روزهای کوتاه زمستان، برف و بوران، کرسی، سرمای اتاق نشمینِ در اندر دشت خانهی پدری، آمدن پدر و نشستناش در پایهی بالائی و نهادن خوشهانگورهای عگسری که خودش بند کرده بود به روی مفرش پشمی پهنشده بر روی کرسی، هندوانهترشی مادر، اناری که خواهران قاچ کرده بودند و دهها خاطرهی دیگر خوش و ناخوش، یادماندههای دوران کودکیام است از شب یلدا که ما همدانیها شب چلهاش مینامیم.
به روایت فصههای مادر زمستان چهار بخش داشت:
چلهبزرگه، چلهکوچوکه، اهمن و بهمن. چلهبزرگه از اول دیماه آغاز میشد و دهم بهمن پایان میگرفت. بعد چلهکوچوکه شروع میشد با چلچلیهایاش. تا کارایی که چلهبزرگه از عهدهی انجامش بر نیامده بود، بوکونه.آخه، خود چلهکوچوکه گفته که اگر پشتوم به بهار نبود تمام بچّهاره میان گوارهشان خشک میکردم. همیشهی خدا هم ایجوری بوده. سرمای چلهبزرگه به پای سرمای چلهکوچوکه نیمیرسه.
چلهکوچوکه که تمام بشه، همهی فقیر مقیرا یه نفس تازهی میکشن و خداره شکر مُکنن که زمسّان رفت و روسیاهیش به ذغالدان ماند!».
حالا نهنه زمسانه که ماخانه:
کو اَهمِنَم کو بهمِنَم، دنیاره آتیش میزِنُم!
حالا دیه تِشکِ هِوا میشکِنه، زمین جان میگیره، یخا کاج میشن و راحت میشه کَندِشان. باد اهمن که بِوِزه، زمسّّانِ نابود موکنه. باهار میا و ما آم از دِسِ ای سرماهه نجات پیدا موکونیم.
در همان شب چله هم بود که پدر برای همیشه ما را گذاشت و گذشت.
داستان از این قرار بود. مادر؛ صادق مرده بود و قرار بود او فردایاش به آبادان بیاید تا بهمراه دوستانی چند راهی بهبهان شویم برای شرکت در مراسم سوگواری مادرش. من هم برای تنظیم برنامهی مسافرت، رفته بودم پیش دوست مشترکمان، حسین برازش. توی دفتر مسافرخانهاش در خیابان امیری، نشسته بودیم و گپ میزدیم.شعلههای آتش انقلاب از همهجا زبانه میکشید، گاهی صدای تیری میآمد. فریاد الله اکبر مردم بلند بود. ما هم از شاه و حکومتاش حرف میزدیم، از دموکراسی، از اعلامیههای آیهالله خمینی که همهجا پخش میشد و شایعات و حدس و گمانهایی مبنی بر باز گشت او به وطن! سخن به اینجا که رسید حسین پرسید:
خب اگر امام بیاین شما چی میکنین؟
گفتم:
ما حرف خودمان را خواهیم زد. هرکسی زیر پرچم خودش و همه باهم بسوی ایرانی آزاد حرکت خواهیم کرد.
حسین سخت واکنش نشان داد که:
نع! ة نشد. حرف، حرفِ امامه! مخالفت با حرف ایشان، مخالفت با اسلام و همراهی با آمریکاست که تلفن زنگ زد و صحبت ما برای همیشه نانمام ماند.
حسین گوشی را برداشت. سلام و علیکی کرد و گوشی را به من داد. همسرم بود. میگفت که حالش بد است و من باید زود به خانه برگردم. به خانه که رسیدم چمدانهای سفر آماده توی راهرو چیده شده بود. با شگفتی جریان را پرسیدم. همسرم جواب داد:
از همدان زنگ زدن. متاسفم! آقاجان مرده. باید بریم همدان.
صبح همانروز کلی تلفنی باهم جروبحث کردهبودیم. از من اصرار که او مادر را بردارد و بیاید پیش ما و زمستان را پیش ما بمانند.آخ زخم کهنهی پاشنهاش که در زمستان پیش، سوخته بود هنوز خوب نشده بود، از بس فکر آب و آبکشی بود. مجاب کردن او کار حضرت فیل بود. نهاش نه واقعی بود. مگر او رضایت داد. نهایت گفت:
انشاءالله کارهای مقدماتیام را که انجام دادم خبرت میکنم.
کارهای مقدماتی سفر او مشتمل بود از تسویه حساب با بدهکاران، کنارگذاشتن خمس و زکات احتمالی و دهها امور مشابه دیگر و البته بستهبندی کفناش که همهجا آن را با خود میبرد.
من امیدی به زنگ زدن او نداشتم. از کودکی آموخته بودم که توسل به «انشاءالله»او، معنای منفی دارد و برای دررفتن از دادن قول مثبت است. ولی تصور اینکه چند ساعتی بعد، خبر مرگش را بمن دهند، برایم ممکن نبود. نمیخواستم باور کنم. به همدان زنگ زدم. همهی خویشان در خانهی پدری جمع بودند. حضور جمع در خانهی پدری موید خبر درگذشت او بود. گفتند:
صبح زود، حسب معمول برای گرفتن وضو به حوضخانه رفته بود. وضو گرفتن او بیاغراق دو سه برابر مدت حمام کردن من وقت میگرفت، از بس دستان و سر و صورتاش توی حوض فرو میکرد و بیرون میآورد. اما اینبار ماندناش در حوضخانه آنقدر طولانی شده بود که مادر نگران میشود. زنگ اخبار ما برای گرفتن خبر از حوضخانه، کوبیدن با پاشنهی پا به پایههای کرسی بود که صدایاش توی حوضخانه منعکس میشد. مادر نه از کوبیدن به کف اتاق پاسخی دریافت میکند نه از فریادهای «حاج محسن»اش. راهی حوضخانه میشود و پدر را وارونه توی حوض مییابد. خودش که توان بیرون کشیدن جسد پدر را نداشت پس بسراغ همسایهها میرود و کمک میطلبد.
نه، خبر درست بود و پدر مرده. باید راهی همدان میشدیم. اما چطور؟
شب و بود و دیر وقت بود و از خوزستان که بیرون میرفتی، سرما همه جا حاکم. بخاری اتومبیلمان هم کار نمیکرد. شیوا دو ماهه بود. زیبا و نیما، به ترتیب پنج و هفتساله. کارکنان شرکت نفت در اعتصاب بودند. بنزین کمیاب بود. حرکت شبانه معقول نمینمود. مراسم خاکسپاری هم که انجام شده بود. به رئیسام، علی بیگمرادی مدیر کل گمرک زنگ زدم و جریان را گفتم. او گفت:
اتومبیل مرا میتوانی قرض بگیری! اما عجله نکن! نه راهها امن است و نه بنزین فراوان.
فردا که شد، زیبا و نیما را به همسایهی بغل دستیمان، خانوادهی صحرائیان سپردیم. یکسره راندم تا به همدان رسیدیم. خانه پر بود از خویشان و نزدیکان. با ورود من، صدای شیون خواهران بالا گرفت. جای پدر خالی بود. ولی رفتناش نقطهی ختمی بود بر رنج ۷۸ سالهاش.
یدر در همان خانهای که زاده شده بود، مرد بر عکس پسرش که ایران را دور زد و نهایت امواج انقلابی که به آن امیدی گران داشت به سوئد پرتاباش کرد.
صبح به سر مزارش رفتیم. عکس نصب شده روی قبر مجاور پدر، توجهام را جلب کرد. خوب نگاهاش کردم. مهدی زمانی، شهید مهدی زمانی! آه!با هم همکار بودیم و بچه محل. گفتند با همکاراناش کناری ایستاده بود که گلولهای جانش را میگیرد.
هرگاه بدیدار پدر رفتهام، عکس مهدی راهنمای من بودهاست برای یافتن مزار پدرآخر . پدر ناخواسته در بخش شهیدان انقلاب بخاک سپرده شده است.
قرین رحمت الهی باد
روحش شاد
[…] دیگر بر سالهای رفتهی در مهاجرت افزوده خواهد شد. پدر دو ماهی پیش از انقلاب رفت و مادر نیز آرزوی دوباره دیدن نیما را با خود بگور […]