شدیم شش نفر، چهار نفر از گروه کوهنوردان متحد «اکبر سلاحی، محمود مخترع، حسین مونسیان و من» و دو نفر از گروه کوهنوردان سینا «یوسف نجائی و رجب بختیاری ). مقصدمان صعود به قلهی تفتان در استان بلوچستان بود. ادارهی تربیت بدنی همدان کمک هزینهی مختصری در اختیار ما گذاشته بود که مبلغاش یادم نیست. با داشتن کارت کوهنوردی، میتوانستیم از بلیت نیمبهای قطار استفاده کنیم. هیچ یک از همراهان، بجز من مشهد را ندیده بودند. تصمیم گرفتیم از طریق مشهد راهی زاهدان شویم تا هم مشهد را به بینیم و هم شهرهای کنارهی کویر را. راه درازی در پیش رو داشتیم. ایام نوروز بود «سال ۱۳۴۵ هجری خورشیدی» و مدارس دوهفتهای رسمن تعطیل بودند. بچهها هم که طبق معمول سه یا چهار روزی زودتر مدرسه را تعطیل میکردند. پس بیست روزی فرصت داشتیم. با اتوبوس به تهران رفتیم و با قطار راهی مشهد شدیم. در مشهد، بلد گروه من بودم. دیداری از حرم کردیم. در میانهی شهر به یکی دو کوهنورد همدانی (محمد پرورن و…) برخوردیم که دنبال برنامهی خودشان بودند. سری به طرقبه، احمدآباد، آرامگاه استاد توس و سپس آرامگاه نادر زدیم. تا مشهد آمده خیام را زیارت نکردن بر خود روا نداشتیم پس راهی نیشابور شدیم. آرامگاه خیام در جوار امامزاده محروق بود با زیارت کنندهگانی بس متفاوت. آن طرف بساط عیش و نوش برقرار بود و این طرف دعا و نماز و زیارت. ساختمان امامزاده محروق کاشیکاری زیبائی دارد داشت و محوطهای سرسبز و بسیار زیبا و دلپسند. کمالالملک نقاش بنام ایرانی نیز در گوشهی همین محوطه، آرمیده بود. گشتی توی نیشابور زدیم. یادم نیست که از جای تاریخی دیدن کردهباشیم که فرصتی نود اما جور و ظلمی که اعراب و مغولان بر این شهر و ساکناناش روا داشته بودند در خاطرمان زنده شد.
به مشهد برگشتیم و فردایاش با اتوبوس راه زاهدان در پیش گرفتیم. از بخت بد صندلیهای لژ نصیب ما شد و اتوبوس هم مصداق کامل ما
- از راست: محمد پرورن، حسین مونسیان، اکبر سلاحی و محمود مخترع (مشهد)
شین میرزاممدلی بود گرچه با ابوقراضهای که با آن راهی غار شاپور شده بودیم تفاوتی فاحش داشت.
در تربت حیدریه، کنارهی گاراژی برای پیادهکردن مسافران و گرفتن مسافران تازه، توقف کوتاهی کردیم. در تمام شهر، خیابان اسفالتهای نبود. باد سردی میوزید و خس و خاشاک کویر را بر سر و روی ما تمام مردم میکوفت. سر چهارراهی، از دو جوان که لباسهای کوهنوردی ما نظرشان را جلب کرده بود، سراغ اماکن دیدنی شهر را گرفتیم. آنها خندهای تحویلمان دادند و اضافه نمودند که در این خرابه جائی د
یدنی وجود ندارد و توصیه کردند که بیجهت وقت خودمان را ضایع نکنیم.

از راست: اکبر سلاحی، محمود مخترع و حسین مونسیان (نیشابور)
فریاد شاگرد شوفر
خبر از آماده بودن اتوبوس برای حرکت بود. ما هم به گاراژ برگشته و سوار شدیم. جاده خاکی بود و پر از چال و چوله. در مزارع کنارهی راه، مردانی با پشتهای خمیده روی زمینهای خشک، مشغول نشاءزدن پیاز زعفران بودند. یکی از مسافران توضیح دار که این زمینها، املاک خصوصی اسدالله علم، وزیر دربار است. میدانستم که علم بزرگترین تولید کنندهی محصول زعفران ایران است. زمانی در روزنامهی کیهان خوانده بودم که اگر محصول سالانهی زعفران عم را در سد کرج حل کنند، مردم تهران چند سالی آب زعفران خواهند خورد.
اتوبوس در تربت جام توقف کوتاهی کرد. برای رفع خستهگی پیاده شدیم. سراپای دوستان پوشیده از قشر کلفتی خاک نرم یافتم. بیاختیار زدم زیر خنده و گفتم:
نمیدانید چه شکلی شدهای
د!
دوستان گفتن
د قیافهی خودت هم بهتر از ما نیست.
دلیل تصور باطل من این که فکر کرده بودم چون من و محمود جلوتر نشسته بودیم، نباید آنچنان خاک آلوده شدهباشیم.
امکان دیدار تربت جام فراهم نبود. اتوبوس تمام شب را رفت. فردایاش به زاهدان رسیدیم. در زاهدان با مراجعه به ادارهی فرهنگ، یکی از کلاسهای مدرسهای برای اسکان در اختیار ما گذاشت. با چیدن کتها در کنار هم، جایی برای نشستن و خوردن غذا و خواب مهیا کردیم. برای یافتن حمام بیرون زدیم .
زاهدان شهری
نو بنیاد بود با درختان گز و هوای کویری خشک. اینجا و آنجا در کنارهی شهر نخلهائی سر به آسمان کشیده بود. بازار سیکها دیدنی بود و بهلول شهر، مردی که با بلندشدن صدای اذان ظهر، غوغائی در شهر به پا میکرد و خود را به بازار سیکها میرسانید و بانگ برمیداشت:
گاو پرستون، گوساله پرستو
ن، ایمان بیاورید به خدای یکتا و دین محمدی!
بچهها و بیکارهها، ت
حریکاش میکردند تا لحظهای بخندد و لذتی ببرند و هم شاید دق دل ناداری خویش را روی سیکان متمول خالی کنند.
رفتن به خاش و یافتن مکا
نی برای استراحت مشکل مینمود. با داشتن معرفینامه به هنگ ژاندامری مراجعه کردیم تا شاید بتوانیم برای رسیدن تا پایهی کوه از ژاندارمری کمکی بگیریم. افسری کشیک با شنیدن درخواست ما خندهای تحویلمان داد و گفت:
بیجهتی خودتان را سرگردان نکنید! ژاندارمری نه خودروی اضافی دارد و نه جا و مکانی برای شما.
توصیهنامه را با امضای فرماندار کل، فرمانده هنگ ژاندارمری، ریاست شهربانی و رئیس تربیت بدنی مزین شده بود در جلویش گذاشتیم.
نگاهی به نامه کرد و
گفت:
از دست من که کاری برنمیآید. منتظر باشید تا آجودان فرماندهی بیاید، شاید ایشان بتواند بشما کمکی کند. و میز مقابل را نشان ما دادم.
روی میز مقابل پلاکی بود بنام سروان مهدی لطیفپور. از همان افسر پرسیدم:
آیا این افسر همدانی نیستند
؟
گفت:
چرا. او را میشناسی؟
گفتم:
بله!در نوجوانی با هم دوست بود
یم اگر الان فراموشام نکرده باشد.
ناگهان کسی از پشت با دستهایش روی چشمهایم پوشاند و گفت:
معلومه که فراموشات نکردم! اما تو کجا و اینجا کجا؟
بعداز دیدهبوسی و حال و احوال و معرفی دوستانم، معرفینامه را باو نشان دادم و گفتم که عازم تفتان هستیم و التماس دعا داریم.
مهدی نگاه
ی به نامه انداخت. ما را به نشستن دعوت کرد و دستور چای داد. از مخابرات خواست که ارتباط او را با گروهان خاش برقرار کنند. چیزی نگذشت که ارتباط برقرار شد و او، دو قبضه سفارش ما را بفرمانده گروهان خاش کرد و گفت:
ممد همشهری و از د
وستان قدیم من است. نکند مرا پیش او و دوستاناش شرمنده کنی!

آرامگاه کمالالملک، نیشابور
چایمان را خوردیم. مهدی کلی عذرخواهی کرد که بدلیل ماموریت نمیتواند با ما باشد و از من قول گرفت که در برگشت حتمن سری باو بزنیم. از هم جدا شدیم. او با رانندهاش راهی ماموریتاش رفت و ما هم خوشحال دنبال پیدا کردن وسیلهای برای رسیدن به شهر خاش رفتیم.
بین من و مهدی دیگر ملاقاتی دست نداد. ده سال بعد در آبادان، دوست مشترکمان سرهنگ مهدی آریانفر، برایم گفت که شب پیش مهدی که خلبان شده و با هوا پیماهای کوچک ژاندارمری میپرد، میهمان او بودهاست. اما هرگز دیدار دیگر بین ما رخ نداد.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟