانش
توی صف یخ برای خریدن یک قالب یخ ذوب میشدیم آب میشدیم
صدای مناجات مرحوم شیخ جواد در سحرهای تابستان
هندونه های حوض آب در غروبا
سعی کردم از روی شعر شهیارقنبری دراین باره چیزی بنویسم
با اینا تابستونو سر میکنم
با اینا تشنگیمو رفع میکنم
سلام. بنظرتون با حجاب یا بیحجاب؟. منتظرم
عامو علی مو با حجاب میانهای ندارُم. نه در گفتار و نه در رفتا و نه در پوشش.
عمو اروند