بخش چهارم
من بیاد ندارم معلم خط ما برعکس آقای حجازی که اتوریتهاش به شلاق ماریاش بود؛ شخصن کسی را تنبیه کند یا به فردی اهانت نماید. در مدت شش سالی که او معلم خط ما بود، به همان شیوهی روز اول، سر مشقی روی تخته سیاه نوشت و هر سه ماه یکبار، مشقهای ما را بازدید کرد. اگر چه او در خوشنویسی استاد بود اما از شیوهی آموزش بهرهای نداشت. کسی به درس و هنر او دل نبست و فکر نکنم از میان ما خوشنویسی بیرون آمدهباشد. علتاش شاید باورهای خشک مذهبی او بود هم از ترس نجس شدن لباساش از قلم و دوات بچهها وحشت داشت و هم در این توهم بود که مبادا با استفادهی غیرمجاز از مال کسی (قلم، کاغذ و مرکب ما دانشآموزان) ناخواسته مدیون اولیای دانشآموزان شود. او نه تنها با دانشآموزان در نمیآمیخت که با دبیران نیز چنان بود. ساعات زنگ تفریح را تنها در حیاط دبیرستان بقدم زدن میپرداخت. روزی علت این کار را از او جویا شدم. گفت:
در فضای باز نه غیبتی میشنوم و نه مزاحم کسی میشوم. اینجا راحتترم. (نقل بمضمون)
در کلاس نهم او مرا در واحد خط تجدید کرد. زمانی که نمرهی صفر او را در کارنامهام دیدم، جا خوردم. به نمرهای که داده بود اعتراض کردم. در جواب بمن گفت:
تو تنها نیستی که صفر گرفتهای. آنهائی که تو ورقهی آنها را نوشتهای هم صفر شدهاند. و درست میگفت که هر که ورقهاش را بمن داده بود، جواب رد باو ندادهبودم.
دو سه سالی از این واقعه گذشت. خواهرزادهی او از خواهر من خواستگاری کرد. روز شیرینیخوران پس از اتمام چانهزنیهای معمول عروسان و دامادان بر سر مهریه و … نوبت نوشتن قرارداد رسید. بزرگان باسواد حاضر در جلسه، منشیگری و نوشتن متن قرارداد را بهم تعارف میکردند. چند نفری خوشنویس علاوه بر معلم خط و پدر (دایی یحیا و شوهرخالهام» هم در میان جمع بودند. این یکی میگفت ایشان بزرگترند و ارجح و آن دیگری میگفت« اختیار دارید! شما با خط زیبایتان ارجح منالمرجح هستید. خلاصه عاقد که دوست خانوادهگی ما بود، میانه را گرفت و گفت:
اگر اجازه بفرمایید محمد آقا که از همه کوچکتر هستند قبول زحمت کنند!
همه نفس راحتی کشیدند و به پیشنهاد رای موافق دادند.
عاقد مطلب را دیکته کرد و من با قلم ریز آنرا نوشتم. زمانیکه قرارداد را برای امضا جلوی معلم خطمان بردم، نگاهی به نوشته انداخت و باز هم گوشام را «البته این بار بشوخی» کشید و گفت:
اگر دستورات مرا کامل اجرا میکردی امروز یکی از خطاطان خوب شهرمان میبودی!
گفتم:
من به همین که هستم، راضیام. نگران نباشید!
همه زدند زیر خنده.
معلم خط ما، غلامحسین همایونى، فرزند محمدطاهر پسر عبدالعلى، معروف به «كاتب همایون» از خوشنویسان عصر قاجار بود. پدر خوشنویسی را نزد کاتبهمایون، پدر او آموختهبود و از همان دوران بود که آشنائیشان آغاز شده بود اما اگر چه هر دو مسلمان شیعی دو آتشه بودند اما آبشان در یک جوی نمیرفت.
کار هنری جالبی که از او بیاد دارم تعمیر و تکمیل نوشتهای از پدرش «کاتب همایون» بود. کاتب همایون بسم الله الرحمن الرحیم را با خط نستلیق بسیاری شیوائی نوشته بود و آن را بدخترش که مادر شوهر خواهر من باشد، داده بود. بخشی از این نوشته در اثر چکهی باران از سقف خانه، آسیب دیده و پاک شدهبود. آقای همایونی با دیدن حال زار نوشتهی پدر، نوشته را برمیدارد، با مهارت بخش آسیبدیده را میبرد، کاغذ را نم میکند تا دو لایهی آن از هم جدا شود. بعد قطعه کاغذ تازهای با همان ضخامت به آن میچسباند. پس از خشک شدن کاغذ بخش پاک شدهی نوشته را بازسازی میکند. زمانیکه من علت دو رنگ بودن آن کاغذ آن نوشته را جویا شدم، شوهر خواهرم این داستان را برای من تعریف کرد.
اگر کهنهگی و رنگ زرد کاغذ اولی توی چشم نمیزد کمتر کسی متوجه این مطلب میشد که آن قطعه توسط دو نفر نوشته شده است.
نوشته هنوز هم در خانهی خواهر خودنمائی میکند اگر چه شوهر خواهر و دائیاش سالیانی است در میان ما نیستند.
آقای همایونی براستی در کارش استاد بود. او سالها دبیر خط و در استخدام وزارت آموزشوپرورش بود. با شیوهی نگارش خطوط نسخ، ثلث،
گنبد علویان
نستعلیق و … آشنا بود. خودش برای ما تعریف کرد که کتیبهی سردر بنای قدیمی گنبد علویان که به خط کوفی است، او آن را خوانده و ترجمه کرده است.
جائی خواندم که كتابهاى تحفةالرضوى و تحفةالمؤمن بخط او نوشته شده است.
آخرین باری که او را دیدم مجلس ختم پدر بسال ۱۳۷۳ بود. خیلی پیر شده بود. وارد مسجد که شد سلامی کرد که بنماز ایستاد. هنوز در سجده بود که مجلس تمام شد.
معلم خط ما در ۲۹ آذرماه سال ۱۳۶۴هجري شمسي چهره در نقاب خاک کشید. اگر همدان میبودم حتمن در مراسم خاکسپاریاش شرکت میکردم که پسر بزرگاش محمد همایونی، علاوه بر خویشی، از دوستان کوهنورد من بود.
خیلی جالبه من دنبال یک مطلی در مورد پدر بزرگم بودم که مطلب شما رو پیدا کردم. برام جالب بود که شما دوست پدرم بودید. اختمالا خبر دارید که بابا هم به رحمت خدا رفتن.