دیداری هم از کوه خواجه داشتیم. تنها راه رفتن به آنجا استفاده از قایقهای نیاین بود. این قایقها که در زبان محلی آن را «توتن» مینامند، در واقع «تخت روانی» بود شناور بر آب و هیچ شباهتی به قایقهای معمولی نداشت. تختِ روان را، از نیهای رسته در کنارهی هیرمند، بهم بافته شده بود با قطری شاید ۳۰ سانتیمتر یا بیشتر که بر روی آب شناور میماند. چون آب هیرمند در آن ناحیه ساکن بود رانندهگان یکی در نک قایق و دیگری در پاشنهی آن، میایستادند و با فرو کردن تیرکی که در دست داشتند به کف رود یا منداب، قایق را بجلو میراندند.

سوار بر قایق بسوی کوه حواجه
حرکت بواقع لاکپشتی بود. چقدر روی آب بودیم تا بکوه خواجه که درون جزیره واقع شدهاست، رسیدیم، یادم نیست. تنها وسیلهی رفت و آمد مردم به جزیره، همین قایقها بود. به جزیره که نزدیک شدیم وجود تراکتوری در داخل جزیره موجب شادی ما شد و فکر کردیم که در این جزیرهیِ دور افتادهی محصور در آب شیرین، مردم به کشاورزی مشغولند. اما زمانی که خبر یافتیم تراکتور وسیلهایست برای حمل سنگهائی که از کوه خواجه استخراج میشود و ارتباطی بمردم ندارد، شادیمان مبدل به غم شد. چرا که قایقرانان گفتند که جزیرهنشینان نه تنها توانائی مالی خرید تراکتور را ندارند حتا امکان مالی تهیهی یک موتور آب برای بالاکشیدن آب مورد نیاز کشاورزی خوداز رود را هم ندارند. آب مورد نیاز آنان بهمان روش، دلو و ریسمان و با استفاده از نیروی بدنی انسان یا گاو تامین میشد. ساکنین جزیره زیاد نبودند. کارشان بیشتر کشاورزی و بافتن سبد و قایقهای نیاین یا کار در معدن سنگ بود.
سری هم به خرابههای باقیمانده از آتشکده زدیم که چیز قابل ذکری از آن بیادم نمانده است.
در بازگشت به زاهدان بدلیل چون تعطیلات نوروزی در شرف اتمام بود و باید هرچه زودتر به همدان برمیگشتیم، کوتاهترین راه ممکن را برای بازگشت برگزیدیم که از کرمان، یزد اصفهان، قم، ملایر به همدان منتهی میشد.
اتوبوسی بمقصد اصفهان گرفتیم. در صندلی پشتی ما دو جوان خارجی نشسته بودند و بزبان انگلیسی با هم گفتوگو مشغول بودند. بگمانم حسین مونسیان بود که سر صحبت را با آندو باز کرد. پس از اندکی گفتوگو، معلوم شد که یکی از آندو، آمریکائی و دیگری انگلیسی است. سالهای دههی ۶۰ میلادی بود و جنگ ویتنام نقل مجالس بود. طولی نکشید که دامنهی صحبت ما به ویتنام کشید. جوان آمریکائی سخت از مداخلهی آمریکا در ویتنام دفاع میکرد و در این باور که وظیفهی آمریکا دفاع از آزادی و ایجاد سد مقابل گسترش کمونیسم در جهان است. استدلال مای هواردار ویتنام مبنی بر این که ملتها باید سرنوشت خویش را رقم زنند نه ابرقدرتها، مورد قبول او نبود و استدلال میکرد که این چین و شوروی هستند که با ارسال اسلحه و تجهیزات نظامی به ویتنام شمالی قصد تسخیر جنوب آسیا را دارند. و تسخیر جنوب آسیا یعنی خواندن فاتحهی آزادی در سراسر آسیا و …
رجب بختیاری و یوسف رجائی در میان ما ساکت بودند و حرفی نمیزدند. جوان آمریکایی رو به آنها کرد و پرسید آیا شما هم مانند دوستانتان فکر میکنید؟
یوسف رجائی رک و راست گفت که انگلیسی نمیداند. اما رجب بختیاری که متوجه گفتههای او نشده بود، فقط خندهای تحویل او داد.
جوان آمریکائی رو باو کرد و پرسید تو چطور؟ رجب بختیاری باز هم لبخندی تحویل او داد.
اکبر سلاحی میانه را گرفت و گفت:
دوست ما با خارجیها وارد مذاکره و بحث نمیشود.
جوان آمریکائی گفت شاید انگلیسی بلد نیست؟
اکبر سلاحی گفت:
نه اصلن اینطور نیست. او از ما خیلی بهتر انگلیسی صحبت میکند. خندهی او نشان این است که متوجه گفتوگوی ما هست و بهمین دلیل باستدلالات ما میخندد.
این مسئله سبب شد که آن دو خارجی اصرار کنند تا رجب بختیاری نیر نظر خودش بگوید و خاطر جمع باشد که آنها با دولت و مقامات امنیتی ایران بستهگی ندارند.
اما رجب بختیاری همچنان خنده تحویل آنان داد.

آرامگاه شاه صفی
خندهی او و اصرار اکبر سلاحی بر تسلط کامل رجب بختیاری به زبان انگلیسی و پرهیز او از دخالت در بحث، سبب گیجی دو خارجی شد. در نهایت رجب بختیاری از من خواست تا به آنها حقیقت را بگویم که موجب ناراحتی آنها نشود. ولی حالا آنها بودند که واقعیت را پذیرفتند و گفتند که ما او را میفهمیم. اشکالی ندارد.
جوان انگلیسی موافق با ما بود و میگفت اگر چه من نه کمونیست هستم نه طرفدار آنها اما در این باورم که دخالت ما در جنگ کاری بیهوده است چرا که علاوه بر بکشته دادن فرزندان خودمان، با کشتاری که در آن منطقه راه انداختهایم مردم را بیشتر بسوی کمونیستها میفرستیم. گذشته از این، ادعای تو مبنی بر وظیفهی آمریکا در مبارزه با کمونیسم، آنهم با لشگرکشی و جنگ، با فلسفه دموکراسی نمیخواند. اگر مردم ویتنام کمونیسم را انتخاب کردهاند ما چه حقی داریم آنان را بکشیم و کشورشان را نابود سازیم.
در این میان به بم رسیدیم. اتوبوس برای خوردن ناهار و استراحت مدتی ایستاد. ما هم از فرصت استفاده کرده بدیدار خرابههای قلعهی بم و آرامگاه شاه نعمتالله ولی شتافتیم. دیدن بازماندهها قلعه که از گل خام ساخته شده است و با وجود گذشت سالها هنوز پای برجا بود حیرتانگیز بود. میگفتند که تا ۱۵۰ سال پیش مردم در آنجا زندهگی میکردهاند. با توجه به فرصت کمی که داشتیم، پس از گرفتن چند عکس، بدیدار شاه نعمتالله رفتیم که مرشد فرقهی دراویش نعمتالهی است. آرامگاه او مانند دیگر آرامگاههای بزرگان شعر و ادب کاشیکاری بسیار زیبایی داشت و صد البته زائران فروانی نیز.
اتوبوس که حرکت کرد جوان انگلیسی با گفتن «یک خب!» درست از همانجایی که صحبتاش را قطع کرده بود، سخناش را آغاز کرد و بحث آنها تا یزد ادامه یافت. اما ما دیگر طرف بحث نبودیم چرا که انگلیسی شکسته بستهی ما اجازهی مشارکت در ادامهی بحث را بما نمیداد.
در نزدیکیهای یزد ژاندارمری اتوبوس ما را برای بازدید متوقف کرد. همه پیاده شدیم. سرباز ژاندارمی وارد اتوبوس شد، لوازم و اثاثیهای که داخل اتوبوس بود، بازرسی کرد. بهر بسته یا چمدانی مشکوک شد، صاحباش را صدا کرد. سرباز دیگری با استفاده از نردهبان به بالای سقف اتوبوس رفت و تمام بستهبندیها را زیر و رو نمود. شکل و شمایل کولپشتیهای ما نظر سرباز روی سقف اتوبوس را جلب کرد و از همان بالا صدا زد:
صاحب اینا کین؟
ما جلو رفتیم. رئیس پاسگاه دستور داد کولپشتیها را پیاده کردند. خودش هم برای بازدید جلو آمد. لباس و شیوهی صحبت کردن ما شک او را برانگیخت

قلعهی بم
و دستور بازرسی هر شش کوله را صادر کرد. پرسید که شما کی هستید، چکارهاید و از کجا میآیید؟
داستان سفر دور و دراز ما، موجب شدت سوء ظن او شد و فرمود «من بشما مضنون هستم. باید با مرکز فرماندهیام تماس بگیرم».
بشوفر اجازهی حرکت داد. یکی از دوستان از شوفر خواهش کرد کمی تحمل کند تا ما مشکلمان را با رئیس پاسگاه حل کنیم. اما سرکار استوار که فکر کردهبود طعمهی چربی بدست آورده است دور برداشته بود و حاضر به گفتوگو با ما نمیشد.
یکی از دوستان، (بگمانم اکبر سلاحی) که تسلطی بیشتر از ما در اقناع کردن دیگران داشت، توصیه نامهی فرماندار کل همدان با امضای فرمانده هنگ ژاندارمری همدان و … نشان معاون پاسگاه داد و باو گفت به رئیس پاسگاه بگو:
نه برای ما دردسر درست کند نه برای خودش. اگر بخواهد ما را اذیت کند ما از نزدیکترین تلگرافخانه کارشکنی او را به فرمانداری کل همدان، ژاندارمری و شهربانی گزارش میکنیم. ما آدمهای شناخته شدهای هستیم که مقامات سیاسی، نظامی و تربیتی همدان سفارش ما را بشما کردهاند. فرمانده هنگ ژاندارمری زاهدان دستور داد تا با خودروی ژاندارمری ما را بخاش برساند. شب در پاسگاه ژاندارمی خاش خوابیدهایم و کامانکار گروهان خاش ما را تا پای کوه تفتان بردهاست. باور نداری به سروان لطیفپور، آجودان فرمانده ژاندارمری زاهدان تماس بگیر. همه همکاران شما بما کمک کردهاند. چرا رئیس تو بیجهت کارشکنی میکند؟
معاون پاسگاه نگاهی به کارت کوهنوردی ما کرد و با اشاره بشوفر فهماند که منتظر ما بماند و خودش رفت داخل پاسگاه.
اما من نگران چند قرص حشیشی بودم که محمود مخترع در بین راه بمن گفته بود که از زاهدان خریده است. میترسیدم موضوع کشف شود و کارمان به دادسرا و دادگاه کشد.
اما نامهی فرماندار کل کار خودش را کرد و سرکار استوار رضایت داد و خر ما هم از پل گذشت اگر چه ظاهر عصبانی سرکار استوار، نشان از خشم او بود و فکر میکرد مشتریان خوبی را از دست دادهاست. با قیافهای گرفته جلو در پاسگاه ایستاده بود و تحویل کولهپشتیها را نظاره میکرد. نه به تشکر ما جوابی داد و نه بخداحافظیمان.
پینوشت:
چند ماه بعد یک شب زمستانی، در خانهی زندهیاد فریدون اسماعیلزاده جمع بودیم. دوستی یکی از همان قرصهای حشیش کذائی را بیرون آورد و بهمان روشی که شرحاش رفت سیگاری پیچید. دوستان سنگ تمام گذاشتند. اما اتفاق خاصی نیفتاد. در آخر شب روانهی خانههای خودمان شدیم. مدتی بعد که با اکبر سلاحی دیداری داشتم از من پرسید یادت هست آنشب که از هم جدا شدیم دو نفر پسر جلوتر از من بطرف ایستگاه عباسآباد در حرکت بودند؟
گفتم بله. اتفاقی افتاد؟
اکبر سلاحی گفت:
نه! فقط من تا ایستگاه چندین بار از آنها جلو زدم اما هرگاه نگاه کردم باز آندو پیشاپیش من در حرکت بودند
پینوشت
با سپاس از دوست وبلاگرم نق نقو بخاطر تدکر اشتباهاتی که در متن آمده بود و اضافه میشود که آرامگاه شاه ولی الله در ماهان کرمان قرار دارد نه درشهر بم.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟