باقر فاتحی
نوشتهی روی پاکتی در میان انبوهِ نامههای اداریِ رویِ میزم، بنظرم بس آشنا نمود. آنرا برداشتم و با شگفتی دریافتم که تمبر روی پاکت عراقی است. آدرس فرستنده را نگاه کردم. باقر فاتحی (مدیر مدرسهی صالحآباد) بود که از کربلا نامهای برایم نوشته بود. نامه را بازکردم. باقر، خبر پابانیافتن دورهی سه سالهی ماموریت آموزگاری یا بهمانگونه که خودش نوشتهبود «الفبا فروشی»اش در عراق را خبر میداد.
آنروزها دولت شاهنشاهی ایران برای آموزش فرزندان ایرانیان ساکن کشورهای عربی اقدام به تاسیس مدارسی کردهبود تا فرزندان ایرانی از تحصیل به زبان مادری محروم نشوند. وزارت آموزشوپرورش کمیتهای یا گروهی را مامور گزینش آموزگاران و دبیران با تجربه و خوشنام «البته بدون سابقهی سیاسی» کرده بود تا در کشورهای عربی علاوه بر تدریس فرزندان ایرانیان، حامل این پیام هم باشند که «دولت ایران علاوه بر ایجاد امکانات تحصیل برای ایرانیان ساکن در کشور، در فکر آموزش نوباوگان ایرانی بدور از وطن نیز هست که البته کار بسیار پسندیدهای هم بود. هزینهی ماموریت خدمتی که باین افراد داده میشد بسیار چشمگیر بود و داوطلبان اعزام به آن نواحی در میان معلمان فراوان بود. از جمله خود من که آرزوی زیستن چند سالی در یک کشور عربی و یافتن امکان عربی صحبت کردن، همیشه آرزوی قلبیام بود. اما بدلیل دانشجوئی هرگز دنبال این قضیه را نگرفتم. زمانی هم که از درس دانشکده فراغت یافتم شک داشتم که چنین ماموریتی بمن محول شود.
باز در آن زمان، کارمندان و دانشجویان ساکن خارج، پس از پایان ماموریت یا تحصیل خویش در کشورهای بیگانه، اجازه داشتند لوازم خانهگی و اتومبیل خود را با استفاده از بعضی بخشودهگیهای حقوق گمرکی و سود بازرگانی با خود به ایران بیاورند. باقر در نامهاش از من خواستهبود تا حقوق گمرکی و سود بارزگانی دو سه نمونه اتومبیلی که در نامه، مشخصات آنها را داده بود، برای او محاسبه کنم.
مسئول دایرهی ارزش گمرک آبادان که از دوستان قدیمام بود و دوستی ما به پیش از دوران گمرکیشدن من میرسید، تلفنی به اتاقام فراخواندم و از او خواهش کردم تا خواستهی باقر را در اسرع وقت انجام دهد و اضافه کردم که او هم دوستی قدیمی و عزیر است و تا بحال از من کاری نخواستهاست.
محاسبه انجام شد. آن را برای باقر به کربلا فرستادم. یادم هست که یکی دو نامهی دیگر از او دریافت داشتم با همان خواسته منتها در مورد دو سه نوع اتومبیل دیگر که همه به لطف همکاران انجام شد.
دیگر از باقر خبری نداشتم تا در یکی از دیدارهایم از همدان، سری باو زدم. مشغول ساختن خانهی تازهای بود. بالای ساختمان مشغول کاری بود. مرا به بالا خواند. راضی به نظر میرسید و گفت که اتومبیل را به قیمت خوبی فروخته است تا پولاش را هزینهی ساخت این خانه کند. یادم نیست چه شد که نامی از علی کریمیان، به میان آمد. با دست ساختمانی را نشان داد و با بغضی عیان گفت:
وضعاش بسیار خوب است. شسصدهزار تومان خرج آن خانه کرده است. تو چنین پولی داری؟
گفتم:
نه، ندارم. مبارکش باشد. او از همان روزهای دانشسرا صرفهجو بود. چه خوب که صاحب خانهای شدهاست. ولی من هم بیخانه نیستم و به آنچه دارم راضیام.
روزها گذشت. انقلاب شد، جنگ آغاز گشت و من ساکن تهران شدم. روزی تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. باقر بود و خبر جشن عقد دخترش مهشید را داد و ما را به جشن عقد او دعوت کرد.
او از علاقهی من به دخترش که پیش از آن که زبان به سخن بگشاید، او را میشناختم خبر داشت. از گفتههای باقر چنان برمیآمد که داماد «خوبی» گیرش آمده است. کوتاه گفت که تحصیلکردهی آمریکا است و استادیار دانشگاه بوعلی همدان و فیزیک اتمی تدریس میکند.
روز موعود، من و همسرم با تهیهی دستهگلی راهی مجلس عقد شدیم. خانهی داماد در یکی از خیابانهای بالای شهر بود. اوضاع داخل خانه خبر از رفاه ساکنان آن میداد. داماد که مرا نمیشناخت به تعارفات معمولی بسنده کرد. اما من، از این که مهشید هنوز هم چون دوران کودکیاش عمو خطابم کرد، بادی به غبغب انداختم ولی داماد زیاد تحویلم نگرفت.
دو سالی از این ماجرا در بیخبری مطلق از یکدیگر گذشت. باز هم در همدان، آنهم در میانهی میدان بزرگ شهر بهم برخوردیم. باقر با همسرش اتومبیلروی دور میدان را بطرف خیابان بوعلی، قطع کردند. همسرش کودک نوزادی در بغل داشت. آنها هنوز مرا ندیدهبودند. خودم را به آنها رسانیدم و گفتم:
تولد نو رسیده مبارک!
هردو برگشتند و چون همیشه با روی باز از دیدنم اظهار خوشوقتی کردند. جویای حال عروسوداماد شدم. دوستم جواب داد:
این پسر آنها است. پدر و مادرش راهی فرانسه شدهاند تا به کارهای سیاسی خود برسند. پرسیدم:
با خودم فکر کردم این دیگر چه نوع کار سیاسی است که انجامش مستلزم بودن در فرانسه است؟
از هم جدا شدیم. چند سالی از آن ماجرا گذشت. سال ۱۹۸۸ یا ۱۹۸۹ میلادی بود. دو سه سالی از غربتنشینی من میگذشت. من به عنوان معلم زبان مادری در یوله مشغول بکار بودم. عصر که به خانه آمدم، زیبا خبر داد که خانمی بنام مهشید تلفن کرد و سراغ شما را گرفت اما نه نام خانوادهگیاش را گفت و نه شماره تلفنی داد. گفت خودش دوباره تماس خواهد گرفت.
من در میان خویشان و آشنایانام دو نفر بنام مهشید میشناختم. اولی ساکن ایران بود و دومی ساکن فرانسه. از آنجائی که مطمئن بودم مهشید اولی هرگز ایران را ترک نه خواهد کرد، با کمک دوستی که در ادارهی مهاجرت داشتم، دنبال مهشید دوم گشتم. نام او با مشخصاتی که من دادهبودم، در هیچ یک از کمپهای پناهندهگان سوئد یافت نشد. دو سه ماهی بعد مهشید خودش زنگ زد. دختر باقر بود که با نامی دیگر، بهمراه پسرش، به سوئد پناهنده شده بود. سراغ شوهرش را گرفتم. گفت او هنوز در فرانسه است اما قرار است با جمعی از همفکرانش، در استکهلم/سوئد مجلهای منتشر کنند که دبیری مجله با او خواهد بود. اگر اجازهی انتشار مجله صادر شود، او هم تقاضای اقامت در اینجا را خواهد کرد و بما خواهد پیوست.
از اینکه او هم سوئدی شده است و من دوست و آشنائی قدیمی در اینجا یافتهام کلی شاد شدم. نشانی محل زیست و شمارهی تلفنها رد و بدل شد. طولی نکشید که مهشید با پپسرش پویا به دیدار ما آمد.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟