سالها بود یکدیگر را اینچنین از نزدیک ندیدهبودیم مگر آن چندلحظهی دیدار مجلس عقد. دلم میخواست از چندوچون قضیهی آگاه شوم و موقعیت سیاسی او و شوهرش را بدانم و آنرا با آنچه از دوستان شنیدهبودم مقایسه کنم. هرگز فکر نکردهبودم که مهشید جذب یک سازمان سیاسی اسلامی شود. اما دوستان سیاسیکارم گفته بودند که مجید شریف، وابستهی سازمان مجاهدین خلق است. داستان را با مهشید در میان گذاشتم. مهشید گفت:
نه، مجید از راهروان دکتر شریعتی است و ارتباطش با مجاهدین در محدوهی شورای مقاومت ملی بود و امروزه دیگر بکلی از آنها فاصله گرفتهاست.
و اضافه کرد که مجید رشته عوض کردهاست و در حال گذراندن دورهی دکترای جامعهشناسی است. چندروزی که با هم بودیم، همسرم، بچهها و مهشید با هم سخت اُخت شدند و با هم رابطهی خوبی برقرار کردند. خودم نیز که از یافتن او بسی خوشحال بودم و دوستداشتم بنوعی جبران مهربانیهایی که پدر و مادرش بمن روا داشتهبودند، جبران کنم. فکر کردیم بهتر است ترتیبی دهیم که مهشید به شهر ما منتقل شود. خود مهشید هم با این امر موافق بود. مسئلهی انتقال او را پیگیری کردم و مشکلات را یکی پس از دیگری با کمک دوستان از پیش پا برداشتیم.
بعد دستهجمعی سری باو زدیم و تعطیلات آخر هفته را با هم بودیم. یکی از دوستان مجید با خانوادهاش بما پیوستند. قیافهی دوستاش سخت برایم آشنا مینمود. پس از مدتی کندوکاوِ نباشتههای ذهنیام بیادم آمد که او را در یکی از برنامههای خبری تلویزیون سوئد دیدهام. موضوع را با مهشید در میان گذاشتم که او بیخبر از موضوع بود. از خود میهمان پرسیدم که موضوع را تایید کرد. موضوع بحث تلویزیونی آنشب خبری حول فعالیتهای «شورای مقاومت ملی» بود که دقیقن موضوع آن را بیاد ندارم. اما یادم هست که آن آقا از عهدهی پاسخ قانعکننده به بسوالات مجری برنامه بر نیامد. البته آنروزها من تازه با زبان سوئدی آشنا شدهبودم و زیاد متوجه ریزهکاریهای آن نمیشدم، بگذریم که حالا هم نمیشوم. اما دوستانی که زبان سوئدی را خوب میفهمیدند انتقادهایی به شیوهی پاسخگویی ایشان داشتند.
کار مجله راه افتاد و مجید به استکهلم آمد. زندگی در سوئد هزینه دارد و مجید نه کاری داشت و نه حق دریافت کمکهزینهی اجتماعی چرا که او ساکن فرانسه بود. یکی از دوستان دانشجویاش، کار موقتی تابستانی خود را که توزیع روزنامه بود به او واگزار کرد. مجید از اینکه توانستهبود روی پای خود بایستد و با کار بدنی هزینهی زندهگی خودش را تامین کند، بسی شاد بود و احساس غرور میکرد. در یکی از نامههایش برایم نوشت «فکر میکنم صبح زود از خانه بیرون زدن و دنبال روزی رفتن به من روحیهی تازهای داده است» نقل بمضمون که شوربختانه بیشتر نامههای مجید گم شده است مگر دو تائی که از ایران برایم نوشته است.
مهلت سه ماههی اقامت او در سوئد پایان گرفت و تا آنجا که بیاد میآورم با درخواست تمدید اقامت او مخالفت شد و او مجبور گردید، راهی فرانسه شود. به رغم اسکان مهشید و فرزند مشترکشان در سوئد، امکان انتقال او بسوئد ممکن نبود زیرا مهشید با هویت مجعولی بسوئد آمدهبود و دوستان «سیاسیکار» و راهنمایانش.گفته بودند «افشای نام واقعی او ممکن است منجر به اخراج او از سوئد گردد.» توصیههای من نیز برای اقدام تصحیح هویتاش در او موثر واقع نشد.
یادم نیست نشریهی پویش چند شماره بیرون داد ولی زود گرفتار اختلافهای معمول روشنفکرانهی ما جهان سومیها شد و مجید همکاریاش را با نشریه پایان داد. طولی نکشید که مهشید با انتشار جزوهای ۲۴ صفحهای زیر نام «در درون ((پویش)) چه گذشت» دلیل کنارهگیری مجید و خودش را از همکاری با نشردهندهگان پویش تشریح و توجیه کرد. ادارهکنندهگان پویش نیز البته اقدام به پاسخگویی مفصلی کردند که بحث مجادلهی آنها ربطی به این نوشته ندارد.
یادم نیست نشریهی پویش چند شماره بیرون داد ولی زود گرفتار اختلافهای معمول روشنفکرانهی ما جهان سومیها شد و مجید همکاریاش را با نشریه پایان داد. طولی نکشید که مهشید با انتشار جزوهای ۲۴ صفحهای زیر نام «در درون ((پویش)) چه گذشت» دلیل کنارهگیری مجید و خودش را از همکاری با نشردهندهگان پویش تشریح و توجیه کرد. ادارهکنندهگان پویش نیز البته اقدام به پاسخگویی مفصلی کردند که بحث مجادلهی آنها ربطی به این نوشته ندارد.
پویش چند شمارهای دیگر بیرون داد و سپس به سرنوشت بیشتر نشریههای ایرانی بیرونمرز دچار شد و در محاق فراموشی فرو رفت.
من از همان ابتدا مشترک پویش شدم و تحیلیهای مجید را از اوضاع سیاسی ایران با عشق و علاقه میخواندم هرچند هرگز نتوانستم با نثر سنگین او سر مدارا داشتهباشم و مرتب باو نق میزدم که چرا ساده و مختصتر نمینویس؟
اما در مجموع با نگرش او به اوضاع و احوال سیاسی ایران موافق بودم گرچه ارادت آنچنانی به فلسفهی سیاسی دکتر علی شریعتی نداشتم.
نگرش سیاسی ـ مذهبی مجید در کل خالی از تعصب بود. زمینی فکر میکرد و بجای رگِ گردن کلفت کردن در برابر مخالف خود، آرام به گفتهها و استدلات او گوش فرا میداد و آرام و مدلل به گفتههای او پاسخ میداد. زمینهی دانش او وسیع بود هم در جامعهشناسی هم در علوم عملی که فیزیک اتمی هم خواندهبود. آنچه بیشتر مرا شیفتهی مجید کرد صداقت او در کردار و گفتارش بود. خیلی بیغل و غش بود و عجیب سختکوش، درست بر عکس خود من.
یک روز از او پرسیدم حالا که همکاریات را با مجلهی پویش قطع کردهای در کجا خواهی نوشت. گفت:
در این فکرم که اندوختههایم را بصورت کتاب منتشر کنم ولی میدانید که نشر کتاب هزینهی سنگینی دارد و من چنین بضاعتی ندارم.
ار ابنرو زمانی که کتاب «ایدئولوژیها، کشمکشها و قدرتها» نوشتهی پییر انسار را از زبان فرانسه بفارسی برگرداند، انجمن ایرانیان مقیم یوله هزینهی چاپ و نشر کتاب او را بعهده گرفت.
در این میان مهشید به یوله منتقل شد و دیدارهای ما تنگاتنگتر گردید. آموختن سوئدی را آغاز کرد، با شیوهی زندهگی سوئدیها آشنا گردید و آُخت گرفت. تساوی نسبی حقوقی زنومرد حاکم بر این سرزمین به دلش نشست. شرکت مردان در ادارهی خانه و نگهداری از فرزندانشان به مذاق او خوش آمد و کمکمک زبان به اعتراض گشود که مگر او از زنان سوئدی چه کمدارد که باید تمام بار تامین هزینهی زندهگی و ادارهی فرزند را او به تنهائی بکشد. بطوری که میگفت در فرانسه تمام بار اداره و تامین هزینهی زندهگی را او به تنهائی میبرده است. داستانهایی که از دوران زندگیاش در فرانسه بیان میداشت بواقع دردآور بود.
از مجید خواست تا او هم سهمی در ادارهی زندهگی مشترکشان داشته باشد تا او هم بتواند از امکانات موجود استفاده کند، درسی بخواند و کاری مناسب استعدادش پیدا کند. مجید چنان امکانی را نداشت. زیرا همهی هم و غماش مصروف کارهای سیاسی میشد و توجهی به زندهگی روزمره همسر و تنها فرزندشان نداشت. یکبار در جواب به درخواست مهشید در برابر من گفت که «ما از اول چنین قراری نداشتیم. ایران را هم که ترک کردیم که با دست باز به کار سیاسیمان ادامه دهیم نه دنبال چیزی دیگر باشیم.» (نقل به مضمون).
مهشید میگفت که در فرانسه مدتی خانهوکاشانهای نداشتند. حداقل وسایل زندگیشان در چمدانی جاداده بودند و آن را در یکی از صندوقهای کرایهای موجود در ایستگاههای راهآهن، به امانت میسپردند و شب یا شبها را جائی به صبح میرسانیدند.
من که شخصن نه با اینگونه زندهگی آشنائی داشتم و نه چنان زیستنی مطلوبم بود به مهشید حق میدادم که گلهمند باشد. اما بیشتر سنگ صبور او بودم تا ناصح و بهیچوجه دخالتی در زندهگی خصوصی او و شوهرش نمیکردم. بیشتر در این فکر بودم که با همدلی کمک او باشم تا به زندگیاش پس از این همه در بدری، سروسامانی دهد.
تابستان سال بعد که مجید برای دیدار یکماهی به سوئد آمد من و همسرم این احساس را پیدا کردیم که مهشید بنحوی میکوشد تا مجید تماسی با ما نداشته باشد. ما هم اصراری در برقراری تماس نکردیم اما مجید هر از گاهی سری بما میزد. کمکمک متوجه شدیم که کار آنها به جدائی کشیدهاست. اما ما در چندوچون قضیه نبودیم که باخبر شدیم مهشید از میزبانی مجید سرباز زدهاست. یکی از دوستان مشترک که از جریان با خبر بود، مجید را به خانهی خود برد و در تمام مدت یکماه اقامتاش در یوله میزبانی او را بعهده گرفت.
حالا دیگر مهشید دوستانی یافته بود؛ همدل و همدرد؛ زنانی که خودشان را از «شر شوهران ناباب» رها کرده بودند. بیشتر با آنها بود البته بما هم سر میزد. اما نشان ندادن واکنش منفی از جانب ما سبب شد که رابطهاش را با ما قطع نکند بخصوص که همسرم شدیدن با او همدل بود و به او حق میداد.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟