اصلانی همان سال ازدواج کرد و طولی نکشید که به کرج منتقل گردید. من پس از انتقالام به شهر رابطهام با همکاران سابق، به استثنای باقر فاتحی و حسین باختری تقریبن قطع شد. مجید را گهگاهی در قهوهخانهای که مرکز تجمع آموزگاران بود، میدیدم. دیدار با حسین هم، رفتهرفته کم و کمتر شد. او گرفتار دانشکدهاش بود و من بیشتر با دوستان کوهنوردم بودم که از پیش بین ما صمیمتی برقرار بود و نقاط فکری مشترک بیشتری داشتیم.
محل کار تازهام دبستانی خوبی بود با مدیری خوشنام و با نفوذ. او با استفاده از نفوذش آموزگاران دلسوز و باسوادی را دور خودش جمع کرده بود. اگر چه رفتاری رئیسمآبانه داشت اما رفتاراش با همکاراناش توأم با احترام بود و رضایت خودش را از کار خوب آنها آشکارا بیان میکرد.
پدر مدیر از بازرگانان معتبر شهر بود و خود او هم در بازار دستی داشت و راه و رسم تجارت را میشناخت، نقشهکشی بلد بود و شیوهی خانهسازی را میدانست. با استفاده از این تجارت و امکانات، چند نفری از همکارانش را صاحب خانه کرده بود. البته کمک او تا آنجا که من متوجه شدم، مادی نبود. از همین روی هم، دور و بریهایاش همه از او راضی بودند. کار مدرسه خوب میچرخید، اولیاء بچهها راضی بودند و همهی اینها موجب بالا رفتن اعتبار او میشد.
در میان آموزگاران آنجا چندتائی اهل کتاب و مطالعه بودند. اگرچه من آنها را دورادور میشناختم اما راستاش را گفته باشم آنان زیاد تحویلام نمیگرفتند. من از همهی آنها جوانتر بودم.
ظهرها که مدرسه تعطیل میشد، با هم به کتابفروشی بوعلی میرفتیم. نگاهی به کتابهای تازهاش میانداختیم و احیانن کتابی میخریدیم. آن روزها کتابفروشی بوعلی مرکز روشنفکران و کتابدوستان بود. آقای ادبی «دبیر ادبیات» که مرد با سوادی بود، بیشتر وقتها جلوی کتابفروشی پرسه میزد. جوانان (دختر و پسر) علاقهمند به ادبیات پروانهوار دور و برش را میچرخیدند و با او گفتوگو میکردند.
همین رفتوآمدها سبب شد که نگرش مرا به ادبیات دگرگون شود. روزنامهی کیهان را آبونه شدم. نویسندهگان دیگری را شناختم و کتابهایی با موضوعات تازهتری را خواندم. مشتری کتاب هفته را که ضمیمهی روزنامهی کیهان بود و به سردبیری دکتر هشترودی منتشر میشد، میخریدم و میخواندم. همین کتاب هفته بود که مرا با شعر نو آشنا کرد و سبب علاقهمندیام به این نوع شعر گردید بویژه که این نوع اشعار اگر حماسی نبودند، اما اجتماعی بودند و فقط گرد زلف یار سخن نمیگفتند.
روزی توی کتابفروشی بوعلی کتابهای تازه آوردهاش را نگاه میکردم. نام ناآشنای نوشته شده بروی کتابی توجهم را جلب کرد. یوسف (دوست کتابفروش که بیشتر اوقات آنطرف ویترین میایستاد) متوجه دقت من شد و کتاب را بمن داد. یوسف از آشوریهای همدان بود و کارمند بانک ملی. از او پرسیدم:
این نویسنده باید از شما باشد، مگر نه؟
یوسف لبخندی زد و گفت:
نه، از خود شماست. شاعراست.
محمد معین، همکارم، نگاهی به کتاب کرد و برایم توضیح داد که نیما کیست و یوشیج کجاست و …
سالتحصیلی بعد، دبستان ما منحل شد. مدیرمان بسمت مدیریت دبستان حافظ برگزیده شد. او تمام آموزگاران قدیمی را با خود به محل کار تازهاش برد بجز من. من بدبستان سعدی منتقل شدم. دبستان حافظ و سعدی دیوار به دیوار بودند. نه، اصلن دیواری بین این دو دبستان نبود.
زمانی که من کارم را در دبستان سعدی آغاز کردم چند روزی از شروع سالتحصیلی گذشته بود. کلاس پنجم آنجا دو شعبه داشت. آموزگاران قدیمی حسب معمول، دانشآموزان را از سَرَند انتخاب گذرانده بودند. نخالهها مانده بود برای آموزگار تازهوارد. نیم بیشتر دانشآموزان کلاس من، دانششان در حد کلاس سوم بود نه کلاس پنچم. چندتایی دانشآموز برجسته در میان آنها وجود داشت که سوادشان اصلن با بقیه همخوانی نداشت. من هم در مواد ریاضی، دیکته و انشاء تستی کتبی از آنها گرفتم. برگههای تست را پس از تصحیح، تحویل آقای صفائی مدیر دبستان دادم و از او تقاضا کردم تا آنها را نگاه دارد. مدیر نگاهی به برگهها انداخت و گفت:
میدانم. بچههای ضعیفی هستند ولی کاری نمیشود کرد. کلاسبندیها را نمیتوانم بهم بزنم.
گفتم:
من اعتراضی به کاری که شده ندارم. کلاس را در مجموع میپذیرم ولی به شرط و شروط خودم. اگر شرایط مرا به پذیرید، کارم را شروع میکنم و الا باید دنبال مدرسهیِ دیگری باشم.
مدیر شرایطم را پرسید. گفتم:
- کسی حق مداخله در نحوهی ادارهی کلاس مرا نداشته باشد، نه شما ، نه ناظم و نه دیگر آموزگاران.
- سال دیگر هم خودم با همین بچهها بکلاس ششم بروم.
مدیر شرایط مرا قبول کرد اما خودم دقبقن نمیدانستم چه باید بکنم. موضوع را با دوستان دیگرم که همه معلم بودند، در میان گذاشتم. فریدون اسماعیلزاده پیشنهاد کرد:
سعی کن خودت را به بچهها نزدیک کنی! برایشان قصه بگو و کتاب بخوان و در بازیهایشان شرکت کن. خلاصه کاری بکن که آنها را بخودت علاقمند سازی تا از تو بعنوان معلم ترسی نداشته باشند.
یکی از روزها بدلیل کاری اداری و گفتوگو با مدیر مدرسه، چند دقیقهای پس از خوردن زنگ به کلاس رفتم. کلاس من روبروی دفتر دبستان بود. وارد راهرو که شدم کلاس عجیب ساکت بود. خوب که گوش دادم شنیدم یکی از بچهها با صدائی خوش ترانهای را میخواند، دیگری روی میز، ضرب گرفته بود و بقیه آرام دست میزدند. یکباره یکی از بچهها فریاد زد:
افشاری آقا!
تا من وارد شوم خواننده سرجایاش نشسته بود و از ترس سرش را بالا نمیگرفت. دیگران هم ساکت شدند.
لبخندی زدم و گفتم:
افشاری عجب صدای خوبی داری! کی ضرب گرفته بود؟
نه از افشاری صدائی در آمد و نه کسی نام ضربگیر را برد. ریاضی داشتیم. جواد نظیری را که از مدرسهی پیشین باین مدرسه منتقل شده بود، به پای تخته فرستادم. یکی از بچهها صورتمسئله را خواند. جواد که پسر با استعدادی بود مسئله را حل کرد و برای هر عمل خود، برهانی آورد و نشان داد که میداند چه میکند.
افشاری را پای تخته صدا کردم. افشاری با موهای مسی رنگ و هیکل ریزهاش جلو آمد و سر بزیر جلوی تخته سیاه ایستاد. ترس و خجالت بر او چیره شده بود. آستینهای بلند کتاش تا نوک انگشتاناش میرسید. اما شیطنت از چشماناش میبارید.
پرسیدم:
مسئلهها را حل کردی؟
با سر جواب منفی داد.
پرسیدم چرا؟
چیزی نگفت. سرش پائین بود و بقول معروف آجرهای کف اتاق را میشمرد.
گفتم:
خوب پس باید تنبیه شی! مگر نه بچهها؟
کسی جوابی نداد.
پرسیدم فکر میکنین تنبیه دانشآموزی که تکلیفه شو انجام نده چیه؟
باز هم کسی جوابی نداد.
گفتم:
خب، پس بهترین کار اینه که پدرت را بمدرسه دعوت کنم. راستی پدرت چهکارهاس؟
با صدای بمی گفت:
آقا، پاسبانه.
گفتم:
خوب گوش کن! اگر میخای باباتو به اینجا نخام باید یک دهن واسهی ما بخوانی! بعدشام با کمک هم مسئله را هم حل میکنیم. قبوله؟
لبخندی روی لبهای افشاری نقش بست ولی جرات حرف زدن نداشت. از بچهها پرسیدم:
بچچا شما چی میگین؟
همه یک صدا گفتن:
افشاری بخوانه.
افشاری کمی مقاومت کرد ولی بعد ترانهای محلی خواند. مدیر، ناظم و بعضی از همکاران که صدای آواز را شنیدهبودند بیرون آمدند. افشاری کمی صدایش را پائین آورد. من واکنشی نشان ندادم و گفتم:
بیخیال! با تو کاری ندارن! آوازتو بخوان!
او بخواندنش ادامه داد. زنگ تفریح زده شد. من هم نبض کلاس را بدست آوردم.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟