وقتی که موضوع دور ریختن کتابها بگوش مجید رسید، واکنش او، نشان از دردی سنگین داشت. برایم نوشت «اگر مهشید تصور کرد که با ریختن کتابهایی که آخرین بار قرار شد نزد شما بامانت بماند، مسئلهای را به صورت مکانیکی حل و مصنوعی تمام کرده یا بر سر راه من مشکلاتی ایجاد نمودهاست (شاید هم با حسن نیت چنین کاری را کردهاست!) همچون تمام کارهایی از این قبیل که او یا دیگران انجام دادهاند، به نتیجه مفید و مثبتی نمیانحامد». و سپس ادامه داد که یک نسخه از کتاب «سیری در قلمرو درون» را مسافری بدست او رسانیدهاست و اضافه کرد «بهر حال نمیتوان به کمک هیچ سانسور و وحشیگری و کینهتوزی، حاصل تلاش و تولید و آفرینش فکری و احساسی و معنوی و عملی دیگران را برای مدت طولانی به دست نابودی یا فراموشی سپرد. مهشید با چنان کارهائی فقط خودش را خراب کردهاست و نه مرا و زمانی ناچار خواهد شد ـ من زندهباشم یا نباشم و خودش زندهباشد یا نباشد! ـ به خاطر بدیهایی که در حق کسی که به خاطر آرمانهایش زندگیکرده و میکند، کردهاست، حساب پس دهد. حتا اگر توجیهش این باشد که به خاطر زندگیش در اثر ارتباط با من چنینوچنان شده است! که همهی اینها در جای خود، جای بحث دارد».
مجید از وجود شایعات در بارهی علتِ بازگشت او بایران رنج میبرد و در این باور بود که «بازگشت به وطن حق هر کسی است» و متعجب بود که چرا استدلات او سبب رفعِ ظنِ شایعهپردازان نشدهاست. و چنین ادامه داد «در هر صورت من در فکر آن هستم که قضیه را پیگیری کنم و نگذارم شبهات و شایعات یا بیتفاوتیها یا ایرادهای بنیاسرائیلی کل قضیه را لوث کند. از وقتی که برخلاف و علیرغم توصیه و پیشبینی مهشید در حدود ۹ سال پیش، تصمیم گرفتهام که هرطورشده در تنهائی نمیرم، بر سر آنم که هر مسئلهای را که بنوعی با آن درگیر بوده یا هستم به آخر برسانم و تکلیفش را تعیین نمایم. شاید بزودی نوبت پروندههای همچون «پویش» هم برسد!
مجید در آخرین نامهای (مورخ ۲۷ آبان ۱۳۷۶) که از او بیادگار دارم خبر داد که تصمیم دارد مقرری ماهانهای برای پویا بفرستد که با ۱۰۰۰ کرون سوئد شروع خواهد شد. این کار را هم کرد. ابتدا یکی از دوستان مقیم فرانسهاش ماهانه هزار کرون از حساب ذخیرهایکه مجید در آنجا داشت برای من فرستاد و پول پیش من بود تا خود مهشید زنگ میزد و آن را به حساب بانکیاش حواله میکردم. بعدها این مبلغ را به دوهزار کرون افزایش داد. بگمانم ده دوارده ماهی این مبلغ حواله شد.
نهایت مجید را کشتند. برای برگزاری یادبودش به استکهلم رفتیم. سری هم به مهشید زدیم. مهشید حالا عزاردار شدهبود و چنان از خوبیهای مجید سخن میراند که انگار نه انگار من شاهدِ حاضر همهی مناقشات او و مجید بودهام. با دیدنِ قیافهی حق بجانبی که بخود گرفتهبود، گفتههای خود او در وصف حال پدرش بیادم آمد«بابا از دیدن فرشهای کاشان رویهم افتادهی توی اتاق پذیرائی پدر مجید، آب در دهانش افتاده بود» (نقل بمضون که نه مکتوباش را دارم و نه ضبطشدهاشرا) خوب! آخر مجید تنها فرزند آن خانواده بود. پدرش هم که مردهبود و مادرش نیز بس پیر بود. وارث همهی آن اموال بجامانده، پویا میشد و مادرش مهشید البته با توجه به سهمالارث قانونی آنها.
و این آخرین دیدار ما شد هم با مهشید و هم با پدرش باقر فاتحی چرا که بگمان آنها من جانب مجید را گرفتهبودم.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟