بخش دوم
دو سه روزی در زاهدان ماندیم. بگمانم منتظر قول ژاندارمری بودیم که قرار بود وسیلهی نقلیهای برای رفتن به خاش در اختبار ما بگذارد. روزها کار بحصوصی نداشتیم جز گشت زدن در شهر. یکی از روزها محمود و من برای تهیهی خوراک زودتر از دیگر دوستان به محل سکونتمان برگشتیم. طولی نکشید که رجب و یوسف هم بما پیوستند. اکبر و حسین، توی بازار آنها را قال گذاشتهبودند. هر دو از این حادثه سخت دلخور بودند. گفتم:
فکر میکنم دوستان دنبال نئشه رفته باشند. رجب و یوسف سیگاری نبودند. فوری از مدرسه بیرون رفتم و به تمام قهوهخانههایی که میشناختم سر زدم. اما از آندو خبری نبود. نهایت در کنارهی بازاز به قهوهخانهی کثیف، درب و داغانی برخوردم. ظاهر قهوهخانه شباهتی به قهوهخانههای شهر خودمان داشت که در آنجا، انجام هر کار غیرمجازی ممکن است. قیافهی دو سه مردی که کنارهی در ایستاده بودند به معتادها میخورد. وارد قهوهخانه شدم. جوانی که کنار بساط چای ایستاده بود، کارش را ول کرد و با عجله بسراغ من آمد و پرسید که چه میخواهم؟
گونیپارهی کثیفی که بعنوان پرده جلوی پستوی قهوهخانه آویخته بود و بخش جلوئی آنرا از پستو جدا میکرد، نظرم را جلب کرد. بدون اینکه پاسخی به سوال جوانک دهم، پرده را بالازدم. دوستانم، سیگار بدست روی سکوئی، در میان تعدادی بومی، نشسته بودند. متصدی قهوهخانه که در صدد جلوگیری از از ورود من بداخل پستو بود با شنیدن صدای اکبر با صدای بلند گفت:
دادش ا خودمانه! بزار بیا.
من هم وارد پستو شدم. محل نشیمن دو سکوی خشت و گلی بود که متقابل هم ساخته شدهبود. فضای پستو نیمه تاریک و گرفته بود و پر از دود سیگار بود. دوستان با لبخندی مرا تحویل گرفتند و با ایماء و اشاره به من فهماندند که باید ساکت باشم . کنار آنها نشستام. برایم چایی آوردند. مشغول خوردن چاییام بودم که متوجه شدم بلوچ پهلو دستیام بزبان خودشان که بیشباهت به کردی نبود، از دوستاش پرسید «جنس ماخان؟»
دومی جوابداد:
نه! ماخان امتحانی بکنن. صبر کن چنان بسازمشان که دیگر از این هوسها بسرشان نزنه.
بعد مادهی مکعب شکلِ قهوهای رنگی را از توی کیسهی کوچکی بیرون آورد. کبریتی افروخت، آنرا زیر همان قرص معکب شکل قهوهای رنگ گرفت و کمکمک گرماش کرد. قرص که نرم شد با انگشتاناش مادهی گرم شده را روی تکه کاغذی خرد کرد. یک نخ سیگار اشنو از داخل پاکت سیگارش بیرون کشید. سیگار را کمی وٍَرز داد تا نرم شد و تمام توتونی که داخل سیگار بود، بیرون آورد و روی همان تکه کاغذی که مادهی قهوهای رنگ خرد شده ریخته بود، ریخت. توتون و مادهی قهوهای رنگ را با هم مخلوط کرد. تازه من متوجه شدم که آن ماده حشیش است. حشیش که خوب با توتون مخلوط شد، آن را دوباره داخل کاغذ سیگارِ خالی ریخت و سیگاری درست کرد. کبریتی کشید و سیگار را آتش زد. یکی دو پک محکم بسیگار زد و دودش را توی پستوی نیمهتاریک قهوهخانه ول داد. بوی تند و زنندهای فضای قهوهخانه را پر کرد. سیگار را به من تعارف کرد. من با دو دلی و ترس ٱشکار، سیگار را به لبانم نزدیک کردم. تمام چشمها متوجه من بود. پکی ملایمی به سیگار زدم. دود تند و بد بویی داشت. دود را فوری از دهانم بیرون دادم و سیگار را به صاحباش برگرداندم.
مرد بلوچ با تعجب پرسید:
خوشات نیامد؟
گفتم:
نه، من اهل دود نیستم. دوستان بنوبه یکی دو پکی به سیگار زدند و سیگار دست به دست گشت تا دور دوم آعاز شد. من عذر خواستم اما دوستانم چنان پکهای جانانهای به سیگار زدند که من ترس تمام وجودم را گرفت.
آخر داستانهای زیادی در مورد کارهای عجیب و غریب مصرفکنندهگان حشیش شنیدهبودم. میترسیدم در دیار غربت مشکلی پیش آید و کار بجاهای باریک کشد و مایهی آبروریزی گردد. اما کاری از دستم ساخته نبود. سیگار کذایی که به ته رسید فوری پول چای گروه را دادم و سه نفری قهوهخانه را ترک کردیم. اما دوستان کاری با من نداشتند، مرتب میخندیدند. آنهم چه خندههای بیجهت و بلندی. همهی فکر من این بود که هر چه زودتر بخانه برسیم که میدانستم بقیهی دوستان نیز نگران غیبت ما هستند. اما اکبر و حسین در دنیای دیگری سیر میکردند، دنیای هپروت.
نزدیکیهای محل اقامتمان، اوضاع بکلی عوض شد. دوستان با دیدن نیمکتی روی آن نشستند و بخواهشهای من برای رفتن بخانه اصلن توجهی نکردند.
باد از شنهای روان بیابان، اینجا و آنجا کومههایی درست کرده بود. دوستان از روی نیمکتی که نشسته بودند برخاستند و روی کومه شنهای کنارهی خیابان ولو شدند، غلت زدند، خندیدند و خندیدند. خندههایشان هر آن بلند و بلندتر شد. کاری از دست من ساخته نبود. ناچار آنها را بحال خودشان گذاشتم و بدنبال دیگر دوستان رفتم که چند دقیقه راهی بیشتر نبود. دوستان آمدند و چهارنفری، آندو را به داخل مدرسه بردیم. ناهار آماده بود اما اکبر و حسین توی حال خودشان بودند و توجهی به سفرهی پهن شده نگذاشتند. ما هم جوان بودیم و بیتجربه و سخت نگران که مبادا بلائی سر آنها بیاید.
کمکمک خسته شدند. روی نیمکتی که نشسته بودند، دراز کشیدند و بخواب رفتند. صدای تنفسشان غیر معمولی بود.
رجب بیشتر از ما نگران بود و آخر گفت:
دود حشیش گلو و راه تنفس خشک موکنه. حالا هم که خوابشان برده بدتره. ممکنه تو خواب خفه بشن. من شنیدم که باید کمی روغن یا کرهی آب شده را توی دهن ریخت تا راه نفسشان بسته نشه.
بعد خودش رفت و کمی کره را روی چراغ پیرموس آب کرد و آورد. هر دوی آنها در خواب عمیقی فرو رفته بودند. با هر زجمتی بود کرهی آب شده را بخورد آنها دادیم.
بعد با نگرانی ناهاری خوردیم اما همهی حواسمان نزد دوستانمان. دو پس دو سه ساعتی خواب حالشان را جا آورد و خوشبختانه اتفاق بدی نیفتاد. زمانی که بیدار شدند چیزی از آن چه رخ داده بود، بیاد نداشتند.
فردای آن روز با یکی از کامانکارهای ژانداری که عازم ماموریتی در حوالی تفتان بود، راهی خاش شدیم.
در خاش، فرمانده گروهان، به استقبال ما آمد، کلی تحویلمان گرفت و یکی از اتاقهای گروهان را در اختیارمان گذاشت و پوزش خواست که شب میهمان است و نمیتواند، پذیرای دوستان سروان لطیفپور باشد. ما هم چنین توقعی نداشتیم.
فردای همان روز کامانکار ژاندارمری ما را به ده گوشه، پایگاه صعود به تفتان، رسانید.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟