نوشتهی زیر قدیم است. شاید ده دوازده سالی از تاریخ نوشتناش بگذرد که در اروند زندهرود منتشرش کرده بودم. دیروز در صفحهی همدان فیس بوک کسی یادداشتی برایم گذاشته بود باین مضمون «یک سورپرایز برای آقای محمد افراسیابیComming soon! و دیروز عکسی از من و حسین منتشر کرد.
حسین دوست دوران جوانیام جوان با حالی بود. سیگارش را چنان پک میزد که انگار لب دختری را مزمزه میکند. دلش نمیخواست دود سیگار را از توی دهاناش بیرون دهد که در این باور بود که چرا مرفیناش حرام شود. روزی کسی از او پرسید حاضری لبی تر کنیم؟
او در جواب گفت:
هیچوقت از من نپرس، دود ماخای، عرق ماخای و … باوا جان مُ اهل نشئهم. هرچی توش مواد نشهای باشه، مَ یکی اهلشم. فقط بگین دادا بفرما! خاطرت جم باشه که دانگِمَمْ، میدم».
حسین خوش تعریف بود و اهل سفر. قیافهی خوشایندی داشت با موهایی وِزْوزی و صورتی چُرده رنگ و همیشه لبخندی ملیح و دوست داشتنی برلب. دست چپاش مدام توی جیب شلوارش بود و لای انگشتهای دست راستاش، اگر تسبیح نبود، سیگار همای نازکی بود. پاتوقاش جلو کتابفروشی بوعلی بود. اهل مطالعه هم بود و تسلطی نسبی به زیان انگلیسی داشت. او هم معلم بود.
آنوقتها من کوهنورد بودم. گروه ما نامش «متحد» بود. وجه تسمیهی آن از تراوشات ذهن زندهیاد عباس کوثری بود. با عباس در دبیرستان پهلوی آشنا شدم. مریض بود. صرع داست و روی همین اصل هم درس و مشق را ول کرد و رفت. کمرش از نوجوانی معیوب بود. از بدی روزگار عباس گرفتار شد. گرفتار ساواک. در زندان از دوا و دارو محرومش کردند و شکنجههای ساواک معلولترش کرد. بگمانم با انقلاب آزاد شد، یادم نیست اما یادم هست که حرکات بدنیاش شبیه به حرکات روباتها شده بود. عضلاتاش از کار افتاده بود. مهرههای گردن و کمر او بچپ و راست نمیچرخید. اگر صدایش میکردی باید تمام تناش براست یا چپ میچرخاند تا برابر تو قرار بگیرد. شوربختانه دوام زیادی نیاورد. از بین ما رفت و چهره در خاک کشید.
گروههای رقیب کوهنورد دیگری هم بودند. همه همدیگر را میشناختیم و غالبن به دلیل بچهمحل بودن یا همکلاسی و یا هم دبیرستانی، با هم دوست بودیم.
سال ۱۳۴۴بود. قصد صعود قلهی تفتان در بلوچستان به سرمان زد*. با گرفتن کمک هزینهی مختصری از ادارهی تربیت بدنی همدان و با استفاده از کارت کوهنوردی و بلیت نیمه بهای راهآهن و بیتوته در مدرسههای مسیر راه، از طریق مشهد راهی زاهدان شدیم. هم فال بود هم تماشا.
دوستم حسین نیز با ما بود. قلهی تفتان را به زیر پاها خویش لمی کردیم. دو هفتهئی با هم بودیم. من بودم و او بود و چهار نفر دیگر. او همیشه موجب شادی گروه بود و مددکار همراهان. در تمام طول سفر نه گلهئی کرد، نه قُرّی زد و نه کسی از او نارضایتی نشان داد.
برایمان داستان میگفت، از جمله گفت:
شبی در قم گیر کرده بودیم و دلمان پرپر میزد برای استکانی عرق. دوست همراهم گفت:
طرف کاری بوکُن! مددی! دارم میترکم.
مسافرخانه را ترک کردیم و توی شهر ولو به امید یافتن دکهئی تا لبی تر کنیم. ساعتی چند بیهوده ولگشتیم. داشتیم امید را از دست میدادیم که چشمام به تابلوئی خورد. انبار مانندی بود با درهای بزرگ برای ورود ماشینهای باری. روی تابلوی آن نوشته شده بود:
خیار شور و الکل صنعتی موجود است.
گفتم:
هو درویش! یافتم! و داخل مغازه شدیم.
فروشنده پرسید:
فرمایشی؟
گفتم:
یه نیمی عرق و چندتا خیار شور!
طرف قیافهئی حق بهجانب گرفت و گفت:
آقاجان! عوضی گرفتی! اینجا شهر قمه، دارالمومنینه!
گفتم:
عمو جان دس ور دار! آخه کدام آدم عاقلی خیارشور و الکل صنعتی را وا هم موخوره؟
طرف لبخندی زد و به شاگردش دستور پذیرایی از ما را داد.
سالهای زیادی است او را ندیدهام. خبری هم از او ندارم. یادش بخیر! و بقول خودش:
دَمِشْ گرم!
دَمِشْ گرم!
اما دلم برای مصاحبتاش لک زده است!
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟