در درازای سالتحصیلی، رابطهی من با چندتائی از بچهها نزدیک و نزدیکتر شد به نحوی که آنها علاوه بر مطرحکردن سوالات درسی گاهی نقشهها و آرزوهای آیندهی خودشان را با من در میان میگذاشتند. از آنجمله بودند محمد انواری، حسن درخشان، احمد سپهرآراء، مرتضا توکلیان و ژرژ آوانسیان. انواری شیخ منش بود و در میان بچهها، به شیخ کلاس معروف بود و نسبتی هم با یکی از روحانیون شهر داشت. او بیشتر فکر درس و مشقاش بود، جدی بنظر میآمد و با همهی همکلاسیها هم زیاد قاطی نمیشد. درخشان و توکلی درسخوان و صمیمی بودند. سنوسالشان در حد سن کلاسیشان بود. مرتضا توکلیان پیش از این هم در کلاس پنجم دانشآموز من بود و او را خوب میشناختم، با پدرش آشنا بودم و پسر عموهایش، بچهمحل و همدبیرستانی و همکارم بودند.
احمد سپهرآراء بدلیل تربیت خاص خانوادهگیاش، اجتماعیتر از دیگران بود. نه خجالتی بود و نه از نزدیکی به بزرگترها سوءاستفاده میکرد. حد و مرزها را خوب نگه میداشت. در میان همکلاسیها هم وزنهای داشت. او بمن نزدیکتر شد. ژریک بابایان دوست نزدیک او بود و هرگاه گفتوگوئی بین من احمد در میگرفت او هم حضور داشت. ژریک نیز جوان مودبی بود و حد و مرزها شناس. بگمانم یکسالی از احمد بزرگتر بود چرا که مشغول گرفتن گواهینامهی رانندهگی بود و همیشه کتابچهی راهنمائیورانندهگی همراهش بود. پدرش صاحب یکی از فروشگاهای معروف مشروبفروشی همدان بود. اوضاع مالی خوبی داشتند. ایران تازه تولید اتومبیل را آغاز کردهبود. بعد از به بازار آمدن پیکان علیهالسلام، اتومبیلهای آریا و شاهین هم روانهی بازار شده بود. پدرش قرار بود یکدستگاه اتومبیل آریا برای او بخرد یا شاید هم او پدرش را زیر فشار گذاشتهبود، نمیدانم. آخر او تنها پسر خانواده هم بود.
ژریک گواهینامهاش را گرفت و صاحب اتومبیل شد. روزی او و احمد بمن گفتند که راهی تهران هستند و دوست دارند اگر من هم موافق باشم، در تهران همدیگر را به بینم. در تهران همدیگر را دیدیم، به تماشای فیلمی رفتیم که عنوان آن یادم نیست. دوستی ما داشت عمق پیدا میکرد که سال تحصیلی پایان یافت.
من، بیشتر تابستان ۱۳۴۵ را در تهران گذراندم تا واحدهای تجدیدی را بخوانم. با آغاز سالتحصیلی تازه، احمد سپهرآراء که در هنرستانی پذیرفته شدهبود، راهی تهران شد. ژرژ و دیگر بچهها هم برای ادامهی تحصیل، هریک وارد دبیرستانی شدند و رابطهی ما تقریبن قطع گردید.
کلاس سومیهای تازه را از سال پیش میشناختم و چم و خم کلاس در دستم بود و احساس نزدیکیی دوجانبهای بین ما بود. روش تدریس من همان روش سال تحصیلی گذشته بود و کلاس بخوبی پیش میرفت.
در میان اینان پسری بود رضا ستاری نام، ساکت، مهربان و خوشلباس. نگاه و رفتارش نشان از غم سنگینی داشت که سراسر وجودش را گرفتهاست. همیشه مرا زیر نگاه خود داشت و دزدانه نگاهم میکرد اما با تلاقی چشمان من با چشمهای او، تندی، سرش را پائین میانداخت و وانمود میکرد که بکاری مشغول است. روزی داستان او را با یکی از آموزگاران دبستان که سنی از او گذشته بود و سالها در این مدرسه سابقهی تدریس داشت، در میان گذاشتم. او مرا سخت از نزدیک شدن با آن پسر منع کرد. روزی بحسب تصادف در نزدیکی خانهی پدری، او را بهمراه یکی از لاتهای آنچنانی دیدم. پسرک با دیدن من سخت جا خورد، سلامی کرد و از هم دور شدیم. فردای آن روز داستان را با همان همکارم در میان گذاشتم. همکارم گفت:
بله، میدانم. من از دورهی ابتدائی این پسر را میشناسم یعنی او محصل من بودهاست و آن پسر جُعلّق همراهش هم شاید بدانی که هممحل ما است. بهمین دلیل هم بتو هشدار دادم. رضا ستاری پسر مهربانی است، درساش را هم خوب میخواند اما او ننر کردهی پدری بیسواد است، پدرش قهوهچی است. تو خودت قهوهچیها را میشناسی، بیچاره پسرک!
یکی دیگر از دانشآموان که برادر بزرگ و پسر عمویاش، از یاران کوهنوردی من بودند و او هم گاهی در برنامههای کوهنوردی، ما را همراهی میکرد، با من احساس نزدیکی بیشتری داشت. او روزی ضمن گفتوگوهای آخر درس گفت:
عدهای از بچهها دوستدارن روز جمعهای با شما صعودی به قلهی الوند داشته باشیم. من فکر کردم اونائی که توانشو دارن، با ما تا قله بیان. بقیه در میدانمیشان بمانن تا ما برگردیم. شما چی میگید؟
موضوع را با مدیریت دبیرستان مطرح کردم. مخالفتی نبود. ناظم دبیرستان گفت بهتر است چندتائی از اولیاء دانشآموزان هم شما را همراهی کنند.
گفتم:
بله، حتمن! موضوع را با بچهها در میان میگزارم. با دوستان همکار نیز موضوع را مطرح میکنم تا شاید یکی دو نفری با بچههایشان ما را همراهی کنند.
یکی از روزهای سرد پائیزی راهی الوند شدیم. باد تندی میوزید و من حال خوشی نداشتم. درد شکم از شب گذشته شروع شده بود و دستبردار نبود. بهر صورت بود خودمان را بمیدان میشان رسانیدیم. صبحانه را خوردیم، استراحت مختصری کردیم، تعدادی در میدانمیشان ماندند. من با زندهیاد احمد جمالی، فرید پسرش و جمعی که در عکس بالا مشاهده میشوند راهی قله شدیم.
در این سفررضا ستاری هم همراه ما بود اگر بقله نیامد ولی در کنار من. دوری از محیط مدرسه، جو دوستانهی ناشی از ورزش کوهنوردی، وجود دوستان من باو قوت قلبی داده بود تا در گفتوگوها و شوخیهای دوستانهی ما شرکت کند.
صعود به قله موفقیتآمیز بود و همهی همراهان بقله رسیدند. بعد این گردش دستهجمعی میلوعلاقهی بچهها به انجام چنین برنامهها بالاگرفت و داوطلبان هم بیشتر بودند، اما من روزهای تعطیل آخر هفته را باید صرف دانشکده میکردم. یکی از دانشآموزان از اهالی ده «دیوین» بود که در بالای سداکباتان قرار دارد. او اصرار داشت روزی میهمان او باشیم. قرار محمد بختیاری که پدرش مقاطعهکار بود، کامیونتی از پدرش قرض بگیرد و همهگی با کامیونت راهی ده دیوین شویم. یکی از جمعهها محمد بختیاری کامیونت را آورد و دستهجمعی راهی دیوین شدیم. از جریان سفر چیزی بیادم نماندهاست مگر چند اسلایدو اسامی همراهان که خوشبختانه آنها را در کنارهی یکی از اسلایدها نوشتهام.
اما خوب بیاد دارم روز شنبهای را که وارد کلاس شدم و جای رضا ستاری را شاید برای اولین بار خالی دیدم. سراغاش را گرفتم. همهی بچهها با هم گفتند:
مگه شما خبر ندارین؟ رضا شب جمعه دوستاش را با چاقو کشت و الان زندانیه.
نام مقتول را پرسیدم، همان جعلقی بود که آنروز با او دیده بودم. بیاختیار روی صندلیام نشستم، سرم را در میان دو دستانم گرفتم و باین اندیشیدم که اگر من به او روی خوشی نشان دادهبودم و به درد دلاش گوش میکردم آیا باز کار به اینجا کشیده میشد؟
روز جمعهی بعد با یک جعبه شیرینی به دیدارش رفتم. پس از مدتی انتظار، رضا در پشت نردهی آهنین پیدایاش شد. باور نمیکرد که من باشم. زباناش بند آمده بود. جعبهی شیرینی را باو دادم و گفتم جات تو کلاس خیلی خالیه. افسوس که کاری از دست من بر نمیآد.
رضا مات و مبهوت به تماشای من ایستاده بود. نگاههای پاسبانهای حاضر و زندانیانی آنسوی نرده، مانند سوزن تو جانم میخلید. یکی از زندانیهای از او هویت مرا پرسید. رضا گفت:
دبیرمانه.
دبیر؟
آره، معلمه که بدیدنم آمده.
حرفی برای گفتن نداشتم. نگاه سنگین، پرسشآمیز و کنجکاو پاسبانها و زندانیان قابل تحمل نبود.
به رضا گفتم:
مطمئن باش که اگر همه چیز را درست به قاضی بگی بدلیل کمی سنات بتو تخفیف خواهد خورد و شاید هم بخشوده شوی. بعد دستم را از لای نردهی آهنی بداخل دراز کردم و دست او را به سختی فشردم. دست رضا سردِ سرد بود.
دیگر رضا را ندیدم. اما شنیدم که از زندان آزاد شده است و دچار اعتیاد. نمیدانم کی بود که عکس او روی اعلامیهی چسبانیده شده بروی دیواری، توجهام جلب کرد. جلو رفتم.
انالله و انا الیه راجعون!
آگهی فوت او بود و قدیمی که حتا امکان شرکت در یادبودش را هم بمن نمیداد. هنوز هم پس از گذشت این همه سال، قیافهی غمگین او را بخاطر دارم.
سلام آقاي افراسيابي
در عالم وبگردي ناخداگاه وبلاگ شما را ديدم. كلا همه آن را خواندم.من روزنامه نگار و از اهالي شازند اراك هستم.فكر مي كنم پدر بنده را بشناسيد.مسيب ملكي در آن روزگار خبرنگار روزنامه اطلاعات بود.
من مي خواهم كتابي در رابطه با وقايع قبل از انقلاب در شازند از مهمترين رويدادهاي آن زمان چاپ كنم اميدوارم بتوانيد به بنده كمك كنيد. منتظر جوابتان هستم
موفق و مويد باشيد.
راستي به وبلاگ من هم سري بزنيد. باعث افتخار من است
پاسخ:
سلام آقای ملکی!
چه خوب! من طولانیترین مدت بخشداریام را در شازند گذرانیدهام اما با شازندیها تا بحال نتوانستهام ارتباطی برقرار کنم. پیام شما را بفال نیک میگیرم و اگر کاری هم از دستم برآید مسلمن مضایقه نخواهم کرد.