هفتهای ۲۲ ساعت تدریس عربی، فقه و ادبیات فارسی در کلاسهای هشتم و نهم دبیرستان پسرانهی الوند بمن واگذار شد. رئیس دبیرستان دخترانه هم که دبیر عربی نداشت، از من خواست چند ساعتی عربی در دبیرستان دخترانه تدریس کنم که من وقت آن را نداشتم. اما زمانی که او متوجه مجرد بودن من شد، حرفاش را پس گرفت و گفت:
متاسفانه مردان مجرد اجازهی تدریس در دبیرستانهای دخترانه را ندارند.
کلاسها شروع شد و در اولین جلسه، متوجه شدم که نه تنها اکثریت با دانشآموزان مسلمان است که شکل و قیافهی بعضی از دانشآموزان مسلمان کلاس، هیچ تناسبی با سن تحصیلی آنها ندارد. دلیل اقلیت بودن مسیحیان را پرسیدم. بچهها توضیح دادند که مسیحیان، اعم از آشوری و ارمنی از همدان مهاجرت کردهاند. ژرژ آوانسیان که خود ارمنی بود، گفت:
روزهای یکشنبه کلیسای ما تقریبن خالی است.
او آمار و ارقامی هم از تعداد ارامنهی ساکن همدان در گذشته و حال ارائه کرد که گذر زمان آنها را از ذهنم زدودهاست.
کمکمک خبردار شدم که بیشتر ارامنه راهی ارمنستان شوروی شدهاند و آشوریها راهی استرالیا و آمریکا. شنیده بودم که با مرگ رابی اسحاق کیفیت تحصیلی در دبستان و دبیرستان الوند اُفت کردهاست و حالا از نزدیک شاهد آن بودم. بطوریکه دوستان میگفتند، مدیریت مدرسه چون پول کافی برای ادارهی سازمان خود نداشت لذا، از سختگیریهای اولیهی خویش عدول و در شرایط پذیرش پذیرش دانشآموزان تجدید نظر کردهبود.
از آنجاکه مدارس دولتی از پذیرفتن دانشآموزانی که دوبار در یک کلاس مردود شدهبودند، سرباز میزدند،این دانشآموزان برای ادامهی تحصیل ناچار به مدارس ملی روی میآوردند. بیشتر اینگونه دانشآموزان، نوجوانان ناآرامی بودند و سنوسالسان با سن همکلاسیهای آنان، نمیخواند. ناظم مدرسه، پیش از آغاز کلاسها مرا در جریان شایعات ناخوشآیندی که در مورد بعضی از دانشآموزان رواج داشت، قرار داده بود و از من خواسته بود، مواظب اوضاع باشم.
خوشبختانه در میان دانشآموزان، چهرههای آشنایی بود «از قبیل برادر دوست یا همکلاسی سابق من، محصلین سابق خودم یا محصلین دبستانی که در آن تدریس کردهبودم» که مرا میشناختند و کموبیش با روحیات من آشنائی داشتند. همین مسئله کمک بزرگی بود و موجبات پذیرش مرااز جانب دانشآموزان فراهم ساخت.
![]() |
از چپ براست: ردیف دوم نفر اول ژرژ آوانسیان، نفرهشتم مبصر کلاس. ردیف آخر نفر اول خودم، نفر پنجم احمد سپهرآراء |
موادی که تدریس آنها بمن واگزار شده بود، به استثنای ادبیات فارسی، نه مطلوب من بود و نه دانشآموزان. عربی و فقه را کسی دوست نداشت. من هم در تدریس آنها نه تجربهای داشتم و نه تسلطی آنچنانی. فقه، بیشترش، شرح زندهگی پیامبر اسلام بود و امامان شیعه. بچهها که میدانستند ضعف در عربی و فقه سبب مردودی آنها نخواهد شد، دبیر مربوطه را تحویل نمیگرفتند. در ساعات تدریس این دو ماده، کنترل کلاس آسان نبود. جز چندتائی ازدانشآموزان، بقیه اصولن توجهی به درس نداشتند، خستهگی از چهرهی آنان نمایان بود، مرتب به ساعتشان نگاه میکردند، یکدیگر را سُک میزدند و … این بیتوجهیها مرا بیاختیار بیاد دوران تحصیلی خودم انداخت و دبیر عربیمان زندهیاد حسین شیخ. آقای شیخ تمام دورهی اول دبیرستان، دبیر عربی، فقه و ادبیات فارسی من بود. او هم بگمانم از بیعلاقهگی ما به فقه و عربی آگاه بود اما درس را سخت جدی میگرفت و رفتاری بسیار محترمانه داشت. همهی دانشآموزان با تمام بیعلاقهگیهایشان به موادی که او تدریس میکرد، احترام اورا به بهترین وجهی نگاه میداشتند.
بارها از همکلاسیهایی که در عربی از من کمک میگرفتند، شنیدهبودم که میگفتند:
میدانم که شیخ کسییِ در عربی تجدید نمیکنه، اما دوس ندارم ناراحتاش کنم تا با اون دستای گندهاش، سُقَلمهای بمن بزنه و بگه:
الاعجان برو بنشین!»
او مرد خوبیه. الاغجان گفتناشام بیشتر چنبهی شوخی داره تا اهانت.
ناخواسته من هم روش او رادر پیش گرفتم.
رابطهام با بیشتر بچهها صمیمانه شد. در میان آنان یکی بود که قلمی خوبی داشت و هر مطلبی که برای انشاء میدادم آن را طنز گونه مطرح میکرد.
در یکی از ساعتهای انشاء، تقهای به در کلاس زده شد. در را باز کردم. رئیس دبیرستان، با مدیرکل آموزشوپروش استان، ناظم و دو نفری دیگر پشت در ایستاده بودند. بداخل دعوتشان کردم. بچهها حسب معمول زیر پای آنها بلند شدند (آیا هنوز هم رسم بهمان منوال است؟)رئیس دبیرستان، مدیرکل را معرفی کرد. مدیر کل بُزِ گَری بود و شهرهی شهر. اما من تا آنروز، رو در رو با او مواجه نشده بودم.
او به محضی که بچهها نشستند، با قد و بالای حدود ۱۶۰سانتیمتریاش، رفت و موهای مبصر کلاس را که یکی از مودبترین و بیآزارترین دانشآموزان مدرسه بود، گرفت و با لحن بسیار بدی او را مورد شماطت قرارداد و گفت:
این چه موهائیه؟ چرا مواهات اینقدر کثیفیه؟ این هم شد وضع محصل دبیرستان! ادای بیتلها را در میآری؟
پسرک که رنگ و روی خودش را باخته بود، با لهجهی آشوریاش و با صدایی بم گفت:
موهای من کثیف نیس! من موی بلند دوس دارم.
مدیرکل بدون توجه به جواب او به وسط کلاس آمد و شروع به اظهار فضل در بارهی بیتلها نمود و اضافه کرد بیتلها فقط موی بلند ندارند بلکه آنها منبع درآمدی برای کشورشان هستند. مالیاتی که از درآمدشان به دولت انگلیس میپردازند، سبب خوبی اقتصاد کشور انگلیس شدهاست.
سپس رو بمن کرد و پرسید:
خوب آقای دبیر بفرمائید چه درسی دارید؟
ـ انشای فارسی.
بهبهی گفت و دوباره بچهها را مورد خطاب قرار داد و گفت:
فارسی زبان شیرینی است. من دو پسر دارم که هردو ساکن آمریکا هستند. بچههای درسخوانی هستند و فارسیشان بسیار خوب است. من و مادرشان هر هفته تلفنی با آنها بفارسی صحبت میکنیم. اصلن دلیل آمدن من به همدان بخاطر آنهاست چون همدان از تهران به لوسآنجلس نزدیکتر است.
خنده روز لبهای بچهها و همراهان مدیرکل پیدا شد اما جناب مدیرکل همچنان به دُرافشانی مشغول بود و از استعداد پسرانش سخن میگفت و از مزایای نزدیکی همدان به لوسآنجلس که یکباره صحبتاش قطع کرد و و رو بمن پرسید:
خب! بفرمائید یکی از بچهها که خوب انشا مینویسد بیاید و انشایاش را برای ما بخواند!
گفتم همهشان خوب مینویسند. شما خودتان یکی را انتخاب بفرمائید!
گفت:
نع! اینجا کلاس شماست. من دوست ندارم در کار شما دخالت کنم. من خودم سالها دبیر بودهام و به روحیهی دبیران آشنائی کامل دارم.
رو به بچهها کرده و پرسیدم:
کی دوست داره بیاد و نوشتهاش را برای آقای مدیرکل بخوانه؟
دو سه نفری داوطلب شدند ولی بشتر بچهها احمد سپهرآراء را پیشنهاد کردند. احمد جلو آمد و طنزنامهاش را که در مورد وظایف یک مستخدم «یه لا قبا» نوشته بود، خواند. هنوز چندسطری بیش نخواندهبود که مدیرکل توی حرفاش پرید و گفت:
نخیر! اینطور که شما میفرمائید نیست. من هم یک مستخدم دولت هستم.
احمد با خنده گفت:
نه آقا! شما رئیسین. منظور من اون مستخدمهاس که جلوی در اتاق شما میشینه، چندرغاز حقوق میگیره ولی چون مستخدم مدیرکله، به من اجازهی ورود به اتاق شما را نمیده!
همه زدند زیر خنده!
زندهیاد درخشان زیر گوشم گفت:
این پسر درست مثل پدرش حاضر جوابه. پدرش معلم خوبی بود، میشناختیش؟
مدیرکل و همراهانش کلاس را ترک کردند.
پینوشت
زندهیاد درخشان سالها ریاست دبیرستان پهلوی همدان «دبیرستانی که من در آنجا تحصیل کردم» را بعهده داشت، برادرش مدتی رئیش شهربانی همدان بود. او مردی خوش قلب، شوخ و خوشنیت بود.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟