بخش سوم
گوشه، ده کوچک زیبایی بود که در دامنهی کوه تفتان در داخل درهای بنا شده بود. خانهها و ساختار ده بیشباهت به درهی مرادبیک همدان نبود، اما نه آنچنان سبز و خرم. هنوز صبحانه نخورده بودیم. سخت گرسنهمان بود. جائی برای خوردن صبحانه نیافتیم. سراغ نانوای محل را گرفتیم که گفتند «ساعت ده کارش را آغاز میکند». به نانوائی رفتیم که یکی از خانههای روستائی بود. وارد خانه شدیم. زن بلوچی در تدارک هیزم برای روشن کردن تنور بود. اما هنوز خبری از پخت نبود و همان زن بما گفت که تا ساعت ده باید صبر کنیم. چارهای جز صبر نبود پس سراغ مراد، راهنمای

مراد راهنمای کوهنوردان
کوهنوردان را
گرفتیم. دیری نپائید که مراد پیدایش شد. شاید چهل سالی از عمرش میگذشت. تخمین سن و سال او با آن ریشی انبوهی که تمام صورتش را پوشانیده بود و قیافهی آفتابخورده و شکسته از کار وکوشش در آن محیط خشک و آفتابی، کار سادهای نبود. مهربانانه ما را با روی باز پذیرفت. با هم توی ده قدم میزدیم که خبر آغاز کار نانوا را بما دادند. من بخانهی نانوا بازگشتم. همان زن بلوچ جلو آمد و با لهجهی بلوچی پرسید:
چند تا نان میخوای؟
من با تصور نان لواش همدان، گفتم ۲۵ تا.
همهی چشمها بسوی من برگشت. شگفتی از چشمان آنها آشکار بود. همان زن پرسید:
چند نفرید؟
گفتم شش نفر.
همه زدند زیر خنده. من که متوجه مشکل آنها نبودم،گفتم:

خودم بر فراز تفتان
خب! ما جوانیم. صبحانه هم نخوردهایم. دست کم، دو روزی هم توی کوه خواهیم بود. احتیاج داریم. اما توضیحات من سبب قانع شدن کارگران نانوائی نشد. تنور آمادهی پخت بود. نانوا سر رسید و زمانی از تقاضای من مطلع شد، گفت:
پسرم! خمیر من کافی برای پختن این همه نان نیست. شایدبتوانم شش عدد نان بتو بدهم. من تنها نانوای ده هستم. مردم خودمان هم نان میخواهند.
گفتم:
باشه! اما باید با دوستان هم صحبت کنم.
پیش بچهها برگشتم و داستان را برای آنان بازگو کردم. دوستان همه توی فکر رفتند که چه کار باید کرد. با دوستان به نانوائی برگشتیم. بوی نان تازه توی کوچه پیچیده بود. اولین نانی که از تنور بیرون آمد، جلوی ما گذشته شد. شکل و قیافهی نان همهی ما را شگفتزده کرد. قرص نانی بود به کلفتی دست کم پنج با قطری حدود سی سانتمتر. دو سه کیلویی وزنش میشد. کمی از نان خوردیم. بسیار خوشمزه بود. باین نتیجه رسیدیم که سه یا چهار عدد از آنچنان نانی برای تمام مدت سفر ما کافی خواهد بود.
بعد صبحانه عازم شدیم. در میانهی راه به درخت چنار کهنسالی برخوردیم که در آن سرزمین بیدرخت قد برافراخته بود و سایهی خوبی برای رهگذران در دمای گرم تابستان در اطرافش گسترده بود. کنارش عکسی بیادگار گرفتیم. نزدیکیهای غروب به غاری رسیدیم که قرار بود شب را در آنجا بخوابیم.
نیمهای شب دل درد بسراغم آمد. دوستان و مراد در خواب عمیقی بودند. برای تهیهی قندآب نیاز به روشن کردن چراغ پریموس داشتم. براینکه مزاحم خواب دوستان نشوم ا

ر. بختیاری. م.محترع. ح.مونسیان وا.سلاحی
ز غار بیرون رفتم، چراغ را روشن کردم. دنبال آب بودم که تعدادی دیگ در ته غار توجهم را جلب کرد. سری به آنها زدم. در اولین دیگ را که برداشتم، متوجه شدم چیزی شبیه خامه است، دومی و سومی هم همانطور تا بظرف آب رسیدم. قندآب درد دلم را کمی تسکین داد اما دیگر خوابم نبرد. صبحانه را آماده کردم تا دوستان بلند شدند. صبح زود بسوی قله رهسپار شدیم. من داستان دیگهای خامه را از دوستان بجز محمود مخترع پنهان نگاه داشتم. راه رسیدن بقله هموار بود و اثر پای چارپان بخوبی پیدا بود و نشان میداد که حیوانات بزرگی از آنجا عبور کردهاند. هر چه بقله نزدیک میشدیم بوی تند گوگرد بیشتر احساس میشد. تکههای زرد گوگرد خالص اینجا و آنجا بچشم میخورد. چند تکه از آنها را برداشتم. مراد
گفت:
مواقعی که تفتان طغیان میکند مقداری زیادی گوگرد مذاب از دهانهی آن بیرون میریزد. گوگرد مذاب که سرد شد، زنان و بچههای بلوچ باینجا میآیند، آنها جمع و اینجا و آنجا کومه میکنند تا شترداران آمده و گوگردهای جمعآوری شده را جهت فروش به شهر حمل کنند.
زیر قله که رسیدیم، باد تندی بسوی شرق میوزید و دود گوگرد را با خود بسوی پاکستان میبرد و ما این شانش را داشتیم تا با نزدیک شدن به دهانهی آتشفشان، نگاهی به تنورهی سوزان آن بیاندازیم.
به قله رسیده بودیم، قلهای که با دیگر قلههایی که پیش از آن صعود کرده بودیم، تفاوتی بسیار داشت. امکان نشستن و نظارهی مناطق دور دست موجود نبود که نه وقت زیادی داشتیم و نه دود گوگرد چنین اجازهای بما میداد. اما دیدن آتش تف کشیده از درون چاه تفتان بینظیر بود. چند عکس یادگاری گرفتیم. قله فتح شده بود و چه آسان. راه برگشت در پیش گرفتیم تا پیش از غروب آفتاب به شهر رسیم. در میانهی راه به عدهای بلوچ برخوردیم که پیاده کالاهای تولیدی خویش را برای فروش به شهر میبردند، بعضیها چند مرغی در دست داشتند و دیگران چیزی در کیسهای که به پشت خود بسته بودند. در میان آنها دو پسر جوان بودند که مهربانانه بسوی ما آمدند. گویا خستگی در چهرهی ما نمایان بود چراکه اصرار داشتند کولهها را از پشت ما برگیرند. زمانی که گفتیم ما کوهنوردیم و باینکارها عادت داریم، گفتند باشد! شما شهری هستید و زود خسته میشوید.
زمانی از صعود ما بقلهی تفتان آگاه شدند و فهمیدند که شب را در آن غار کذائی صبح کردهایم یکی از جوانها پرسید:
شیر و خامه هم خوردید؟
گفتم نه!
همه با هم باعتراض گفتند چرا نه؟ ما آن شیر و خامه را برای میهمانمان گذاشتهایم. شما میهمان ما هستید.
یادم نیست شب را در کجا گذراندیم. همینقدر یادم هست که دوستداشتیم سری به چاهبهار بزنیم که امکانش نبود. گفتند تنها وسیلهای که میشود با آن به چاهبهار رفت، تانکر بنزین است که هفتهای یکروز به آنسو میرود. دیگر هم امکان دیدار چاهبهار برایم فراهم نشد.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟