سلانه سلانه با محمود، راهی خانه بودیم. بگمانم کلاس دوم یا سوم را میخواندیم چرا که با هم رقابتی در زودتر خواندن نام تابلوی مغازههای توی خیابان عباساباد (داریوش) را داشتیم. بهار بود و بسیاری از دکانداران، باغچهی کوچک جلوی دکان خود را کاشته بودند، گر چه هنوز هوا آنقدر گرم نشدهبود تا گلها خودنمائی کنند. باغچهی جلوی یکی از مغازهها توجه ما را جلب کرد. شکل باغچه با دیگر باغچهها متفاوت بود. در وسط باغچه، چیزی شبیه قبر ساخته شده بود. جوانههای سر از خاک بیرون زده، نوشتهای را نشان میداد. تلاش من و محمود برای خواندن نوشته بجائی نرسید. صاحب مغازه، پشت پیشخوان و ترازوی دکان بیمشتریاش ایستاده بود و ما را نظاره میکرد. او که لبخندی حاکی از تمسخر بلب داشت، گوئیا به بیسوادی ما میخندید. من بخودم جرات دادم و پرسیدم:
ای شیه اینجا نوشتینان؟ (این چیست که اینجا نوشتهاید؟)
صاحب مغازه قیافهیای بسیار جدی گرفت و گفت:
این «خ» نام فامیل من است!
من در جوابش گفتم:
مگر قبره که اسمتانه روش نوشتین؟
اقای «خ»با عصبانیت در جوابم گفت:
نه! قبر حاج مَسینه. «حاج محسن که پدر من باشد».
محمود از ترس، سُقُلمِهای «با آرنج ضربه زدن » بمن زد و دَمِ گوشم گفت:
برو بریم!
با سرعت از جلوی مغازهی او گذشتیم. محمود طبق معمول نصیحت را آغاز کرد:
مگه بیکاری وا ایجور آدما دان به دان میشی؟ حالا فردا مرتکه میره به حاجی شکایت تونه موکونه. حاجیام به آقای مَ میگه. اُوخت میواس بری خر بیاری باقاله بار کنی تا آقا باور کنه ما به اُ حرف بدی نزدیمان. تو که میدانی ای مرتکه چلّه. چرا به شش گفتی مگر قبره!
مَ که منظور بدی نداشتم. نگفتم که قبر اونه!
خلاصه شب داستان را برای پدر تعریف کردم. پدر لبخندی زد و پرسید:
تو که جوابی باو ندادی؟
گفتم:
نه آقاجان حرفی نزدیم. محمود خیلی ترسیده بود.
پدر سری تکان داد و گفت:
ایرادی نداره.
پرسیدم:
شما میدانین آقای «خ»چه جوری رو باخچهش به اُ قشنگی اسمشه نوشته؟
پدر گفت:
شاید اول وا خاکه گچ، اسمشه رو خاکا نوشته، اوخت روش تخم شبدر پاشیده و رو تخم شبدرا ره، وا خاک پوشانده. هموجور که تخم گُلایِ دیهره ماکارن.
از آنجا که هنوز هوا گرم نشده بود و آفتاب بهاری لذتبخش بود، من و دوستانم عصرها در بازگشت از مدرسه، بیشتر از سمتی بخانه میرفتیم که دکان آقای «خ»در آنجا قرار داشت. با گذشت روزها و گرمتر شدن هوا «این «خ»است» رشد میکرد و بالا میآمد و من در این فکر بودم که سال دیگر مشابه آن را در باغچهی مقابل دکان پدر درست کنم. اما طولی نکشیدکه نوشتهی «این «خ»است» بدلیل رشد زیاد شبدرها درهم ریخت و زیبایی خودش را از دست داد. آقای «خ»هم باغچهاش را بیل زد و چیزی دیگر در آن کاشت.
چند سالی از این ماجرا گذشت. من کلاس پنجم بودم. شاه دکتر محمد مصدق را به نخستوزیری برگزیده بود و همه جا حرف از دکتر مصدق و آیندهی ایران بود. برای من، دکان پدر تنها منبع گردآوری خبر بود. ما رادیو نداشتیم. روزنامه هم نمیخواندیم. در واقع نبود که بخوانیم. پدر روزنامه را دفتر دروغ میخواند و رادیو را وسیلهی لهو و لعب میپنداشت و داشتناش را حرام میدانست. در مدرسه بعضی، از آموزگاران مطالبی در بارهی انتخابات و شخصیت دکتر مصدق میگفتند که ما بچهها، چیزی زیادی از آنها دستگیرمان نمیشد. اما من به دکتر مصدق علاقهمند شده بودم. محمود هم شنیدههایش را از رادیو و تفسیرهای پدرش را برای ما بازگو میکرد. روز انتخابات نزدیک شد. روی دیوارها و تیرهای چراغ برق شهر پر شد از آگهیهای انتخاباتی. افرادی خود را داوطلب وکالت مجلس شورایملی کردند. من نه کسی از آنان را میشناختم و نه علاقهای به شناسائی آنان داشتم. اما همانطور که در بالا گفتم، نام مصدق برایم معنائی پیداکرده بود. یکروز که تک و تنها توی دکان پدر بودم، چشمم باعلامیهای افتاد. اسم آقای «خ»توجهم را جلب کرد. اعلامیه را برداشتم و تا بآخر خواندم و فهمیدم که آقای «خ»نیز میخواهد وکیل مجلس شورایملی شود. اما موضوع فراموشام شد.
در نزدیکیهای ما قهوهخانهای بود که شخصی بنام شمسالله ادارهاش میکرد. همه او را «دا شمساللا» صدا میکردند. شمسالله شاید آنروزها چهل سالی از عمرش میگذشت. مرد مجرد معتادی بود که قهوهخانهاش، خانه و کاشانهی او هم بود. در آن سن و سال، نه دندانی در دهان داشت و نه موئی بر سر. همیشه کلاه شاپوی سیاه رنگ و رفتهای بسر داشت و لباسهایش از کثیفی برق میزد. او مشتری دکان ما بود. اواخر شب، خودش را میساخت و کیفور و نشئه برای خرید قندوچای مصرفی فردای قهوهخانهاش بدکان پدر میآمد. شمسالله خیلی خوش زبان و خوش تعریف بود. با صدای بلند حرف میزد و قاهقاه میخندید. داستان برای گفتن بسیار داشت. تا صدای قهقهی او توی دکان پدر میپیچید من، درس و مشق و کرسی گرم را رها میکردم و بخواهرم میگفتم:
بریم که دا شمساللا آمد.
خودم از در عقبی وارد دکان میشدم . خواهر که اجازهی ورود بداخل دکان را نداشت، پشت در و بدور از چشم پدر، بگوش مینشست.
برای من شمساللا مرکز اخبار عالم بود. او همهکاره بود. برایم گفته بود که پیشترها، باغبان بودهاست و کلی گل و گیاه میشناسد. بیشتر آدمها را میشناخت و هرکاری را بلد بود انجام دهد. پدر هم با رغبت به صحبتهای او گوش میکرد و با خندههای او میخندید. اگرچه بزرگتر که شدم فهمیدم که او در برابر پدر، فقط داستانهایی را بیان میکرد که مطلوب طبع پدر بود و بوی اسلامدوستی داشت یا دست کم بوی کفر و بیبندوباری از آن بر نمیآمد.
یکی از شبها شمسالله هنوز یک پایاش داخل دکان نشده بود که گفت:
حاجی خِوَردار شدی که «خ»رَم ماخا وکیل مجلس بشه؟
پدر لبخندی زد و گفت:
منم بِدُم نیمیا پول مفت به شُم بِدَن.
بعد پدر شاید برای اینکه سخن شمسالله را عوض کند گفت، خود «خ» اعلامیهی دواطلبیاش را باو داده است و در جریان کار او هست و بعد صحبت را عوض کرد.
چند روز بعد این حادثه، در راه بازگشت از مدرسه، متوجه حضور جمعیت چند ده نفری در برابر دکان سلمانی «در آن سوی خیابان و مقابل مغازهی آقای خ» شدم. خودم را جلوی سلمانی رسانیدم. آقای «خ»روی کُتَلی چوبی، رو بدیوار و مقابل یک پریز برق ایستاده بود و با حرارت دستهایش تکان میداد و چیزهائی میگفت. جمعیت که بیشترشان بیکارههای محل بودند، برای او دست میزدند. اسمایل جلوی سلمانیاش ایستاده بود و میخندید و مرتب روی ران پایاش میکوبید. همه میخندیدند. آنانی که بقول معروف سرشان به کلاهشان میارزید، بهنگام عبور از جلوی سلمانی، راه کج میکردند و چنین وانمود میکردند که نمیخواهند وارد معرکه شوند. بالاخره نطق آقای «خ» تمام شد. از روی کتل چوبی پائین آمد و مانند یک قهرمان از مغازهی اسمایل سلمانی در حالیکه حاجی لواشی، و چند نفردیگر، لبخند برلب او را دنبال میکردند، از داخل سلمانی بیرون آمد و به دکان خود رفت.
سر شام، من داستان را برای پدر و بقیهی اعضای خانوادهام با خنده و خوشحالی بازگو کردم. پدر سری تکان داد و با تحکم گفت:
مردم آزاری که خنده نداره!
من بقول معروف ماستم را کیسه کردم. پدر ادامه داد.
ایجور کارا مردم آزاریه. مردم آزاری در اسلام حرامه. اُ بندهی خدا هم، عقلش پارسنگ میوره. دور و بریاش بجای ایکه کمکش کنن، کردنش وسیلهی تفریح و سرگرمی خودشان. خدا ره خوش نیمیاد. چند وخت پیش، شمسالله برام تریف کرد که یکی از همان دکاندارا (حاجی لواشی که پدر بخاطر پرهیز از غیبت از ذکر نام او خودداری میکرد) »خ» ره به ای بهانه که امروز قراره دکتر مصدق ا رادیو، تاییدش کنه، برده بودش، خانهی خودش. اخبار رادیو که تمام میشه یکی از همو دور و وریاش، از اتاق بغلی خودشه به رادیو وصل موکنه و میگه «حالا به سخنانان جناب آقای دکتر محمد مصدق نخست وزیر محبوب ایران»، گوش کنید!
من پرسیدم:
آقاجان چه جوری؟
پدر گفت:
چه میدانم. م که ازی کارا بلد نیسم. حتمن راهی داره که اُ کرده، دیه. و ادامه داد:
دکتر مصدق دروغی شروع به سخنرانی موکونه و آخرشم مردم همدانه مورد خطاب قرار میده و اَ همدانیا ماخا که به آقای «خ»که مورد تاییدِ اُنه رای بدن و پُقّی میزنه زیر خنده. «خ»که ا خندیدن نخست وزیر، اونم پشت رادیو متعجب میشه، أ اونای که میان اتاق بودن میپرسه «پَ چرا مصدق ایجور کرد؟» یکی أ اُ رندا، فوری میگه «خب! اُنارَم مثه ما آدِمَن دییه. حتمن واهم شوخی دارن. شاید دکتر فاطمی انگولش کرده، خوتولِش «قلقلک» گذاشته. نخست وزیرم خندهش گرفته». اُ بندهی خدایِ صاف ساده رم باورش شده.
چند روز پیش که بری دادن اُ اعلامیهها که تو دیده بودی، آمده بود دکان، اَ مَ پرسید که سخنرانیشه اَ رادیو شنیدم یا نه.
به شش گفتم «مَ که رادیو ندارم. اما داستانشه شنیدم. بعد أ رو دلسوزی به شِشْ گفتم که مَ شنیدم همدان ایستگای رادیو نداره. ای مردم بیکار خدا نشناس ممکنه تونه دِسِت بندازن و اذیت کنن. وکالت و وزارت به مِن و تو نیامده. تا دم کُلُفتای خان و خانزاده و تاجر تُجّاز پولدار مانده، کی من و تونه موکونه وکیل؟. دَسْ وَردار! به کسب و کارت برس!
اما «خ» چنان أ حرفای مَ عصبانی شد که نبودی و تماشا کنی!خیلیم بِدِش آمد و هموجور که داشت میرفت گفت:
خودوم وا دوتا گوشام شنیدم دکتر که مصدق سفارشم به همدانیا کرد. اُ نطقای منه شنیده و میدانه مَ کیاَم. حالا تو که أ همه جا بیخِوَری، منه نصیحت موکنی!
خداحافظی نکرده راشه گرفت و رفت.
سالیانی گذشت. درس و مشق من هم برای مدتی تعطیل شد و به عنوان آموزگار وارد بازار کار شدم. در انتظار تصمیم نهائی محل خدمتام، موقتن در دبستانی آغاز بکار کردم. پائیز بود. در زنگ تفریح دوم صبح، مستخدم مدرسه با پول دانگی که پیش ناظم مدرسه گذاشته بودیم، مقداری میوه و بیشتر وقتها انگور برای ما تهیه میکرد. یک روز با همکاران در جلوی آفتاب نشسته و مشغول صحبت بودیم که آقای «خ» از توی حیاط مدرسه سلامی به همکاران کرد. ناظم مدرسه او را به نشستن دعوت نمود. ایشان هم دعوت را پذیرفت و پیش ما نشست. من سلاماش کردم. با هم مشغول خوش و بش بودیم که آقای ناظم پرسید:
پس شما هم با شاعر مدرسهی ما آشنا هستید. آقای «خ»پیشدستی کرد و گفت که مرا از کودکی میشناسد و با پدرم سابقه دوستی دارد و …
آقای ناظم از آقای «خ» خواست تا شعری بافتخار من تازهوارد، فیالبداهه بسراید. ایشان هم چیزی خواند که نه شباهت به شعر داشت و نه نثر. دوستان کلی خندیدند و سر بسر ایشان گذاشتند تا زنگ خورد و ما راهی کلاس درس شدیم.
مدیر مدرسه نسبت به «خ» که سمت خدمتگزاری داشت، بدلیل سن زیاد، زیاد سخت نمیگرفت و بنوعی از او حمایت میکرد. «خ» آنروز پنجاه سال و اندی از عمرش میگذشت. اما رفتار بعضی از همکاران با او بهتر از رفتار همسایگانی مغازهاش نبود. از همین رو اگر مدیر در مدرسه حاضر نبود، چندتایی همکاران پیرمرد را دوره میکردند و سر بسر او میگذاشتند.
مدرسه دو ناظم داشت. یکی از آنها از دیر باز با من آشنا بود. یکی بعد از ظهرها که مدیر معمولن بدبستان نمیآمد، ناظم دیگر و دو سه تا از همکاران بیش از اندازه، سر بسر «خ» گذاشتند و او را عصبانی کردند که صدایاش بلند شد. ناظم دیگر دخالت کرد. همکاران که رفتند او داستانی از رفتار بد همکاران با «خ» برایم تعریف کرد که هرگاه به آن میاندیشم، از خودم شرمنده میشوم، شرمنده برای رفتاری که ما «مربیان جامعه» با افراد ضعیف داشته و داریم. داستان از این قرار بود که آقایان به «خ» تلقین میکنند که آقای ناظم، از پزشکی سررشتهای دارد و میتواند با ماساژ پائین تنهی شخص و مالیدن ضماد، ناتوانی جنسی مرد را، درمان میکند. یک روز عصر پس از رفتن بچهها و آموزگاران دیگر، آقای «خ» را روی یکی از نیمکتهای مدرسه میخوابانند، شلوارش پائین میکشند و پس مالیدن کمی وازلین به دور و بر آلت تناسلی او، نهایت آلت تناسلی او را به رنگ پرچم ایران، رنگ آمیزی میکنند و از او میخواهند بهمان وضع با زنش همبستر شود
صبح روز بعد زن «خ» بمدرسه میرود و داستان را برای مدیر مدرسه بازگو میکند. مدیر از این مسئله بسیار ناراحت میشود، همهی همکاران خود را جمع میکند و به آنها تذکری سخت میدهد که چنین رفتارهائی را من بعد تحمل نخواهد کرد. اما …
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟