سیستم اداری_مالی وزارت آموزشوپرورش عجیب و غریب بود. کارمند تازه استخدامشده دست کم شش ماه بدون هیچ دریافتی باید کار میکرد تا بودجهی سال تازهی وزارتخانه از تصویب محلسین شورایملی و سنا بگذرد و اجازهی پرداخت حقوق کارمندی که سال پیش استخدام شدهبود، پرداخت گردد. در حالیکه میشد نیاز احتمالی وزارتخانه به آموزگار یا دبیر تازه را پیشبینی کرد و آن را در بودجهی سال آینده منظور داشت تا آموزگاران البته دبیران هم، که بیشترشان از افراد بیبضاعت بودند، از همان آغاز استخدام، وامدار رباخوران نشوند. همین شیوهی نادرست در مورد پرداخت حقوق کارمندان منتقلشده به شهرهای دیگر نیز جاری بود. به همین دلیل هنوز حقوق من به تهران منتقل نشده بود. دوستم فریدون اسماعیلزاده با وکالتی که از من داشت، حقوقام را میگرفت و آن را تحویل پدر میداد تا او به شکلی پول را برای من حواله کند. یکبار ماه به آخر رسیده بود و هنوز پولی برای من حواله نشده بود. بقول معروف «کفگیر به ته دیگ خورده بود. امکان تلفنکردن هم نبود. چون نه پدر تلفن داشت و نه فریدون. ». اندک پساندازی که داشتم رو به اتمام بود. برای اینکه از کسی وام نگیرم در خورد و خوراکام، صرفهجوئی میکردم. نشانههای ضعف شدید در من ظاهر شده بود.
روزی همان خانم مرا مورد خطاب قرارداد و گفت:
آقای افراسیابی! شما اصلن به خودتون نمیرسین. همهاش فکر درسومشق دانشکدهتون هستین. رنگ صورتتون کاملن پریدهاس. این نشانهی کمبود غذاس. میدونم مجرد هستین. میدونم هم کار میکنین، درسم میخونین. مادرتونام که نیس تا واسهتون غذایی بپزه. سفارش من اینه که شما کمی بخوردوخوراکتون برسین. همین امروز قبل از رفتن به دانشکده، برید همین چلوکبابی سر کوچه و یه غذای درست و حسابی بخورین. چلوکباباش حرف نداره.
با وجودی که حق با او بود اما من خودم را از تک و تاب نیانداختم و گفتم:
نه خانم! وضع غذاخوردن من بد نیس. بدلیل برداشتن بخشی از رودهی دوازدههام، جذب بعضی ویتامینها مانند ب ۱۲ خوب انجام نمیگیره و باید تزریقی بمن داده شه. منم از آمپول زدن خسته شدهام. ولی چشم! از محبت شما بسیار ممنونم! حتمن سفارش شما را انجام خواهم دادم.
بعد از ظهر همانروز وارد دانشگاه که شدم، عبدالرضا حصاری، در جلوی دانشکده منتظر من ایستاده بود. از دیدار او هم شاد شدم و هم شگفتزده. شادیام برای این بود که میتوانستم از رضا پولی قرض کنم و شگفتیام چه شده که رضا اینجا پیدایش شدهاست. علت آمدناش را بدانشکده جویا شدم. گفت:
اوایل ماه از جلوی مغازهی پدرت رد شدم، دیدم تک و تنها اون تو نشسته و در افکار خودش غرقه. چون راهی تهران بودم گفتم برم سلامی کنم و بپرسم شاید کاری با تو داشتهباشند. تا جریان سفرم به تهران را مطرح کردم حاجآقا گفت:
چه خوب! حقوق اون ماهه محمد را نشده براش بفرستم. شما میشه این زحمت قبول کنین!
من هم پول را گرفتم و آوردم. بفرما!
بعد دست کرد توی جیباش و پول را در آورد و بمن داد.
با رسیدن پول، پس از پایان درس دانشکده، من هم سفارش خانم همکارم را تمام و کمال انجام دادم و بعد از مدتی یک وعده غذای درست و حسابی خوردم.
اما داستان خانم خاطرهنویس
یک روز که سرویس اداره را از دست دادهبودم، کمی دیر بمدرسه رسیدم. چون زنگ خورده بود یکراست بسر کلاس رفتم. مشغول حضوروغیاب بودم که احسان پرسید:
آقا ببخشید! آقای مدیر توی دفتر بودند؟
گفتم:
نمیدونم. من مستقیم آمدم سر کلاس و خبری ندارم. با مدیر چکار داری؟
که یک باره همهی بچهها با هم گفتند:
آقای مدیر دیروز تو زندان ژاندارمری بود.
پرسیدم چرا؟
احسان گفت:
رفته بود خانهی خانم فلانی. شوهر خانم میاد خونه و مچشونو میگیره. بعدشم میره ژاندارمری و شکایت میکنه. ژاندارمی هر دو نفرشونو توقیف کرده بود.
هاج و واج به نظام که پدرش ژاندارمرم شاغل در پاسگاه محل بود نگاه کردم و پرسیدم:

من و دانشآموزان دبستان نوبنیاد مهرآبادی جنوبی ۱۳۴۶
نظام! حرفای احسان راسته؟
همهی بچهها گفتند:
بله آقا. دیروز عصری همهی اهل محل جلوی پاسگا بودن. ما هم آقای مدیرو پشت نردای بازداشتگاه دیدیم.
با پایان گرفتن ساعت درس به دفتر رفتم. خانمها همه برافروخته و عصبانی بودند و هر کسی چیزی میگفت. یکی مدیر را سرزنش میکرد، دیگر خانم معلم را و سومی هر دوی آنها را. من گفتم:
فلانی با زن و بچه عجب گندی زد!
خانمی که دانشجو بود، رو بمن کرد و گفت:
اگر من بجای زن مدیر بودم این پفیوز را با اردتگ از خانهام بیرون میانداختم.
آقای سربندی رسید و خبر داد که عذر آقای مدیر را خواسته است. بعد رفت روی یکی از صندلیها و تابلوئی که عکس و سمت همهی کارمندان دبستان در آن درج شده بود، پائین آورد. عکس مدیر کند، اسم او را پاک نمود و تابلو را سرجایاش آویزان کرد.
بعد رو بما کرد و گفت:
|
|
من وبجههای کلاس دبستان نوبییاد مهرآباد جنوبی |
عجب بد شد! همهی مردم محل حرف این دو نفر را میزنند. آبروئی برای مدرسهی ما هم باقی نگذاشتند. اصلن فکر نمیکردم این بابا اهل این حرفها باشد.
بعد اضافه کرد که رئیس بخش قول دادهاست که هر چه زودتر جانشین مناسبی برای او بفرستد.
همکار تازهکار جوان ما که از اهالی محل بود گفت:
طرف اول برای آقای افراسیابی دون ریخت ولی ایشان گرفتار دام او نشد. این کار اول اون خانم هم نیست. تا بحال او و شوهر نامرداش چندین نفر را این شکلی تلکه کردهاند.
بعد از ظهر همان روز توی ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم که همکار جوانم بمن پیوست و علت تنهائیام را جویا شد. ابتدا متوجه منظور او نشدم.
او توضیح داد:
منظورم خانم فلانی است. آخه شما همیشه با هم سوار اتوبوس میشید.
آها! ایشان امروز زودتر رفتن. کلاسشان زودتر شروع میشد.
همکار جوانم ادامه داد:
من متوجه دونه ریختن فلانی واسهی شما بودم. اما او نمیدونست که شما با داشتن همچی لعبتی گرفتار دام امثال او نمیشین.
پرسیدم:
کدوم لعبت؟ از کی صحبت میکنی؟
همکار جوانم گفت:
همونی که امروز زودتر رفته. زن بسیار قشنگیه، مگه نه؟ فکر کردین کسی متوجه موضوع نشده؟
گفتم:
نه عزیزم! این یکی رو کورخوندی! اولن اون خانم شوهر داره. دومن رابطهش با من بهمان همسفری توی اتوبوس تا جلوی دانشگاه ختم میشه. بین ما اصلن سر و سرّی نیس. ذهنتو بیخود خراب نکن.
همکار جوانم گفت:
آخه اون روز که شما دفتر اون خانومو عوضی برداشته بودین همین خانم از شما خیلی دفاع کرد. بعدشام عجب اصراری داشت که شما عکس توی اون تابلوی توی دفتر را عوض کنید. یادتون هست که چقدر قر میزد که این چه عکسی؟ اصلن شکل و قیافهی شما نیس؟
گفتم:
خب حق با ایشان بود. اون عکس من خیلی ضایع بود. من بیستر بخاطر دهنکجی به سربندی، که اصرار داشت عکس همه باید شیک و قشنگ باشه، اون عکس قدیمی به او دادهبودم تا از قیافهی من برای کارش تبلیغ نکنه.
هر دو زدیم زیر خنده.
بعد گفت:
آره، درسته! حق با ایشان بود. عکس شما میان همهی عکسا خیلی تابلو بود.
بعد تا رسیدن اتوبوس سرویس، همکار جوانم کلی داستان در مورد روابطی که با دخترهای محل داشت، برایم سر هم کرد که نمیدانم راست بود یا دروغ.
چهلم جهانپهلوان تختی فرا رسید. دانشگاه غلغله بود. همهگی با هم از در بزرگ دانشگاه خارچ شدیم و پس از گذر از میدان مجسمه وارد خیابان سیمتری (کارگر امروزی) شدیم و از آنجا هر کسی به نوعی خودش را به ابنبابویه در شاهعبدالعظیم رساند. در ابنبابویه جمعیت غل میزد. پلیس اجازهی گردهمآئی بر سر گور جهانپهلوان را نداد. اعتراضات شروع شد و فریاد مرگ بر این و زندهباد آن، فضای ابنبابویه را پر کرد. پلیس با حملهی وحشیانهای همهی ما را تاراند، عدهای کتک مفصلی خوردند و محروح شدند. برخی گرفتار گردیدند ولی بیشتر فرار کردیم. فردا صبح که داستان را در دفتر دبستان بازگو میکردم، خانمی که چهل روز پیش مرا بخاطر عدم شرکتم در مراسم خاکسپاری جهانپهلوان سرزنش کرده بود با دقت به شرح ماجرا گوش میکرد و چنان مینمود که خود او نیز در آنجا حضور داشته بود.
آنروزها کمی فضای سیاسی عوض شده بود و روزنامهها مقالاتی را درج میکردند که پیش از آن اجازهی انتشار نداشتند. حزب سوسیالیست نیروی سوم به رهبری خلیل ملکی فعال شده بود. روزی مقالهی مستدلی از اوضاع اقتصادی ایران خواندم. نام نویسنده که صندوقدار حزب نیروی سوم بود، برایم بسیار آشنا مینمود اما هر چه به مغزم فشار آوردم، راه بجائی نبردم. شبنامههائی هم پخش میشد که در دانشکده راحت بدست میآمد. یک روز در مدرسه موضوع یکی از همین مقالات را مطرح کردم. همان خانم طرفدار جهانپهلوان گفت اگر مایل باشید من میتوانم مقالاتی از این قبیل برای شما بیاورم. فردا مقالهای برایم آورد. آن را که خواندم متوجه شدم که نویسنده همان صندوقدار حزب نیروی سوم است. و یکباره متوجه شدم که نام نویسنده و نام همکار من یکی است. پرسیدم:
شما با ایشان نسبتی هم دارید؟
جواب داد:
بله، پدرم هستند.
پس آقای شانسی پدر شما هستند. چقدر من دنبال علت آشنائی این اسم میگردیدم ولی عقلم بجائی نمیرسید.
دوستداشتن:
لایک در حال بارگذاری...
مرتبط
سلام
چقدر بده که یکباره عکس اون بنده خدا را پایین کشیده بودند.
پاسخ:
شوربختانه ما مردم جهان سوم این چنینی هستیم. تا کسی از قدرت میافتد، عکس یا مجمسهاش را پائین میکشیم و بجایاش عکس یا مجمسهای تازه بقدرت رسیده را میگذاریم. در کشورهای دموکراسی این چنین نیست، عکس نخست وزیر سوئد که بالاترین پست سیاسی کشور را دارد را در جائی نمیبینی.
تا بحال او و شوهر نامرداش چندین نفر را این شکلی تلکه کردهاند
سلام
شهربانی باید بیشتر بررسی می کرد همینطور مقامات بالا .این درست نیست که زن حیله گری بتواند انسان فرهیخته ای را بدام خود گرفتارکند وباج خواهی بکند هیچکس هم جلویش نگیردباشوهرش هم ساخت وپاخت بکنند.
امروزه یه مقدار فرم وشکل کارعوض شده که این زنان شیاد دیگه نمی آیند مردها را ببرند به خانه هایشان زیرا وقت تلف میشه و درآمد کمتر!11
می آیند کنارخیابان واشاره ماشین می کنند مرد یا جوانکی اونها را سوار میکنه به عمد هم جلو می نشینند و ناگهان سرپیچی یه موتورسوار میرسه وشیشه خورد میکنه که :بی ناموس چرا ناموس مرا برداشتی وکجا میبریش ونهایتا در گوشه ای با گرفتن پولی رضایت میدهند که شکایت نکنند ومیروند سرچهارراه دیگر و…روزی 10تا 15نفر جوان وپیرمرد بخت برگشته را صید می کنند