دوستی از من خواست شرح مختصری از خودم بنویسم. نوشتم و برایاش فرستادم. فکر کردم شاید بد نباشد که در اینجا نیز آن بنمایش بگذارم.
بروایت پدر که در آخرین برگ قرآناش «که شوربختانه گم شد» آورده بود، دهم فروردین ۱۳۱۸ خورشیدی، در شهر همدان، کوی حاج احمد، در خانهی اجدادیام پا بدنیا نهادهام. سه ماه بعد یعنی ۱۰ خرداد همانسال پدر، تولدم را به ثبت رسمی ادارهی سجل احوال آنروزی رساند. یعنی در شناسنامهام سه ماه جوانتر از سن واقعیام هستم.
شاید پدر با خود گفته باشد « چه فرق میکند که «اربابان جور و زور» از تاریخ واقعی تولد پسر من آگاه باشند. من خودم خوب میدانم که او در چه تاریخی به درجهی بلوغ شرعی خواهد رسید تا تکلیف شرعیام را انجام دهم». شوربختانه با ورود من بدنیای خاکی، جنگ دوم جهانی نیز آغاز شد. سرزمینام به اشغال نیروهای متفقین درآمد. آنچه از جنگ بیاد دارم، عبور کامیونهای حامل سربازان هندی، انگلیسی و آمریکایی است از برابر خانهی پدری در خیابان عباسآباد «شریعتی». خیابانهای عباساباد و شورین «شهدا» بخشی از تنها جادهی اسفالتهای بود که نیروهای متفقین برای تسهیل حمل و نقل و رسانیدن کمک بخط اول جبهه، از خرمشهر تا قصر شیرین کشیده بودند.
زیرسازی خیابان با ابزاری ناآشنا برای ما انجام میگرفت و بس تماشائی بود. بهمراه خواهرم که هفت سالی از من بزرگتر است و دختر بزرگ عموقلی که هم سن و سال اوست، یواشکی و به دور از چشم پدر بطرف دری که به خیابان عباس آباد باز میشد، هجوم میبردیم تا از لای در نیمهباز، محو تماشای کار «ماشین کلنگی» بولدوزری میشدیم که کف خیابان را برای ریختن اسفالت آماده میکرد. تماشای حرکت کاروان خودروهای جنگی هم جذاب بود. پدر سخت مذهبی بود. تخلف از فرامیناش بدون عقوبت نمیماند و بهمین دلیل فقط زمانی ما به تماشای کاروانهای نظامی متحدین میرفتیم که او در خانه یا مغازهاش حضور نداشت.
من نه از جنگ چیزی میفهمیدم و نه از علت حضور آن همه آدم با شکل و لباس و قیافههای متفاوتشان با مردم دور و برم چیزی درک میکردم. اما نمیدانم چرا قیافهی سیکهای هندی با آن ریش و عمامهای که بسر داشتند برایم جالب بود.
دنبالکردنِ کامیونهای حامل سربازان، توسط بچههای ولگرد محل و شنیدن تقاضای ملتمسانهی «أنأ لی مِسْتِر!» یک دانه هم بمن بدهی آنان، برایم هیجان انگیز بود. این هیجان زمانی به اوج خود میرسید که سربازی از روی دلسوزی بسته بیسکویتی برای آنها پرتاب میکرد. دلم میخواست منهم چون آنان اجازهی دویدن در پی کامیونهای سربازان را میداشتم تا جعبه بیسکویتی نصیبام شود و محتوای آنرا با خواهران و عموزادههایم تقسیم کنم.
روزی، روی دو سکوی کنارهی در ورودی خانهی پدری که به کوچهی عقبی باز میشد، به دو سه نفر از بچههای فقیر محل بر خوردم. یکی از آنها مشغول گشودن بسته بیسکوئیتی از همان نوع بود،چند دانهئی از آن را خودش خورد و بقیه را به دوستانش داد. به من هم تعارفی کرد که من از ترس کتک، برغم میل باطنیام، به او جواب رد دادم. طولی نکشید که بچهها بیسکوئیتها را بی اعتنا روی سکوها رها کرده و بدنبال کار خویش رفتند. با رفتن آنها من با ولع به بیسکویتها حمله بردم. اما زود علت بیاعتنایی آنها را دریافتم. بیسکوئیتها، مزهی خاک اره میداد.
حادثهی دیگری که از آندوره بیاد دارم، گم شدنام است در میانهی میدان بزرگ شهر . سربازی هندی، مرا بغل کرد، وارد یک دکان خرازی فروشی شد، یک کلاه پوستی برداشت و آنرا بسرم گذاشت. من شاد و خندان در بغل سرباز هندی بودم که مادر هراسان و گریان، چشماش بمن افتاد و فریادش بلند شد:
مردم هوار! ای سرباز هندی پسرمه دزدیده!
مردم جمع شدند. سرباز بیچاره نمیدانم به چه زبانی بمادرم فهماند که قصد دزدیدن مرا نداشته بلکه با دیدن من هوای پسرش را کرده است. البته من فقط سرباز و کلاه را بیاد دارم. مابقی داستان بنقل از مادر است که هرگاه، آن کلاه پوستی را بسر میگذاشتم بیاد آن روز میافتاد و داستان را تکرار میکرد.
پس از قریب به هفتاد سال هنوز قیافههای مهربان آن سرباز هندی در خاطرم زنده باقی مانده است.
در هفت سالگی (در اینجا نیز پدر باز تاخیر داشت که شاید دلیلش تردید او به سپردن من بدست معلمان دولتی بوده باشد) پا بدبستان دانش گذاشتم که دبستانی ملی بود با معلمان و دانشآموزانی نه چندان خوب. اما پدر بصرف آشنائی با مدیر دبستان که البته مرد خوبی بود، مرا بدانجا فرستاد. همزمان با پایان یافتن کلاس اول، دبستان علمی وابسته بجامعهی تعلیمات اسلامی ایران، در همدان گشوده شد و پدر مرا بدانجا فرستاد. از هر دو دبستان، دانش و علمی خاطرهی خوشی ندارم جز بیسوادی آموزگاران و رفتار خشن مسئولان آنها، کتک زدنهای بیمورد و سخنرانیهای نامفهوم در ایام تولد یا فوت بزرگان دین در سر صف و در هوای سرد همدان.
دبیرستان را با ورود بدبیرستان ضمیمهی دانشسرا آعاز کردم که بعدها نام رضا شاه بر پیشانیاش گذارده شد و حال شریعتی نامیده میشود. اما یکسال بیشتر میهمانش نبودم و سال هشتم بدبیرستان پهلوی منتقل شدم.
پس از پایان سیکل اول، سحت از درس و مشق خسته بودم و برغم فشار پدر، وارد دانشسرای مقدماتی شدم.
پس از فراغت تحصيل از دانشسرایمقدماتی پسران همدان به سال ۱۳۳۷ خورشیدی، کارم را با معلمی آغاز کردم، در يکی از دهات همدان بنام ینگجه و با حقوق سيصد تومان در ماه. بخشی از آنمبلغ، بابت ماليات و کسورات بازنشستهگی پر میگرفت. نهایت ۲۷۶ تومان دستم را میگرفت که خود ثروتی بود برای منی که پول ندیده بودم.
سال ۱۳۴۴به تحصيل حقوق روی آوردم و پس از چهار سال موفق به دریافت مدرک کارشناسی در رشتهی حقوق قضایی شدم.
شش سال و اندی با عنوان، بخشدار، در خطهی خلیج فارس و دریای عمان و اراک خدمت کردم. از همان آغاز کار بخشداری، فهمیدم که چون دزد ناشی به کاهدان زدهام چرا که بخشداری کار من نبود. بعدها به ادارهی حقوقی و قضائی گمرک ایران منتقل شدم. سالیانی با عنوان کارشناس و کارشناس مسئول در آن اداره خدمت کردم تا بعنوان معاون مدیر کل، راهی گمرک آبادان، شهری که همیشه رویای زندهگی در آن را داشتم، شدم. اقامتم در آبادان سه سالی بیشتر بدرازا نکشید بدلیل آغاز جنگ لعنتی.
پس از جنگ راهی تهران شدم در مؤسسههای دولتی و خصوصی مختلف، عمر هدر کردم، در پی يافتن لقمه نانی برای سير کردن «اين شکم بیهنر پيچ پيچ» و چهار دهانی که تازه، بازشده بود،
در روزگار پيری دوباره و از« بخت بد» به درس روی آوردم و باز برای سيرکردن شــکم، در کشوری غريب با زبانی غريبتر، به روی نيمکتهای مدرسه نشستم. اول برای يادگيری زبان و سپس گرفتن مدرکی که بتوان با آن کاری دست و پا کرد و لقمه نانی خورد، بدون دولا و راست شدن پيش نامردمان.
در سن ۶۷ سالگی در سال ۲۰۰۵ میلادی و پس از مدتي كار به عنوان مددکار اجتماعی در کشور سوئد به «افتخار بازنشستهگی نائل شدهام».
روزگارم بد نیست اگر چه نه ساز میزنم و نه شعر میسرایم چون سهراب.
وبلاگی دارم بنام «عمو اروند» که در آن یادماندههای دور و دیرم را مینویسم.
عاشق سفرم اگر نیرویی باشد و توان پرداخت هزینهی آن را داشته باشم.
احتمالا دو بار پيست كرديد متن رو ..
از اينا گذشته هميشه خوندن سرگذشتا واسم جالب بوده…
پاسخ:
سپاس از یاددآوری شما! این وردپرس و بلاگ اسپات مرتب شکل عوض میکنند تا بخواهی با شیوهی کار باسیستم قدیمی آشنا شوی خبر میشوی که راهی نو رفتهاند.