دموکراسی
سالها بود صدای رادیوهای فارسی زبان در خانهی ما شنیده نمیشد مگر صدای «پژواک»، برنامهی فارسی رادیو سوئد که تنها پل ارتباطی من بود با مام وطن. خیال خودم را راحت کرده بودم با این توجیه که حال که از زیستن در خانهی مادری محروم شدهام و گوش کردن به آواز بنان و مرضیه برایم نامیسر است، پس چرا دیگر با گوش کردن به برنامههای معلوم الحال صدا و سیما که نتیجهای جز خونابهی دل نداردچرا وقت خودم را ضایع کنم.
با تلویزیون خـودی که از همان روز، وداع کردم که موج تصفیههای خشک مغزان، خشک و تر را با هم بسوخت و سیمای ایران را مبدل کرد به سـیمای عربستان چهارده قرن پیش و رادیو شد مرکز پخش داستانهای آنچنانی عاشقان فتح کربلا.
هفتهای شش روز، روزی یکربع ساعت، روزهای زوج، ساعت ده صبح و روزهای فرد، ساعت پنج بعد از ظهر، پل ارتباطی من با ایران برقرار میشد. برای اینکه این ربع ساعت گرانبها را از دست ندهم، رادیوی کوچکی خریدم بمبلغ شرعی ششصد و اندی کرون سوئد. زمان پخش برنامههای پژواک را هم در ساعت مچیام، برنامه ریزی کردم تا مبادا فرصت از دست برود. صدای پیپ ساعتام برای همهی همکارانم آشــنا بود و همین که فریادش برمیخاست همگی با هــم میگفتند:
محمد پیواک!
آخر سوئدیها مخرج حروف «ژ و جیم» را ندارند. از اینرو آن حروف را «ی» تلفط میکنند. بعدها وضع بهتر شد. پخش برنامه به ساعت پنج بعد از ظهر منتقل گردید. دیگر مانعی نبود. کارم که تمام میشد، سوار بر دوچرخه و رکابزنان بسوی خانه با خیالی راحت ربع ساعتی در هوای وطن بودم. ولی این ربع ساعت که بخشی از آن صرف بازپخش ترجمهی اخبار سوئدی میشد، کافی مقصود نبود. اما خب! گفتهاند:
کفش کهنه در بیابان نعمت خداست.
پس قدر نعمت میداشتم اگر چه شکری نمیگداشتم تا بچهها یکی پس از دیگری پر پرواز درآوردند و خانهی مادری در پی ساختن آشیانی برای خویش، ترک گفتند. خانه دیگر برای ما هم بزرگ بود و هم پر هزینه. خانه را فروختیم و در آپارتمانی استیجاری موقتن ساکن شدیم تا جایی مناسب حال بیابیم. با خانهکشی، پای اینترنت هم بخانهی ما باز شد. خانهی سابق ما ویلایی بود در میانهی جنگل و از نوع خانههایی که سوئدیها آن را بوستادْسِْرتْBostadsrätt یا اینساتْسْلَگِِنهتInsatslägenhet مینامند. این نوع مالیکت تا آنجا که من سراغ دارم، در سیستم حقوق مدنی ما نیست. اما این تاسیس حقوقی در سوئد، سابقهاش بقرن هیجدهم میرسد و آن عبارت است از نوعی مالکیت جمعی بر مجموعهای از آپارتمانها یا خانهها ویلائی. ادارهی این نوع واحدهای مسکونی توسط انجمنی متشکل از صاحبان واحدهای مسکونی که بشکل دموکراتیک انتخاب میگردند، اداره میشود. در واقع مالکیت صاحب اینچنین واحد مسکونی، منحصر بحق سکونت در آن واحد مسکونی است.
اداره و نگهداری برخی از امور اینگونه مستملکات مانند، تعمیرات کلی، لولهکشی آب، فاضلآب، گرمای مرکزی، برفروبی، نگهداری فضای سبز، هزینهی روشنائی محوطه و گاراژها، اتاق لباسشوئی و… بعهدهی انجمن است. مالک واحد مسکونی در ازاء این خدمات ماهانه مبلغی به انجمن پرداخت میکند. اما هزینههای داخل واحد مسکونی، مانند هزینهی برق، تلفن، اینترنت، گلکاری محوطهی جلو واحد مسکونی و کلیهی هزینههای تعمیرات داخلی و تغییر دکوراسیون با ساکن واحد مسکونی است. ارزش ملک تابع نوسانات قیمت بازار است. ویلا را ما بضرر فروختیم. کسی که آنرا خرید، چند سال بعد شاید پانزده برابر آنچه بما پرداخته بود، خانهاش فروخت. البته این رااضافه کنم کهدو سه سالی بعد، وضعیت مالکیت خانه تبدیل به مالکیت خصوصی شده بود.
باری! در یک نظرخواهیِ که هیئت مدیرهی انجمن (خانهی سابق ما) در مورد تمایل اعضاء به اتصال شبکهی اینترنت کرد، مالک سیوهفت خانه با گفتن «نه» راه ورود اینترنت را بر خانههای ما بستند.
آخر فقط ما ایرانیها نیستیم که در برابر پدیدههای تازه، مقاوم هستیم. نه، همسایهگان وایکینگ من هم درست بمانند پدر، که با آمدن خط تلفن بخانهی ما مخالف بود، علم مخالفت با اینترنت را برافراشتند.
آنروزها هنوز خبری از سیستم دیاسال Digital Subscriber Line نبود و من هم دلِ خوشی از سیستم دایل آپ نداشتم. در اداره، امکان دسترسی به اینترنت پرسرعت بود و در زمان فراغت امکان سرزدن بسایتهای فارسی موجود بود، پس به آن بسنده کردم تا به خانهی تازه نقل مکان کردیم. در آنجا امکان بهرهوری از فیبر نوری (Bread band) فراهم بود. کارفرما (مون یوله) هم تصمیم گرفت همهی کارمندان را در خرید کامپیوتر شخصی کمک کند. پس از استعلام نظر و آمارگیری و … با شرکتی قراردادی بست. کامپیوتر مجهزی بما داد و پول آن را باقساط از حقوق ما کم کرد. امتیاز این نوع خرید علاوه بر تقسیطی بودن آن، این بود که مبلغ قسط را پیش از کسر مالیات، از حقوق ما برمیداشتند یعنی ۳۳٪ از قیمت بازار برای ما کمتر تمام میشد.
پیشترها فکر کرده بودم که چون دیگر هموطنانم، خانهام را به بشقابی مجهز کنم و با استفاده از ماهواره، صدای پارسیگویان را به خانهی خویش به میهمانی آرم. اما بچهها هنوز زبان سوئدی را نیاموخته بودند و ترس این بود که با آمدن برنامههای فارسی، میل آنها به تماشای تلویزیون کم شود و یادگیری زبان سوئدی آنها صدمه زند. دیری نگذشت که امکان مسافرتی به وطن فراهم شد. مشاهدهی برنامههای ارسالی از آنسوی اقیانوس، عُقًم را در آورد از آن همه ابتذالی که در برنامههای ماهوارهای بود. سفر بعدیمان به آمریکا و مشاهدهی اجباری بیشتر برنامههای لوس آنجلسی، این احساس را دو چندان کرد.
باری!در خانهی تازه به اینترنت وصل شدیم. حال دیگر همهی کانالهای فارسی زبان در دسترسمان بود. اما برنامهی محبوبمان رادیو یاران بود. افسوس که «یاران» یاریشان پایدار نماند و دیری نگذشت که از هم جدا شدند و هرکدام راه خویش در پیش گرفتند. و برغم همهی داد و هواری که برای دموکراسی بپا کرده بودند، هیچ توضیحی هم در مورد علت جداییشان بما ندادند.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟