فردای آن روز راهی Glen Fall شدیم. گلن فال شهر کوچکی است در کنارهی دریاچهی مغروف به Lake George، صد کیلومتری شمال نیویورک. برنامهها توسط خواهر همسرم تنظیم شده بود. ما بر خلاف مسافرتهای پیشین که معمولن با قرض کتابی از کتابخانهی شهر، پیشزمینهای برای گشت و گذار در شهر و بازدید از امکان تاریخی انجام میدانم، اصلن اطلاعی در مورد شهر و موقعیت جغرافیائی و اماکن دیدنی آن نکردهبودیم. فکر میکردیم محل کنفرانس یا کلاس درس یا هرچه باید خواندش، در کنار دریاچه است ما در زمان اشتغال اقدس، میتوانیم از هوای گرم و لذت آبتنی بهرهای ببریم. اما چنان که ما میپنداشتیم نبود. هتلهای اطراف دریاچه بسیار گران بود و از اینرو دایرکنندهی کلاس، ترجیح دادهبودند برای پرهیز از هزینهی اضافی شرکتکنندهگان، هتلی در مرکز شهر را انتخاب کنند.
صبحانه را در یکی از رستورانهای توصیه شده در مرکز شهر، خوردیم. دوری توی شهر زدیم و دریافتیم که گلن فال شهری کوچک است. با نگاهی به نقشهی شهر و اطراف آن به دفتر پذیرش هتل مراچعه کردیم و متوجه شدیم، رفتن به آن نقاط بدون داشتن اتوموبیل شخصی ممکن نیست. سراغ دریاچه را گرفتیم. برای رسیدن بدانجا، اتوبوسی بود با شکل و قیافهی خاص، اسماش یادم نیست Trailer یا Lorry، یادم نیست. کرایهی مناسبی داشت. نفری یک دلار. کرایهی سالمندان و معلولین نیمه بها بود. ما هم که هر دو سالمند بودیم با پرداخت یک دلار راهی دریاچه شدیم. راه دوری نبود شاید نیم ساعت یا کمی بیشتر. برای طی چنین مسافتی در یوله/سوئد دست کم باید سه برابر آن پرداخت. مسافران بیشتر افراد مسن و یا کم درآمد بودند.
کنارهی دریاچه پر بود از مسافر. نه وسایل شنا داشتیم و نه حال و حوصلهاش را کشتیهای متعدد با شکل و قیافه و امکانات ویژه، مردم را به گردش میبردند. یکی از آنها با موتور بخار و پروانهای بزرگ نظر ما را جلب کرد. یاد تعریفهای پدر از سفر مکهاش افتادم که با این کشتیای از بندر سوئز به جده رفته بود. مدتی طولانی در راه بود و میگفت که برای فرار از گرمای وحشتناک، کنار پروانه میآیستاده که ورزش نسیم حاصله از حرکت پروانه و ترشح آب، خنک شود. اما در این کشتی امکان نزدیک شدن به پروانه نبود که دور و برش، بدلیل امنیت مسافران، نرده بود و بسته. چهار ساعتی سواره بر کشتی دوری زدیم و جاهایی دیدیم متعلق به از ما بهتران که از دور دست برای ما تکان میدادند و ایام فراغت خویش را در کنار دریاچهی آب شیرین، سپری میکردند. عصر بشهر بازگشتیم. دو روز دیگر را نیز در کنارهی دریاچه سپری کردیم که امکان رفتن بجای دیگری را نداشتیم. کلاس اقدس تمام شد و روز چهارم راهی خانه شدیم. در بازگشت مدتی در شهر گشتی زدیم و راهی خانه شدیم.
دیدار با حمید زارعی (داملا حمید)
حمید را اصلن ندیدهبودم. تفاوت سنی ما زیاد است. آشناییما از سایت همدانیا شیر خدان آغاز شد. معرف، آذین شریفی بود که داملا حمید را میشناخت. حمید دوست برادر اوست. سرکی به وبلاگش زدم و از آن خوشم آمد. پیامهائی بین ما رد و بدل شد اما رابطهای برقرار نگردید. بلاگنیوز تق و لق بود و دوستان پراکنده و من حال و هوای لینک کردن وبلاگش را نداشتم. زمان گذشت تا فیسبوک پا بعرصهی وجود گذاشت و رونق گرفت. وبلاگنویسان بدانجا کوچ کردند. باز آذین بود که مرا از پیوستن «همدانیای دنیا» به فیسبوک با خبر کرد. عضو صفخهی همدانیای دنیاشدم. هرچه زمان بیشتر گذشت، من و حمید بیشتر یکدیگر را شناختیم. پیشرفت
شناسائی از هر دو جانب محتاطانه و محافظهکارانه بود. روزبروز نامهای تازهای بر جمع کاربران صفحه افزوده میگشت و صفحهی فیسبوکیِ همدانیای دنیا،
پر جمعیتتر میشد. من بیشتر دنبال گم کردههای خودم بودم. اگر نامی آشنا مینمود پیامی میگذاشتم که (فلانی با شما نسبتی) ندارند؟ گاهی هم که من مطلبی
پروانهی حرکت کشتی بخار
مینوشتم یا عکسی میگذاشتم، سوال مشابهی از من کرده میشد. آز انجا که بیشتر افراد عضو صفحه، نسل بعدی من هستند، این من بودم که نام خانوادهگی آنان را میشناختم نه بر عکس. طولی نکشید که خانم ناهید شریفی امینا هم بجمع ما پیوست. من ایشان و خانوادهشان را از دوران نوجوانی میشناختم. پیوند خویشی دوری هم با یکدیگر
داریم. همسر ایشان، آقای محمدطاهر معیری، هم محلهای ما بود و دبیر ریاضی دبیرستانهای همدان بودند. من از کودکی ایشانرا میشناختم. با انتقال آقای معیری به اهواز در سال ۱۳۳۷، همسایهگی ما خاتمه یافت. گرچه چندباری آقای معیری را در وزارت آموزش و پرورش بر حسب تصادف دیده بودم، اما سالها بود خبری از ایشان نداشتم تا ناهید خانم امینا که خود اهل قلم است و نویسندهای خوش ذوق و مطلعٰ، مرا در اینترنت یافت و با فرستادن ایمیلی، مرا مورد مهر و محبت خویش قرار داد. با پیوستن ایشان بجمع ما، گفتوگوها رنگ و روئی دیگر گرفت.
هرچه آشنائیها بیشتر میشد،صحبتها، بیشتر گل میگرفت و گاه خصوصیمیگردید. دیری نگذشت که فهمیدم، زنده یاد سیفالله گلپریان، بچه محل،دبیر نقاشیام در دوران دبیرستان و هنرمند مشهور شهرمان، با حمید زارعی نسبتی نزدیک دارد. سراغ، علی… دوست دوران جوانیام را که خواهرزادهی گلپریان است، و حسن رواندوست را که با ما بکوه میآمدند از حمید گرفتم. علی، دائی حمید از آب درآمد و حسن پسر خالهاش. کمکمک، پردههای ناآشنایی برافتاد و ببرکت دوستیهای سابق، دوستی مجازی تبدیل به آشنایان قدیم شد. بگذریم که شریک زندهگیاش نیز خواهر دوستان دوران کوهنوردی من است. اما امکان دیداری نبود. من در سوئد و او در آمریکا.

حمید زاارعی در حال توضیح و تشریح چگونگی ترمیم فرشهای فرسوده
اما حالا در نیوجرسی آمریکا هستم و میدانم که او هم در همین حوالیاست، شاید نیویورک. حمید پیامی فیسبوکی فرستاد و شماره تلفن خواست تا زنگی بزند. معلوم شد که او هم این ور آب است و ساکن ایالت نیوجرسی. میخواست قبل از سفر ما بواشنگتون، با او دیداری داشته باشیم. دعوتشان را پذیرا شدیم و با همسرم و خواهرش بدیدارشان رفتیم.
بازدید از کارخانهی فرششوئیاش که بتازهگی تاسیس کرده بود، دیدنی بود. همه چیز را خود ساخته بود. بخانه شان رفتیم و جمیله خانم بس مهربانانه پذیرای ما شد. انگار نه انگار که تا آن لحظه همدیگر را ندیده بودیم. همه چیز آشنا بود، آشنایان مشترک، زمینهی گفتوگوها، همدان، کوه و دوستانی مشترک که آندو از آنان با خبر بودند و من بیخبر. زمینهی گفتوگو هم اگر چه برای اکرم و اقدس مشترک نبود اما نه ناآشنا بود و نه خسته کننده. بخصوص طبع شوخ حمید که همه چیز را به سخره میگیرد و در هر کلامش طنزی هست. سادهگی و بیریائی همسرش نیز بس دلنشین بود. شبی یادماندنی شد.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟