اوقات بیکاریمان زیاد بود. نه، اصلن کاری نداشتیم. قرار بود برایمان کلاس زبان سوئدی بگذارند ولی خبری نبود. امکان مطالعه هم نبود، نه کتابی داشتیم نه حال و حوصلهی کتاب خواندن. سوئدی هم که بلد نبودیم. از دنیای دوروبرمان هم بکلی بیخبر بودم. توی سرسرای ساختمان یکدستگاهی تلویزیون بود اما نه من اهل تلویزیون بودم «الان هم نیستم» و نه از زبانش چیزی سرم میشد. عدهای از خانمهای سریال بهبین، مشتری سریالهای آن بودند و جروبحثی داشتند با بچهها که «بابا ما هم حقی داریم و نباید مزاحم سریال دیدن ما شوید».
توی شهر یک مغازهی کتابفروشی بود. روزی برای خریدن جوهر خودنویس به آنجا مراجعه کردم و از فروشنده که پسر جوانی بود جوهر سیاه Black ink خواستم. جوان که انگلیسی را روان هم صحبت میکرد متوجه منظور من نشد. با او در حال جروبحث بودم که خانم میانسالی جلو آمد و پرسید:
میتونم کمکت کنم؟
مقصودم را باو گفتم. چیزی به سوئدی به مرد جوان گفت. جوان رفت و با یک بسته جوهر مشکی مخصوص خودنویس برگشت و با لبخندی آن را تحویلم داد. خانم کذایی ملیتام را پرسید و سر صحبت باز شد. زن جالبی بود. کلی از اوضاع ایران خبر داشت، حرمتی برای خارجیان قائل بود و درد آنان را میفهمید و کلی تفاوت داشت با فروشندهی مغازهی قبلی که برای خرید چسب به او مراجعه کرده بودم.
دو سه روزی بعد باز گذرم به آنجا افتاد. از او سراغ خودآموز سوئدی گرفتم. یک سری نوار و یک عدد کتاب بمن داد. قیمتاش یادم نیست ولی یادم هست که اصلن ارزان نبود. وقتی رسید پولام را پس داد، گفت:
وارشُ گود!
پرسیدم منظورت چیه؟
گفت:
خب، تو قصد یادگرفتن زبان مرا کردهای و من هم به زبان خودم بهت گفتم بفرما.
چون ضبط صوتی نداشتم رفتم یک دستگاهWalkman هم خریدم.
من اصولن سحرخیز بودهام. این عادت را هنوز هم دارم. اما آنروزها خوابم خوب نبود. حدود ساعت پنج صبح که بچهها در خواب خوش بودند، نوار و ضبط صوتم را برمیداشتم و میزدم بیرون. بهار زیبای سوئد هم آغاز شده بود. همهجا سبز بود و پر از پرنده. آواز پرندهگان، بهار آبادان را در ذهن من زنده میکرد و صدای بلبلان نخل را که زنگ بیداری من بودند، بیادم میآورد و بیرون رفتن، دویدن توی خیابانهای باواردهی جنوبی، خانههای شرکتی با پرچینهای شمشادشان، بوی نرگس، گلهای لادن سربرآورده از داخل شمشادها. بعد شروع جنگ، روزهای وای چه کنم و بیتکلیفی، درست مثل اینجا، کشتهها، ویرانیها، اعدامها، دربهدریها و یکبار خودم را جلوی کمپ مییافتم و متوجه میشدم که نوار سوئدی مدتهاست تمام شده، بی آن که من متوجه آن شده باشم.
رادیوی برقی کهنهای را از یک همکمپی قرض گرفتم تا شاید خودم را با اخبار رادیوهای خارجی سرگرم کنم غافل از اینکه امواج برنامههای فارسی آن فرستندهها، سوئد را پوشش نمیدهد. رادیو را به صاحبش پس دادم.
شبنشینی در سرسرای ساختمان، بعد از خوابیدن بچهها معمول بود. زن و مرد بیرون میآمدیم. مردها با مردها و زنها با زنهادور هم جمع میشدیم. کار ما دود کردن سیگار بود روشن کردن پیپی که مرتب خاموش میشد و گپزدن از همه چیز و از همهجا. صحبتهایمان بیشتر دور وضع حال و گذشته دور میزد. آینده برای بیشتر ما نامعلوم بود گرچه ناامید هم نبودیم.
سالن بیلیاردی هم بود. اما من نه بیلیارد بلد بودم نه خصوصیات اخلاقیام با بعضی از ساکنان همیشهگی سالن جور میآمد. گاهی برای آوردن پویا که به همه جا سردرمیکشید، به آنجا میرفتم. امیر را میدیدم و با او به گپوگفت مینشستم. امیر بارها به بازی دعوتم کرد و اصرار که عامو خودوم یادِت میدُُم، مشکلی نی!
از امیر و سادهگیاش خوشم میآمد. دلم میخواست به صحبتهایاش گوش کنم. ولی او یا مست بود یا خمار. اصلن نمیدانم چرا به اینجا آمده بود.
روزی یوستا، معاون کمپ، برایم داستانش را تعریف کرد که چطور در حال مستی در صدد کشتن زناش بوده است، ماتام برد که چرا؟ مگر چه شدهاست که او با آن مهربانی که من در او سراغ داشتم، قصد کشتن انسانی را کردهاست.
و یوستا چنین ادامه داد:
امیر و دوسه نفر دور و بریهاش، همه الکلیاند. تاکمک هزینهشان را دریافت میکنند، راهی سیستم بولاگت میشوند.
پرسیدم:
سیستم بولاگت دیگر چیست؟
یوستا توضیح داد که در سوئد فروش مشروب در انحصار دولت است و شرکت آن را سیستم بولاگ مینامند که فقط در ساعات ۱۰ تا ۱۸ روزهای کاری باز است. و هدف نظارت بر مصرف الکل است و…
تازه حرف دادستان انقلاب آبادان را و گلایهاش بیادم آمد که آبادان، به گزارش او، ۵۰۰۰ نفر الکلی داشت. با خودم گفتم که شاید اینانان نیز از زمرهی همان ۵۰۰۰ هزار نفر الکلی بوده باشنند.
امیر در صحبتهایش از مخارجی که روی دست دولت سوئد گذاشته است نوعی احساس شادی داشت. از اینکه دستاش را قطع نکردهاند اینقدر شاد نمینمود که از ضرر وارده به حکومتیان سوئد بود.
یکبار داستانی برایم تعریف کرد. شاهکاری بقول خودش. پرسید:
عامو میدانی این میزای بیلیارد قیمتشون چنده؟
گفتم:
نه، از کجا بدونم. باید گرون باشه مگه، نه؟
در جوابم گفت:
عامو کفِ ای میزا مرمره یه تیکهاس. واسهی ایکه توپ، روش راحت غلت بخوره، کفشو از سنگ یه تیکهی مرمر میسازن که بالانس باشه. فلانیو که میشناسی، ها؟
گفتم:
نه.
ای عامو همو که اون که هفتهی پیش منتقل مالمو شد! حتمن میشناسیش. پای ثابت اینجا بود. خلاصه سرتو درد نیازم سوئدیااذیتاش میکردن. نمیخواستن بفرسناش مالو. پول لباس، بهش نمیدادن. اونم رفت نورشوپینگ، ادارهی مهاجرت پیش آسیستانش. اونم باهاش موافقت نکرد. برام تعریف کرد که تو اتاق آسیستانه یک میز بیلیارد ناب بوده. اونم میپره روی میزه و میگه:
اگه کارمو درست نکنی، میزتو خورد و خمیر میکنم.
آسیستانه مثل گاو، بِربِر نیگاش میکنه و میگه:
میز که مال من نیس. مال دولته. خردش کنی، جریمهش یخهتو میگیره.
طرفامم تا اینو حرف میشنفه، نامردی نمیکنه و یه لقدِ محکم میزنه رو میز بیلیارده که صدای خرد شدن کف میز اتاقو پر میکنه. آسیستانه واکنش نشان نمیده. طرفم شروع میکنه بالا پائین پریدن. میز، خورد خمیر میشه. همکارای آسیستانه میان تو، طرفو آرام میکنن و باهاش کنار میان. هم، کارش دُرُس شد و هم پول لباسی که میخواست گرفت.
سلام علیکم عامو
مثل اینکه ایرانی جماعت هرجا بره روحیه تخریب هم مثل سایه دنبالشه..از آبادانی جماعت و لاف زدن بیخود و ژست گرفتنهاشون خیلی متنفرم..هیچ نقشی در توسعه کشور نداشته اند اینها هیچ.
امور جدی نمی گیرند سبکسری دارند و ..
میز شکستن..سودئد میز بیلیارد بذاره برای کی؟ آبادانی.
در نظر بگیر ایران برای اواره ومهاجرین افغانی میز بیلیارد بذاره..
درباره اون خانم یکباره رشته کلام قطع شد نمی دانم شاید اینگونه احساس کرده ام..دوست داشتم باقی ماجرا بدونم اگه باشه
داستان ابادانی قبلا هم حرصم گرفته بود کتکاری همسرش..
در کانون گرم خانواده محترم تان شاد وخوش وخرّم زی!
پاسخ!
سلام و سلام عامو!
اگر یک نفر توی خورموج رفتاری بدی داشت که سزاوار نیست رویهی او را به همهی خورموجیها منتسب کنیم. آبادانیها هم مردم خونگرم و مهربانی هستند. همه جا خوب و بد هست و مهم این است که همهی ما خوب و پاکیزه بدنیا میآئیم. این تربیت نادرست است که ما را به انحراف میکشاند. به باور من با روشهای غلط تربیتی باید مبارزه کرد نه با بیتربیتان!
سلام علیکم عامو
شاید سوال عجیبی باشد
آیا باور دارید یا شنیده اید اگر بال شوپَر(خفاش) به صورت آدم بگیرد صورتش کج میشود؟
خاطره ای از دوران کودکی نگاشته ام ..زمانیکه غروب تابستونا بزرگترها رادیو ناسیونال به دست و تیونر میچرخوندن وصدای ویج ویج موج رادیو وجستجو برای پیدا کردن رادیو لندن
فانوس ها وچراغ توری (چراغ زنبوری ) ..
می رفتیم توی کوچه وبا بچه های محله بازی خفاش زنی راه می انداختیم سنگ میزدیم به خفاشها (شوپرها) می امدند تا پایین به هوای شکار حشرات …البته هیچگاه سنگ ها بهشون نخورد..هیجانی داشت ..خفاشها هم مثل اینکه خوششون امده بود..
منتظرم
پاسخ
مسلمن اتفاقی نخواهد افتاد چون در کودکی من هم، شبها دنبال شکار خفاش بودم. شبی با چادر مادرم یکی را گرفتم. بوی متعفنی از خودش خارج کرد. رهایم کردم. صورتم سالم است.