در دورهی مدیریت بخشداری در سال ۱۳۴۸، استادی که شوربختانه ناماش از یادم رفتهاست بما مدیریت اداری درس میداد. روزی بحث کاغذبازی ادارات شد و گرفتاریهای ما جهان سومیها و مشکلاتی که از این بابت دامنگیر ما است. او دانشآموختهی آمریکا بود، گفت:
من جوان بودم که راهی آمریکا شدم. بیست و سه چهار سالی در آنجا درس خواندم، کار کردمو هرگز دلتنگ کوچه پسکوچههای تهران نشدم و هوس خوردن نان سنگک نکردم. از زندهگی روزمرهام راضی بودم تا اینکه روزی برای انجام کاری راهی لوسآنجلس شدم. گذرم به کنسولگری ایران افتاد. به آشنایانی برخوردم. با هم به فارسی صحبت کردیم و از دوران گذشته سخن بمیان آمد. همین شد که فیلام هوس هندوستان کرد و احساس غربتام، گُر گرفت.
سری به کنسولگری زدم تا اطلاعاتی بگیرم و راه و چاه بجویم. مسئولان کنسولگری گفتند که برای رفتن به ایران اشکالی نداری. دوستان هم اصرار روی اصرار که « فلانی بیا با هم میریم، با هم بر میگردیدم».
گفتم:
کارم چی؟ خانهام را چکار کنم؟ تسویه حساب مالیاتی میخوان. فاصلهی لوسآنجلس تا محل زندگی من ۴۵۰ کیلومتر راهة. جادهها هم که میدانید باریک وپیچدرپیچ و از توی جنگل میگذره که پر است ازکامیونهای حمل چوب با رانندههای آنچنانی، پیر و بیخیال. انگار مالک جادهاند و تمام عرض جاده را با کامیونهای خود میگیرند، سلانه سلانه میرانند و اجازهی سبقتی هم به کسی نمیدهند.
رفت و برگشت فوری به آنجا به نظرم امکان ناپذیر بود. روی این اصل از دوستانم پوزش خواستم.
دوستان که اشتیاق مرا دیده بودند، علت انصرافم را سوال کردند. مشکلات را برشمردم.
دوستان همهگی با هم گفتند:
ای بابا! کجای کاری؟ اصلن مشکلی در میان نیست. یک مشتی سکه تهیه کن و از همین تلفن سر کوچه، به ادارهی دارائی محل زندهگیات، زنگی بزن! ادارهی مالیات تسویه حساب مالیاتیات برایت با پست میفرسته.
با بیباوری مشتی سکه تهیه کردم. از همان تلفن عمومی سرکوچه به ادارهی مالیات شهرم تلفن کردم. یک ساعت بعد، همهی کارهایم انجام شد. همه با هم به یک شرکت هواپیمائی مراجعه کردیم. بلیت هواپیما خریداری شد و دو سه روز بعدش راهی ایران شدیم.
استاد میگفت که دیدار وطن به او سخت چسبید و بسیار خوش گذشت و تا بخودم جنبیدم، زمان برگشت فرا رسید.
اما مشکل زمانی پیش آمد که برای گرفتن اجازهی خروج به ادارهی گذرنامه مراجعه کردم. ادارهی گذرنامه آنقدر از من عکس و رونوشت شناسنامه و کوفت و زهرمار خواست که جانام به لب رسید.
تازه زمانی که همهی مدارکی را که میخواستند، تحویل دادم، به من گفتند که برو فلان روز سری به اینجا بزن!
روز موعود به آنها مراجعه کردمد. کسی جوابام را نداد. نهایت گفتند:
آقاجان فردا سری بزن! متصدی کار شما امروز ماموریته.
این کار چند بار تکرار شد تا بالاخره گذرنامهام را گرفتم. اما وقتی کارهایم درست شد، با خودم عهد کردم که هرگز هوس سفر به ایران را نکنم. اما شاهنشاه آمدند و قاپ ما را دزدیدند. کلی از تغییرات کار و پیشرفت ایران برایمان گفتند. ما هم باورمان شد.
شاهنشاه فرمودند:
وطن بشما متخصصین نیاز دارد و از ما خواستند که برگردیم تا سهمی در این پیشرفت داشته باشیم.
ما هم باورمان شد و برگشتیم. اما کاش برنگشته بودیم.
پس از ۴۲ سال از آن روز در کشور ما چه خبر است؟ خواستم بگویم که باز در روی همان پاشنه میچرخد، دیدم خیلی بیانصافی چرا که همهی درها بسته است. و اگر دری با جیر و جیر، باز شود، دلیل باز شدناش اخراج متخصصین است.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟