قصد دارم که تمام نوشتههای پراکندهام در زیر یک سقف جمع کنم. از این روست که نوشتههای پستهای گذشته قدیمی است.
یکی از همین شبهای قدر بود. پدر، مادر و خواهر برای ادای مراسم احیاء به مسجد رفته بودند. من هم رفته بودم به خانهی فریدون. اکبر هم بود. شامی خوردیم و از خواندههامان حرفها زدیم. به تجزیه و تحلیل خصائص قهرمانان کتابهای خوانده شدهمان مشغول بودیم که صدای سوت دوم کارخانهی شبروئی، خبر از نزدیکی دمیدن شفق را داد و روزهداران را دعوت به خوردن سحری کرد. برخاستم و راهی خانه شدم. اصرار فریدون بر خوابیدن در خانهاش رد کردم. اکبر همانجا خوابید. به خانه رسیدم. درکوبیهایم بیاثر ماند و. کسی در را بر من نگشود. روی بازگشتنام نیز به خانهی دوستم نبود که میدانستم با زدن در همهی اعضای خانه را بیدار خواهم کرد، بخصوص که اهل روزه هم نبودم. عمهی پیرم را نیر دوست نداشتم در این وقت شب بیدار کنم. خانهی پدری دیواری بهدیوار حمام محل داشت. نردبانی به دیوار حمام یکیه داده بود. از نردهبام بالا رفته و خودم را بروی بام حمام رسانیدم. رفتن بروی بام خانهی پدری از روی بام حمام، کار روزانهی دوران خردسالیام بود و هرگز مشکلی ایجاد نکرده بود جز تذکرها و غرغرهای گهگاهی پدر یا مادر که» تو راه نشان دزد میدهی».
مشکل، گذر از روی دیواری بود که دو پشتبام شمالی و جنوبی دو سوی حیاط را بهم وصل میکرد. این دیوار حدود دو متری از دو پشتبام اطرافش کوتاهتر بود. پائین رفتن اشکالی ایجاد نکرد. اما بالا رفتن از دبوار و رسیدن به بالای پشتبام، مشکل بود. با آویزان شدن به آجرهای نظامی کنارهی پشتبام که در واقع نقش آبچکان یا قرنیز را انجام میدادند، مقاومت آنها را امتحان کردم. سفت و سخت بودند و تحمل وزن مرا داشتند. کفشهایم را درآوردم و آنهای بروی بام دیگر پرتابشان کردم. در تلاش بالا رفتن از دیوار بودم که صدای «یا قاضیالحاجات» کشیکچی محل بلند شد. از ترس شنیدن آوای «سیاهی کیستی؟ ایست! «روی دیوار دراز کشیدم تا دیده نشوم. کشیکچی و پاسبان همراهش به زیر دیوار رسیدند. سکوهای جلوی خانهی پدری را مکانی مناسب برای کشیدن سیگار و گپزدن، تشخیص دادند. چه زمانی سیگار کشیدنشان طول کشید، نمیدانم. اما به من سالی گذشت. سیگار کشیدنشان که تمام شد، راهی ته کوچه شدند. من تلاشم را از نو آغاز کردم. اما نگران بودم که مبادار آجر نظامی لبهی پشتبام تحمل وزن مرا نکند، شل شود و من از آن ارتفاع شش هفت متری، بداخل خانه یا کوچه سقوط کنم. به بالای دیوار که رسیدم، نقس راحتی کشیدم.
معمولن نردبانی چوبی برای بالا رفتن یا پائین آمدن در زیر هِرّهی«راه پله» پشتبام وجود داشت. اما نه آنشب. کسی نردهبام را برداشته بود. دستانم را به لبهی تیرهای زیر هِرّه گرفته و با آویزان شدن نیمی از ارتفاع را کم کرده، خودم رها کردم و آرام به کف انباری فرود آمدم. در این انباری همیشه باز بود. ولی نه آنشب. پنجرهئی را گشودم و از کنارهی پنجرهها که بسیار هم باریک بود، خودم را به پلهها رسانیدم. از پلههای انباری وارد حیاط شدم. بعد از پلههای مقابل بالا رفتم. هم خواب بودند. به اتاقم رفتم و خوابیدم.
فردا صبح پدر متوجه میشود که من در اتاق خودم خوابیدهام. پدر که فکر میکرد من شب را باید در خانهی دوستم باید سپری کرده باشم، از دیدن من در اتاقم دچار تعجب میشود. از مادر میپرسد که کسی در را برای من باز کرده است؟ زمانی که با جواب منفی مادر و خواهر موجه میشود به سراغ عمه میرود که در طبقهی دوم خانهی ما با دخترش، زندگی میکردند. آنها نیز از آمدن من اظهار بیخبر میکنند.
زمانی که بیدار شدم پرسید:
تو که کلید همراه نداشتی چطور وارد خانه شدی؟
راه رفته را نشاناش دادم. سری تکان داد و گفت:
منو باش که پیش از رفتن به مسجد، از ترس دزد، پلهکانه ورداشتم و در انبار را هم بستم. نمیدانستم که شما کوهنوردا از دیوار راسام میرین بالا.
سرش را تکانی داد و رفت دنبال کارش.
پینوشت:
۱- این خاطره، پیش از این در سایت زنده رود منتشر شده است.
۲- فریدون را سرطان از من گرفت و اکبر را گذر زمان.
محمد جان درود بر شما ، شیرین بود و شیرین ماند نزدمان ، امیدوارم در سرمای زمستان یوله چنین هوسی نکنی ، کلید همیشه همراهت باشد ! با مهر همیشگی
سپاس تورج گرامی! خوشحالم که نوشتهی من مورد پسند استاد ادب افتاده است.
عمو اروند