Feeds:
نوشته
دیدگاه

Archive for the ‘خاطرات اراک’ Category

راهی همدان بودیم. جنگ ادامه داشت. در میانه‌ی راه برای استراحت توققی کردیم. جلوی نانوایی لواشی صف کوتاهی کشیده بود. فکر کردم با استفاده از فرصت مقداری نان تهیه کنم. توی صف چون معمول صحبت از همه جا بود. جلویی من یک آقای کرمانشاهی بود و با لهجه‌ی شیرین‌اش از جنگ صدام علیه مردم ایران صحبت می‌کرد و از جنگ دولتیان ایران علیه مردم. از اعدام‌ها سخن می‌گفت و از دشمنی‌های آنان با دگراندیشان. سراغ آشنایی را گرفتم، حاجی حسین مطهری که دوست پدر بود. طرف دادش بلند شد و طلبکارانه پرسید: تو او را از کجا می‌شناسی؟ گفتم: مشتری ما بود. پدرم گلاب‌کشی داشت و او مشتری عرق بیدمشک ما بود. بیشتر تابستان‌ها برای خرید به همدان می‌آمد. با هم دوست شده بودیم. پدر مذهبی بود و او هم. حتا شوهر خواهرش، حاجی هاشم هم یکی دوباری خانه‌ی ما آمده ‌است. گفت: حزب‌اللهی است. مجاهدین او و پسرش را به مسلس بستند. پسرش مرد اما خودش علیل شد. حق‌اش بود. خیلی‌ها را لو داد. او نوبتش شده بود. نانش را گرفت و رفت. اما حرف‌های او مرا به یاد آخرین دیدارم با حاجی حسین انداخت. روز سیزده بود. سال ۱۳۵۲ خورشیدی. بخشدار شازند اراک بودم. مادر و دو خواهر کوچکتر همسرم به دیدار ما آمده بودند. پدرشان نبود. او چون همیشه، برای کمک به سفره‌ی خانواده‌اش، روزهای تعطیل نوروز را هم کار می‌کرد. به عنوان رئیس قطار زمانی به شرق می‌رفت و گاه دیگر در جنوب کشور بود تا تعطیلات نوروزی تمام می‌شد و دوباره روز از نو روزی از نو. هوا خوب بود. همسرم سبزی پلوماهی‌ تهیه کرده بود. یکی از وظایف بخشدار، سرکشی به کافه‌رستوران‌های حوزه‌ی حفاظتی بخشداری بود. گفتم: من که باید سری به کافه ر‌ستوران‌های مسیر اراک ‌ـ بروجرد بزنم، پس چه بهتر که همه با هم باشیم و ناهار را در بروجرود بخوریم. پیکان علیه‌السلام را سوارشدیم و راهی بروجرد شدیم. محلی را می‌شناختم که هم سبزوخرم بود و هم ساکت. راهی آنجا شدم. باد بدی هم می‌وزید. بساط ناهار را که پهن کردیم متوجه شدیم ماهی جامانده است. سبزی پلو بدون ماهی را خوردیم. گفتم: حالا که تا اینجا آمده‌ایم سری هم به خرم آباد بزنیم. شاید هوای آنجا بهتر باشد. در شهر گشتی زدیم، دیداری از قلعه‌ی فلک‌الافلاک کردیم.‌آنجا هم هوا سرد بود. هوس قصر شیرین و هوای گرمش به سرم زد. مادر زن جان مخالف بود. خروج بدون اجازه‌ی مرا از محل خدمتم بهانه کرده بود. گفتم: شما نگران آن موضوع نباشید! نهایت‌اش سوال و جوابی‌است و آخرش احتمالن توبیخی. من هم که دل خوشی از این شغل ندارم. بی‌خیال! جایمان توی ماشین تنگ بود، همسرم نیما را هم در خود داشت و زیبا را بروی زانوانش. خواهرانش در صندلی جلوئی نشسته بودند. راهی قصر شیرین شدیم. ساعت دو نیمه‌ شب به شاه‌آباد غرب رسیدیم. به هتل جلب سیاحان مراجعه کردیم. با زنگ ما، متصدی پذیرش هتل با قیافه‌ای خواب‌آلوده‌ در را باز کرد و به دلیل «پر بودن کلیه‌ی اتاق‌ها» دست رد به سینه‌مان زد. گفتم: من از دوستان رئیس‌ات هستم به این نشانی که پدرو مادرش نیز میهمان ایشاند. در بروی ما گشوده شد. چند لحظه‌‌ای نگذشت که رئیس هم آمد و با آغوشی باز ورود ما را خوش‌آمد گفت. اتاقی در اختیار ما گذاشت. سخت خسته بودیم و زود به خواب رفتیم. صبحانه‌ را دسته‌جمعی در کنار پدر و مادرش که از دوستان بودند، صرف کردیم. بعد از صبحانه راهی قصرشیرین شدیم. قصر شیرین آن‌روزها مرکز فروش کالاهای لوکس بود که از عراق قاچاقی وارد می‌شد. مشتریانش بیشتر، قاچاق‌چی‌های خرده‌پا بودند. جنسی که می‌‌خریدند باید از هفت‌خان رستم می‌گذشت تا در بازار تهران بفروش رود و سفره‌ی فقیرانه‌ی صاحب‌کالا را رنگی بخشد. مسافران نوروزی حریصانه شلوارهای جین و دیگر لباس‌ها را زیر و رو می‌کردند. گشتی توی بازار زدیم. توی خیابان، صدای «ممدجان سلام» نگاه همه‌ی ما را متوجه سرنشین جیپی کرد که مارک استانداری ایلام بر او نقش بسته بود. محمود … بود، همدوره‌ای و هم‌کارم. پس از چند سالی بی‌خبری، حالا در قصر شیرین یکدیگر را یافته‌ایم. به به! ممد جان! تو کجا قصر شیرین کجا؟من مرتب سراغ‌ات از آقای افراسیابی می‌گیرم. چه خوب که با پای خودت باینجا آمده‌ای. بریم ایلام! حتمن آقای افراسیابی هم که مدت‌هاست همدیگر را ندیده‌اید، از دیدارت خوشحال می‌شود. ایشان به من گفته‌اند که در شازند هستی. ولی فرصتی نبود. تااین‌جا هم اضافه آمده بودیم و هفتصد هشت‌صد کیلومتری در پیش‌رو داشتیم و باید بر می‌گشتیم. از هم جدا شدیم. راهی کرمانشاه شدیم. با عجله گشتی توی شهر کرمانشاه زدیم. هدف این بود که پیش از فرو افتادن تاریکی، خودمان را به شازند رسانده باشیم. مادر زن جان داشت می‌گفت ممد! مطمئنم اینجا دیگه احمد و محمودی سراغت را نمی‌گیره که قطب در مقابلمان ظاهر شد و با لهجه غلیظ عربی‌ سلامی کرد. مادر زن جان از تعجب شاخ در ‌آورد. قطب از رانده‌شده‌گان عراقی بود. هفده سالی در حوزه‌ی علمیه‌ی نجف تحصیل فقه کرده بود. گرچه دو سالی از ما در دانشکده‌ی حقوق عقب‌تر بود اما در دروس فقه و مبانی مشکل‌گشای ما بود. زندگی‌اش را با تدریس عربی، فقه، اصول و نوشتن یا تصحیح دانش‌نامه‌های دانشجویان دانشکده‌ی ادبیات می‌گذراند. پس از قبولی در دانشکده‌ی حقوق کار معلمی را ول کرده بود. روزی از او پرسیدم که زنده‌گی‌ات چگونه تامین می‌شود؟ پاسخ داد: خدا سایه‌ی این دانشجویان بی‌سواد دوره‌ی فوق لیسانس و دکترای دانشکده‌ی ادبیات را از سر من کم نکند. حالا به استخدام دادگستری در آمده بود. اصرار داشت که شب را در خانه‌ی او صبح کنیم. با او مشغول به صحبت بودم که چشمم به حاج حسین معطری در آن سوی خیابان افتاد. بهمراهانم گفتم شما همین جا باشید تا من با آن آقا سلام‌وعلیکی کنم و زود بر گردم. دیدار من برای او غیر منتظره بود. حاج حسین پیر شده بود. اما مثل همان موقع برای دوروبری‌هایش به منبر رفته بود و از بی‌غیرتی مردانی صحبت می‌کرد که به زنانشان اجازه می‌دهند بدون حجاب در میان مردمان نامحرم ظاهر شوند. با همان لهجه شیرین کرمانشاهی‌اش از من پرسید: ممد آقا نظر شما در این مورد چیست؟ و اشاره به همراهان من کرد که در آنسوی خیابان منتظرم بودند. گفتم: نمی‌دانم. هرکسی مسئول کار خودش است. من که قاضی نیستم. اصرار داشت که برویم داخل مغازه. گفتم خانواده‌ام منتظرند. فرصت نیست. خیلی راه در پیش‌ رو داریم. زمانی که متوجه خانواده‌ام هم همراه من هستند، اصرارش جدی‌ترشد: مگه می‌شه داشی؟ با زن‌وبچه بیایی و سری بما نزنی. جریان مسافرت را شرح دادم، رضایت داد ولی گفت: باید قول بدی که دفعه‌ی دیگه با حاجی‌آقا بیایی! دیگر از حاجی حسین خبری نداشتم تا آن دیدار آن‌چنانی با همشهری‌‌اش در صف نانوایی. پسر عمو را هم هرگز ندیدم. او بعد از انقلاب مد‌تها فراری بود. دو سه باری تلفن زد و حالم را پرسید. عاقبت گرفتار شد و مدتی ساکن دانشگاه اوین شد. در یکی از سفرهایم به ایران سراغش را گرفتم. بدلیل بیماری قلبی در بیمارستان بستری بود. همسرش که هرگز یکدیگر راندیده‌بودیم ‌گفت: دوست ندارد موضوع بستری بودن پسر عمو بگوش بستگانش برسد. همان بستگانی که تا پسرعمو فرماندار، فرماندارکل و استاندار بود حلواحلوایش می‌کردند. از بیمارستان که مرخص شد بمن تلفن کرد اما فرصت دیداری دست نداد که من عازم سوئد بودم. سال بعدش مرد. آخرین سفرم به ایران دوستی گفت که پیش محمود بوده‌است و او سراغ مرا گرفته‌است. شماره تلفنش را داد و از من خواست که حتمن با او تماسی بگیرم. زنگی زدم ولی محمود که تازه از سفر حج برگشته بود آن محمود آن سال‌ها نبود. دوست مشترکمان قیاس به نفس کرده بود که انسان بی غل و غشی است.

Read Full Post »

صبح زود شازند را به سوی تهران ترک گفتم. میانه‌ی راه در کناره‌ی شهر قم، در جلوی یکی از باجه‌های جگرکی توققی کردم که هم چیزی بخورم و هم خستگی راه در کنم. مشغول خوردن غذا بودم که تو جوان قمی وارد شدند. یکی از آنان با لهجه‌ی خالص قمی و داش‌وار بعد سلام علیکی گفت:

دوازدا سیخ جیگر و دو تا پپسی!

نفر دومی با اعتراضی شدید گفت:

نه! یکی‌ش سون آپ!

و بعد رو به همراهش گفت:

من عرق می‌خورم، پپسی نمی‌خورم.

نه هه! واسه‌ی چی؟ چه فرقی دارن؟ پپسی سیاس و اون یکی زرده یا مث آب بی‌رنگه.

نه خیر! آقای بروجردی فرمودن من پپسی نمی‌خورم.

خوب! بگن. اولندش آقا سال‌هاس مرده بعدشم من که مقلد اوشون نیسم. چه فرقی داره؟

نه جانم! مسئله‌ی رنگ که نیس. مسئله سیاسیه. سود پپسی میره واسه‌ی تبلیغات بهایی‌یا. می‌فمی؟

خودم را انداختم داخل میدان و پرسیدم:

به بخشید داداش! حرف قرآن بالاتره یا حرف آقای بروجردی؟

خوب ملومه که قرآن!

مگه تو قرآن نیمده که خوردن مسکرات حرامه؟ این آیه قرآن باید به گوشت خورده باشه:

یاایها الذین امنوا انما الخمر والمیسر والانصاب والازلام رجس من عمل الشیطان فاجتنبوه لعلکم تفلحون. انما یرید الشیطان ان یوقع بینکم العداوه والبغضاء فی الخمر

چرا؟

پس داستان چیه؟ تو مرتکب فعل حرامی می‌شی که در قرآن به صراحت به حرمت اون اشاره شده ولی از فعل مکروه روی برمی‌گردانی؟

آقاجان شما متوجه موضوع نیسی. این یه کار سیاسیه. فتوا سیاسیه.

یعنی شما فکر می‌کنین که حضرت محمد کار سیاسی سرش نمی‌شد؟

معلومه که می‌شد. شما از مرحله پرتین. سود پپسی می‌ره واسه‌ی تبلیغات ضد اسلام.

پول عرق چی؟ نکنه صرف ساختن مسجد می‌شه؟ بابا جان! ظاهر ول کن. تو عرق می‌خوری که خدا حرامش کرده ولی پپسی نمی‌خوری و ادعای سیاسی کاری می‌کنی؟

آقاجان اولن شما از کجا می‌دونین که من عرق می‌خورم. این تهمته که شما بمن می‌زنین. دومن تو پپسی‌ت بخور با این کارا ام کارت نباشه.

این کوکاکولاس نه پپسی! راسی کوکاکولا که حرام نیس؟

بکش بیرون بابا.

پول غذا را دادم و در رفتم.

فکر کنم همین ها بودند که امام را توی ماه دیدند و بزرگانشان نیز زبان در کام کشیدند و دم بر نیاوردند که معجزه مختص پیامبران است.

این هم یک کار سیاسی بود. گویا سیاسیون همه سیاه‌کارند.

تابستان ۱۳۵۲

Read Full Post »

انتخابات مجلسین بود و من بخشدار شازند اراک. کارکنان بخشداری علاوه بر من، دو نفر دیگری هم بودند، یکی کارمند و دیگری خدمتگزار. اداره‌ی انتخابات نیازمند افراد بیشتری بود تا در حوزه‌های رای‌گیری کارهای اداری را از جانب بخشدار انجام دهند. برای رفع این کمبود، معمولن از کارمندان شهرداری، آموزگاران و دیگر ادارات در مقابل پرداخت اضافه‌ حقوق کمک می‌گرفتیم. این افراد پس از گذراندن یک دوره‌ی آموزشی کوتاه، نحوه‌ی ثبت‌نام رای‌دهند‌ه‌گان، توزیع کارت‌های انتخاباتی» الکتروال»، نحوه‌ی‌ ریختن آراء در صندوق‌های رای، حفاظت از صندوق‌ها و مهر و موم کردن آن‌ها، شمارش آراء و… راهی حوزه‌هایی رای‌گیری می‌شدند.
نظارت بر صحت جریان انتخابات توسط معتمدان محل انجام می‌شد که که از میان ریش‌سفیدان محل انتخاب می‌شدند. این افراد، در محل زنده‌گی خویش، صاحب اسم و رسمی بودند و حرفشان بین اهالی خریدار داشت و صد البته «حرف شنو هم بودند».
سال ۱۳۵۲ هجری خورشیدی بود(انتخابات ما قبل آخر رژیم شاهنشاهی). البته آن‌‌روزها چون همه چیز شاهنشاهی بود، سال‌شمار را هم بفرموده‌ی شاهنشاه، شاهنشاهی شده بود، درست مثل امروز که همه چیز بفرموده اسلامی شده است.
روز انتخابات فرا رسید. نماینده‌ی شازند آقائی بود بنام دکتر بیگلری که این دوره نیز کاندیدا شده بود. دکتر بیگلری از سردم‌داران حزب ایران نوین بود و کیا و بیائی داشت. در روزهای آغاز کارم در شازند، زیاد تحویلش نگرفته بودم. او شکایت به پسر عمو برده بود که فرماندار تهران بود و معاون استانداری مرکز. روز معاون فرمانداری اراک که با پسر عمو دوستی‌ای قدیم داشت، زنگ زد و گفت آقای افراسیابی فرموده‌اند اگر به تهران رفتی، حتمن به ایشان سری بزنید. با شما کاری دارند. پرسیدم:
علتش را نگفتند؟
طرف گفت:
در یکی از سفرهایم به تهران به استانداری مراجعه کردم. پسر عمو گفت که دکتر از تو شکار است. گویا در موقع بازدید او از محل تحویلش نگرفته‌ای.
گفتم:
مگر قرار بود که من تحویلش بگیرم.
پسر عمو خندید و گفت که دکتر از دوستان است. مواظبش باش.
حالا نیز قرار بود او از توی صندوق‌ها بیرون بیاید. یادم نیست رقیبش از حزب مردم چه کسی بود.
روز انتخابات فرا رسید و مردم با «مشت‌های گره کرده» به حوزه‌های رأی‌گیری هجوم بردند. نتیجه هم آن شد که مشت محکم به دهان «ارتجاع سرخ و سیاه» زده شد و مردم «شاه‌دوست ایران» نشان دادند » همان‌گونه که اعلی‌حضرت شاهنشاه آریامهر بزرگ‌ارتشتاران، می‌فرمودند، شاه‌دوستی در خون آن‌هاست. صندوق‌های ر‌أی مهر و موم کرده به بخشداری حمل شد.
صحت مهر و موم‌ها توسط نماینده‌ی بخشداری و هیات نظارت بر انتخابات که مرکب از اعضای مرکزی دو حزب ایران‌نوین و مردم بود، تأیید ‌شده بود. قرائت آراء آغاز ‌گردید. من برای انجام کاری به دفتر کارم رفته بود که دکتر بیگلری هراسان بدفترم آمد و خبر داد که یکی از صندوق آراء متعلق به حوزه‌ی سربند مخدوش است. به اتاقی که هیات نظار مشغول شمارش آراء بود رفتم. صندوق را بمن نشان دادند. مامور بخشداری که آموزگاری بود، تمام برگه‌های انتخاباتی را که قرار بود در اختیار رآی‌‌دهنده‌گان بگزارد تا آنان نام و نشانیِ نماینده‌ی مطلوب خود در آن‌ها نوشته و در صندوق مهر و موم‌شده‌ی وزارت کشور بیاندازند، یک‌جا، حتا بدون اینکه بند باندرول بسته‌بندی دور بسته‌ها را، از هم باز کند، همه‌ی اوراق را یکجا توی صندوق رای گذاشته بود، روی صندوق را با پارچه سفیدی پوشیده و مهر و موم‌اش کرده بود.
اوضاع قمر در عقرب بود. هر دو کاندیداها هم حاضر بودند و طرف‌دارانشان نیز گوش به زنگ نشسته بودند تا علم شنگه بپا کنند.
دکتر بیگلری که سُمه‌اش پرزورتر بود و خود را بمن هم نزدیک‌تر احساس می‌کرد، پرسید:
آقای بخشدار، چاره چیست. تقلب شده است. تکلیف این نماینده‌ی بخشداری چه می‌شود؟ مگر او آموزش ندیده‌است؟
کمی فکر کردم. بیشتر نگران حال آن جوانک بودم تا نتیجه قرائت آراء. کاغذ و قلم برداشتم، متنی مبتنی بر بطلان آراء حوزه‌ی مربوطه بدلیل عدم رعایت مقرارات مربوطه نوشته و زیر آن‌را امضاء کردم. صورت‌مجلس را جلوی معتمدان گذاشم. همه اعضاء بدون واکنشی صورت‌مجلس را امضاء کردند. بعد دنبال مامور بخشداری فرستادم. یکی از صندوق‌های باز نشده‌ را جلوی گذاشتم و پرسیدم:
فکر می‌کنی این شکاف روی صندوق که عرض آن بیش از نیم سانتی‌متر نیست برای چه منظوری روی این صندوق گذاشته‌اند؟
گفت: برای ریختن رأی.
پرسیدم:
علت این صندوق را با پارچه‌ی سفید پوشانده و آن‌را مهر و موم کرده‌ای، چیست؟
گفت:
برای این‌که در آرائی که داخل صندوق ریخته می‌شود تقلبی روی ندهد.
پرسیدم:
خوب پس تو چطور همه‌ی اوراقی را که باید مردم رای خودشان را روی آن‌ها می‌نوشتند، یکجا در صندوق گذاشته و صندوق را مهر و موم کرده‌ای؟ پس آراء مردم کجا رفته‌است؟
گفت:
کدخدا گفت فرقی نمی‌کند. احتیاجی نیست. بخشدار خودش می‌داند که چه کسی باید وکیل شود.
قانون انتخابات را برای او خواندم. پرسیدم که متوجه شدی که کاری که تو کرده‌ای جرم تلقی می‌شود و قابل طرح در دادگاه است؟
خودش را باخت.
گفتم:
از توی تحصیل کرده‌ی معلم، انتظار نداشتم که کدخدای بی‌سواد ده راهنمای تو شود. برو بسلامت ولی در ماموریت بعدی از عقلت دستور بگیر نه از کدخدا.

Read Full Post »

تقویمی تازه خریده‌ام. نوروز در راه است. جنگ ادامه دارد. هواپیماهای صدامی هر از گاهی به سراغ ما می‌آیند و بمبی یا موشکی و گاهی هر دو نوعش را از ارتفاعی دور از دسترس دفاع ضد هوائی ما، راهی شهرها می‌کنند و عده‌ای را از زندگی محروم. شماره‌ی‌ تلفن‌ها را به تقویم جدیدم منقل می‌کنم. به حسن حقدادی می‌رسم. یاد شازند و سربند می‌افتم. او مامور سیار ثبت احوال بخش شازند بود. هر از گاهی سری به بخشداری می‌زد و محبتی بی‌دریغ بمن داشت. سالیانی است از او بی‌‌خبرم. شماره‌اش را می‌گیرم. دخترک جوانی گوشی را برمی‌دارد. خودم را معرفی می‌کنم و می‌پرسم ممکن است با حسن آقا صحبت کنم؟
دخترک ابتدا مکثی می‌کند و بعد می‌گوید:
بهتر است با عمویم صحبت کنید! و عمویش را صدا می‌‌کند و می‌گوید که کسی در پشت خط می‌خواهد با پدر صحبت کند.
عموی‌‌اش را یکی دوباری دیده‌ بودم، پیش پدرش بود در بازار اراک و تجارت چای می‌کردند.عموی‌اش گوشی را بر می‌دارد. خودم را معرفی می‌کنم. مرا به خاطر می‌‌آورد. سراغ حسن را می‌گیرم. می‌پرسد:
مگر شما از جریان خبر ندارید؟
می گویم:
نه! کدام جریان؟
می‌گوید:
مرگ حسن. چند سال پیش اتفاق افتاد. درستر بگویم، همان روز که امام وارد شد. حسن از اداره به خانه آمد، پیکانش را برداشت و راهی تهران شد تا در جشن آمدن امام شرکت کند. اما هرگز به تهران نرسید. نزدیکی‌های قم تصادف کرد و در جا کشته شد.
بدنم داغ می‌شود. سرم گیج می‌رود. زبانم بند می‌آید. برادر ِحسن، سال‌هاست مرگ بردار را پذیرفته‌است. اما من امشب از این حادثه با خبر می‌شوم. گوشی در دستم مانده است و حرفی برای گفتن پیدا نمی‌کنم. صدائی از آن سوی خط به من تسلیت می‌گوید. و اضافه می‌کند:
به بخشید! می‌بینم خیلی ناراحت شدید. متاسفم! ولی…
می‌گویم:
مثل این‌که من باید به شما دلداری می‌دادم. به واقع متاسفم. اما حرفی برای گفتن ندارم. کلمات را گم کرده‌ام. تاسف مرا به خانم‌شان ابلاغ کنید. دریغ که حسن هم رفت!
صدا می‌گوید:
می‌دانم! او هم بشما علاقه‌ی زیادی داشت. خوب همه‌ رفتنی هستیم، مگر نه؟
می‌گویم:
آری! ولی نه به این شکل و نه به این زودی. ماشین که علی‌الاصول باید وسیله‌ی راحتی بشر باشد، در ایران انسان‌ها را درو می‌کند. چندی پیش هم دوست دیگری که به همراه دو هم‌کار قدیمی، از بوشهر راهی کنگان بودند، راننده‌‌ای با کمپرسی خود، چنان به پیکان آنان کوفت که هر سه، در جا، له و لورده‌ شدند. جنگ‌زده هم بودند.
گیج و منگ گوشی را زمین می‌گذارم. به بچه‌های هوشنگ و حسن فکر می‌کنم.
تهران زمستان ۱۳۶۱

Read Full Post »

این نوشته را می‌خواندم که خاطره‌ی زیر در ذهنم جان گرفت.
جمعه شبی، شبی از شب‌های سرد سال ۱۳۵۳ شمسی. پیش از بخواب رفتن برف شروع بباریدن کرده بود. بخاری نفتی کوچکی که اتاق کوچکمان را گرم می‌کرد، روی حداقل گذاشتم که اگر لحاف از روی بچه‌ها کنار رفت، سردشان نشود. نیما هنوز یکسالش پر نشده‌بود و زیبا حدود سه سالش بود. ساختمان بخشداری شازند آخرین ساختمان شهر بود و دور برش باز. نیمه‌های شب بود بوی تند نفت و صدای باز و بسته شدن در بخاری بیدارم کرد. همسرم با بخاری خاموش شده ور می‌رفت. مشعل افروخته به محض داخل شدن در کوره‌ی بخاری خاموش می‌شد. حدس زدم باید راه دودکش بخاری به جهتی بسته شده باشد. از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. برفی سنگین روی زمین نشسته بود. برای بازدید لوله‌ی بخاری بیرون رفتم. ارتفاع برف روی شیروانی آن‌قدر بود که دودکش بخاری دیده نمی‌شد. کاری نمی‌شد کرد. با روشن کردن علاء‌الدین شب را به صبح رسانیدیم. فردایش روزی آفتابی بود. برای باز کردن لوله روی سقف شیروانی رفتم و خودم را به دودکشی رسانیدم. گرمای آفتاب شیروانی آهنی را داغ کرده بود. برف‌های روی شیروانی به حرکت درآمدند و مرا به خود به پائین بردند. شانس با من بود که به شاخ و برگ درختان چنار جلو بخشداری صدمه‌ای بمن نزد و روی کومه‌های پرف موجود در روی زمین، به آرامی فرود آمدم. همسایه‌های روبرو که شاهد سقوط من از روی پشت‌بام بودند برای کمک به بخشداری شتافتند ولی مرا سر و مر و گنده یافتند.
بیش از نیم متری برف باریده بود. برف راه منطقه‌ی کوهستانی سربند را بکلی بست و ارتباط روستاهای سربند را با شهر قطع کرد. بخش شازند در آن زمان شامل حدود سیصد ده بود و بشتر این دهات در مناطق کوهستانی قرار داشتند. در مواقع معمولی رفتن به بسیاری از روستاهای آن‌جاا نیاز به جیپ داشت تا چه رسد به زمستان و آن هم با آن برف سنگینی که باریده بود. برای رفتن به بعضی از روستاهای واقع در سربند، مانند گوشه که دهکده‌ی بسیار زیبا و خوش آب و هوایی بود، باید دوری قمری می‌زدی و از راه بروجرود به آن‌جا می‌رسیدی.
کلیه‌ی راه‌های سربند برای مدتی بسته شد، چند هفته؟ یادم نیست. وزرات راه، امکانات لازم جهت بازکردن راه‌های مسدود شده‌ی کوهستانی را نداشت. شکایات مردم، کتبی و شفاهی به بخشداری سرازیر شد. بخشداری شکایات را به فرمانداری منعکس می‌کر و فرمانداری به استانداری. مدتی اوضاع به کاعذ بازی گذشت. شکایاتی هم به دربار رفت. از دربار شکایات گردشی باژگونه گرفت و سیر معکوس طی کرد. یعنی شکایتی که برای شاه رفته بود، با چند جمله‌ی کلیشه‌ای، از وزارت دربار به وزارت کشور ارجاع ‌شد. وزارت کشور آن را به استانداری مرکزی ‌فرستاد. استانداری به فرمانداری اراک و نهایت شکایت به من بخشداری می‌رسید که در مورد صحت یا سقم مطلب رسیدگی کنم.
خوب این واقعیت را همه‌ی روزنامه‌ها نوشته بودند، رادیو و تلویزیون هم گزارشی داده بودند. بخشدار بی‌نوا هم بارها مطلب را به مقامات بالا گزارش کرده بود.
نمی‌فهمیدم تکلیف من یک چیپ و دو کارمند که یکی از آن‌ها هم معتاد بود و گرفتار، چه کاری می‌توانستم انجام دهم. عملن کاری از دستم ساخته نبود جز تایید شکایات.

اوضاع بهمین منوال گذشت. یادم نیست چند روزی یا چند هفته‌ای شد. یکروز آقائی وارد اتاق کارم شد و خودش مهندس نمی‌دانم چی معرفی کرد و گفت که از شرکت نفت آمده است برای باز کردن جاده‌های بسته شده‌ی دهستان سربند. نامه‌ای هم از استانداری یا فرمانداری در دست داشت که از بخشدار خواسته بود
» همکاری‌های لازم را معمول دارد».
از خواندن نامه خنده‌ام گرفت چرا که برف‌های کومه شده‌ی جلوی بخشداری را که راهِ بیرون‌رفت را بر پیکانِ صل علایِ خودم و جیپ بخشداری بسته بود، به او نشان دادم و اضافه کردم » فکر می‌کنی از منی امکان پاک کردن راه عبور و مرور خودروی خودم را ندارم چه کمکی می‌توانم به شما کنم؟»
مهندس لبخندی زد و گفت اتوموبیل حاضر است، بفرمائید! البته اگر دوست دارید همراه ما باشید. چون بنا به گفته‌ی فرماندار و معاونش هم اهالی محل شما را می‌شناسند و هم شما به منطقه آشنا هستید.

خط لوله‌ی نفت و گاز رسانی که از خوزستان به تهران می‌رفت، از مسیر سربند می‌گذشت و بخش عظیمی از منطقه را می‌پوشانید. در موازی خط لوله نفت و گاز، جاده‌ای بود شوسه‌ای برای رفت و آمد خودروهای ماموران فنی و نگهبانان لوله‌ها. در همان مسیر خطوط تلفن مخصوص شرکت نفت نیز کشیده شده بود.
در مذاکرات میان مقامات وزارت کشور، وزارت راه و شرکت نفت قرار بر این شده بود که نیروهای برف‌روب اعزامی شرکت به منطقه‌ی شازند،، راه‌های بسته‌شده‌ی سربند را نیز باز کنند.
به ده آستانه ( امروز باید شهر شده باشد) که رسیدیم چندتائی گریدر مشغول باز کردن راه بودند. مردم روستاها نیز بکمک آمده بودند. با دیدن من دست‌هایشان به آسمان بلند شد. یکی سلامتی شاهنشاه را خواستار بود و دیگری از شهبانوی مهربان تشکر می‌کرد و سه دیگر ولی‌عهد جوان را دعا کرد. انگار راننده‌گان زحمتکش گریدرها در این میانه کشک بودند.
چند ساعتی در میان کوه‌ها بودیم که تلفنی خبر دادند که کلیه‌ی راه‌های اصلی باز شده است. مهندس همراه شماره‌ای را گرفت و تلفن را بمن داد و خواست که مراتب بازگشائی راه‌ها را به فرماندار اراک گزارش کنم.
من هاج و واج به دستگاه تلفن نگاهی‌کردم در این اندیشه که چطور می‌شود از وسط کوه‌ها شماره‌ی فرماندار را مستقیمن گرفت و با او صحبت کرد. می‌دانستم با تلفن‌های بی‌سیم بسیار پیشرفته‌ی آن روز ژاندارمری، می‌شد از هر پاسگاهی غیرمستقیم با تلفن شهری تماس گرفت. اما این‌که از میانه‌ی کوه‌های بشود شماره‌ی مستقیم فرماندار گرفت، برایم چیز تازه‌ای بود. فرماندار پس از شیندن گزارش پرسید:
الان کجائی؟
گفتم :
توی کوه‌ها سربند و با تلفن بی‌سیم شرکت نفت صحبت می‌کنم.
او هم چون من از شنیدن موضوع گیج شد.
بعد مهندس توضیح داد که در کناره‌ی خطوط تلفنی شرکت نفت تا شعاع ۶۰ کیلومتری، امکان برقراری رابطه‌ی تلفنی مستقیم که بصورت امواج اف‌ام پخش می‌شود وجود دارد.
بله، شرکت نفت برای خودش همه چیز داشت، نفت مال مثلن مال همه‌ی مردم بود ولی استفاده از امکاناتش منحصر به عده‌ی بخصوصی بود. امروز که این طور نیست، هست؟
ژاندارمری هم بی‌سیم مجهزی داشت تا بتواند کوچکترین خبرهایی که مبادا علیه سلطنت انجام شود، به بالاترین مقامات امنیتی خبر دهد.
اما برای باز کردن جاده‌‌ی روستاها وزارت راه وسیله‌ی لازم را نداشت. بخشداری و فرمانداری که مصداق کامل ضرب‌المثل معروف» آفتاب لگن هفت دست، شام و ناهار هیچی» خودمان بود. در قانون همه کاره بودند ولی در عمل هیچ کاره.
در این نوشته یکی از خواننده‌گانم به من سخت ایراد گرفته بود که ایران آباد شده است و کشور امام زمان است. اما برفی آمد و سرمائی شد و نیمی از کشور از کار افتاد. رئیس دولت گفت که مخالفان سیاسی او از ازبکستان خواسته‌اند که برای ضعیف کردن دولت او، گاز را قطع کند( نقل به مضون).
عجب مخالفان سیاسی با نفوذی! در وطن خویش » کلاهشان پشم ندارد و در خارج حرفشان این‌قدر خریدار دارد!

Read Full Post »

روز سیزده بود. سال ۱۳۵۲ خورشیدی. بخشدار شازند اراک بودم. میهمان داشتیم. مادر و دو خواهر کوچکتر همسرم به دیدار ما آمده بودند. پدرش نبود. چون همیشه، تعطیلات نوروز را کار می‌کرد برای درآمدی اضافی، از روی اجبار.
هوا خوب بود. همسرم سبزی پلو و ماهی پلوئی تهیه کرده بود. یکی از وظایف بخشدار، سرکشی به کافه رستوران‌های حوزه‌ی حفاظتی بخشداری بود. گفتم حال که من باید سری به کافه رستوران‌های مسیر اراک بروجرد بزنم، چه بهتر که همه با هم باشیم و ناهار را در یکی از گردشگاه‌های بروجرود بخوریم.
پیکان علیه‌السلام را بر چیپ بخشداری ترجیح دادیم که هم راحتتر بود و هم مشکل استفاده‌ی غیر مجاز را نداشت. راهی بروجرد شدیم. در بین راه خبری نبود. در بروجرد در کنار جوی آبی بساط را پهن کردیم. باد بدی می‌وزید. آتشی افروختم برای گرم کردن غذا. ماهی جا مانده بود. سبزی پلو را خوردیم، بدون ماهی. گفتم حال که تا اینجا که آمده‌ایم، سری هم به خرم آباد بزنیم، که هم هوای خوشتری دارد و هم جاهای دیدنی بیشتر. دیدار خرم آباد تمام نشده بود که هوس قصر شیرین به سرم زد. مادر همسرم مخالف بود. قانعش کردیم که جوان‌ترها با من هم‌رای بودند.
جایمان تنگ بود. همسرم نیما را در خود داشت و زیبا را گاه بروی زانو. ساعت دو نیمه شب بود که به شاه‌آباد غرب(نمی‌دانم حالا چه نامیده می‌شود) رسیدیم. به هتل جلب سیاحان مراجعه کردیم. قیافه‌ی خواب‌آلوده‌ی متصدی پذیرش و جواب «پر بودن کلیه‌ی اتاق‌ها»ی هتل، سایه‌ی شک و نگرانی را بر چهره‌ی همران نشاند.
نام و نشانی دادم و گفتم که آقای صابری تشریف ندارند؟ ایشان بارها مرا به اینجا دعوت کرده‌اند حالا که آمده‌ایم شما در بروی ما باز نمی‌کنید!
در بروی ما باز شد. چند لحظه‌ئی نگذشت که آقای صابری با چشمانی خواب آلوده ولی آغوشی باز، ورود ما را خوش‌آمد گفت. اتاقی در اختیار ما گذاشت که گویا اتاق خودش بود. شادان اما خسته راهی تخت‌خواب شدیم. رئیس هتل در واقع پسر یکی از دوستان بود که در شازند ریاست بانک ملی را داشت، به صبحانه‌ی مفصلی میهمانمان کرد. پدر و مادرش هم بودند. دیدار و محبت خانواده‌ی صابری خسته‌گی از تنمان بدر کرد.
پس از صبحانه، راهی قصرشیرین شدیم. آن روزها قصر شیرین از مناطقی بود که کالاهای خارجی یافت می‌شد و مرکز قاچاقچی‌های خرده‌پا بود که با هزاران زحمت، جنسی خریده و از هفت‌خان می‌گذراندنش تا به بازار تهران می‌رسید و سفره‌ی فقیرانه‌شان رنگی می‌گرفت. جالب این بود که اجناس «قاچاق» آزادانه بفروش می‌رسید و کسی مزاحم فروشنده نمی‌شد. ولی همین‌که از شهر خارج می‌شدی، ژاندارم‌ها زندگیت را زیر و رو می‌کردند، پته‌ی گمرکی می‌خواستند و مهر پاسگاه ژاندارمری محل خرید و…
و اگر نداشتی و بد شانسی بهت رو کرده بود، کارت به گمرک و دادگاه می‌کشید و کلی علاف می‌شدی.
ولی مردم بی‌خیال مشغول به خرید بودند.، بی‌توجه به ممنوعیت کار خویش که می‌دانستند کارهای مملکت را حساب و کتابی نیست.
گشتی توی بازار زدیم که صدای ممدجان ســـــــــــــــــــــــلامی، مرا به طرف خود جلب کرد. محمود حیدری بود، همدوره‌ئی و هم کارم، پس از چند سالی دوری، پشت فرمان جیپی با برچسب «استانداری ایلام».
پائین آمد، حال و احوالی کردیم. اصراری داشت که با او راهی بخشی شویم که بخشدارش بود. شاید هم دیداری با پسر عموی استاندار که می‌گفت از او و فرماندار ایلام جویای حالم بوده‌است. ولی فرصتی نبود، باید بر می‌گشتیم که هیچ لباس اضافه‌ئی به‌همراه نداشتیم.
راهی کرمانشاه شدیم. سواره گشتی در شهر زدیم که عجله داشتیم پیش از آن که تاریکی حاکم بر جاده‌ها شود، در شازند باشیم. راه هم دور بود.
مادر همسرم می‌گفت که تا به آشنای دیگری برنخورده‌ئی راه بیفتیم که سر و کله‌ی قطب پیدا شد. قطب آخوندی بود رانده شده از عراق. عمامه‌اش را زمین گذاشته بود. او هفده / هیجده سالی در نجف تحصیل فقه کرده بود. در دانشکده، دو سالی از ما عقب‌تر بود ولی مشکل گشای ما بود در حل مشکلات فقه اسلامی و اصول. به دلیل قبولی در دانشکده‌ی حقوق، کار معلمی‌اش را ول کرده بود. روزی از او پرسیده بودم که زنده‌گیش را چگونه می‌گذراند. و او پاسخ داده بود که «خدا سایه‌ی دانشجویان بی‌سواد دوره‌ی فوق لیسانس و دکترای دانشکده‌ی ادبیات را از سر من کم و کوتاه نکند».
زندگی‌اش را با تدریس عربی و فقه و اصول و نوشتن یا تصحیح کردن تز دانشجویان دانشکده‌ی ادبیات می‌گذشت. دانشکده‌ی ما نیازی به نوشتن تز نداشت وگرنه ما هم مسلمن دست به دامانش می‌شدیم.
حالا به استخدام دادگستری در آمده بود و اصرار که شبی در خانه‌ی درویشی او سر کنیم.
در این میان چشمم به حاج حسین معطری افتاد، در آن سوی خیابان که مشتری و دوست پدر بود. به آن سوی خیابان رفتم برای گفتن سلامی. دیدن من برای او غیر منتظره بود. بگرمی تحویلم گرفت و حال و احوالی و سراغی از پدر که سالی است او را ندیده‌ام.
حاج حسین مردی شدیدن مذهبی بود. صدای خوشی داشت. در مجالس عزا داری نوحه‌خوانی می‌کرد. شدیدن مخالف زنان بی‌حجاب بود. رو به من کرد و ‌گفت:
نمی‌دانم مردان چنین زنانی، غیرت و شرفشان را چکار کرده‌اند که اجازه می‌دهند زنانشان این چنین توی شهر ظاهر شوند. دوستش نیز حرف‌هایش را تایید می‌کرد. من ساکت ایستاده بودم و چیزی نمی‌گفتم که افراد مورد اشاره‌ی او شامل خانواده‌ی من هم می‌شد.
حاجی پرسید که تنهائی یا با زن و بچه آمده‌ئی؟
گفتم:
نه، دسته‌جمعی آمده‌ایم. جریان مسافرت را شرح دادم. او نیز اصرار داشت که شب‌ را پیش او باشیم. عذر خواسته و راهی همدان شدیم و بدون توقف به شازند رفتیم.
سالیانی گذشت. زمان جنگ بود. از همدان راهی تهران بودیم. جائی برای استراحت توقفی کردیم. دکان نانوانی لواش‌پزی بود و صف خریداران نه چندان زیاد. داخل صف شدم. طبق معمول برای کشتن وقت، صحبت‌ها شروع شد. جوانی که در جلو من ایستاده بود، با لهجه کرمانشاهی صحبت می‌کرد. پرسیدم که اهل خود کرمانشاه است یا شهرهای مجاور . کرمانشاهی بود. حال حاج حسین معطری را از او پرسیدم.
پرسید:
فامیل هستید؟
گفتم:
نه! ولی یکدیگر را خوب می‌شناسیم. از دوستان پدرم است و طرف معامله. چندین سال است که او را ندیده‌ام، خواستم حالش را بپرسم.
گفت:
دوست پدرت کمیته‌چی شد. پدر مردم را در آورد. کسان زیادی را به کشتن داد. پسرش هم با او بود. او را حتمن می‌شناسی.
گفتم:
نه! که او تنها به همدان می‌آمد و آن زمان نیز من خیلی جوان بودم و بچه‌های او فکر نمی‌کنم حتا به مدرسه می‌رفتند.
طرف گفت:
پسرش و خودش را مجاهدین به مسلسل بستند. پسرش کشته شد ولی خودش جان در برد. ولی وضع سلامتی‌اش خوب نیست. علیل شده است.
نوبتش رسید. نانش را گرفت و رفت. من ماندم و افکارم.

امروز سی و سه سال پس از آن روز و آن سیزده بدر، دو ساعتی در شهر و پارک شهرمان گشت زدم، نه دوستی دیدم و نه کسی به جائی دعوتم کرد.

پی‌نوشت
نه از قطب و نه از خانواده‌ی صابری اطلاعی دارم. در حقیت در اثر اشتباهی از ناحیه‌ی من، رابطه‌ام با صابری پدر قطع شد.
محمود حیدری را هم دیگر ندیدم. ولی پارسال تلفنی از او خبری گرفتم. می‌گفت به سفر حج رفته است و حالش خوب است
سالیانی است که از اراک و شازندی‌ها بی‌خبرم

Read Full Post »


تلفن زنگ زد. آقائی از آن‌سوی خط، پس از معرفی خودش گفت:
شماره‌ی تلفن، اسم و آدرس تو را از فلانی گرفته‌ام.
من نمی شتاختم‌إش. بعدش اضافه کرد که کاندیدای نماینده‌گی مجلس شورای‌ملی است و می خواست که من معرف او باشم در حوزه‌ی انتخاباتی شازند اراک. گفتم‌أش:
اولن، من دو- سه سالی است که دیگر در استخدام وزارت کشور نیستم.
دومن، تو که حزب حاکم را پشت سر داری چه نیازت به حمایت همچومنی؟ در جوابم گفت:
این دوره قرار است کاندیداهای تأیید شده، با رإی مردم راهی مجلس شورای ملی شوند. من در تحقیقاتی که در محل کرده‌آم به این نتیجه رسیده‌ام که تو بین اهالی احترامی داری. اگر تو از من حمایت کنی، پیروزی من بر رقیب‌ام که سالیانی است نماینده‌گی مردم شازند را در مجلس شورای‌ملی، تیول خود کرده است، حتمی خواهد بود.

چون معرف‌اش را انسان نیکی می‌دانستم به او قول مساعدت دادم. چند روزی بعد، روانه‌ی شازند شدم که دوستی بس صمیمی و درست‌کار بخشدار آن‌جا بود. توی شهر شازند، به دوستان و آشنایان قدیمی برخوردم. به گفتگو مشغول بودیم که اتومبیل چیپی از مقابل ما گذشت. یکی از دبیران دبیرستان شازند که بومی بود و مردی موجه و بین ما نیز در دوره‌ی خدمت‌ام در شازند، محبتی ایجاد شده بود. در زمان انتقال‌ام از شازند، او نهج‌البلاغه‌ئی هدیه أم کرده بود. حالا میکروفون به دست، از اهالی محل می خواست که او را به نماینده‌گی مجلس شواری ملی انتخابات کنند.

فهمیدم که مبارزه‌ی انتخاباتی شروع شده‌است.
او اولین فردی از اهالی شازند بود که به دانشگاه راه یافته بود. لیسانسیه‌ی معقول و منقول بود و از فرقه‌ی دراویش. پول و پله‌ئی نیز در بساط ند‌اشت تا خرج تبلیغات انتخاباتی کند. تعجب کردم که چه کسی می‌خواهد هزینه‌ی انتخاباتی او را فراهم کند و یا پشتیبان سیاسی او باشد.
راز این سؤال شب که بخشدار را ملاقات کردم، روشن شد. درمانگاه قریه‌ی آستانه،، دکتری داشت که در زمان بخشداری من، سپای بهداشت بود. او هم بومی بود گویا از اهالی قریه‌ی سرسختی. پزشکی درستکار بود و در دوره‌ی خدمت‌اش در دهات به عنوان پزشک سپاهی، محبوبیتی بین اهالی کسب کرده‌بود. او دل خوشی از دستگاه حکومتی نداشت. برای دور کردن دست نماینده‌ی وقت، دبیر ساده دل را قانع کرده بود که خود را در مقابل وکیل دولتی کاندیدا کند. دویست‌هزار تومان پس‌انداز خود و همسرش را نیز به حساب بانکی درویش ریخته بود تا خرج تبلیغات انتخاباتی‌اش کند، با این قرار که اگر به وکالت رسید، از حقوق‌اش، ماهیانه وام خویش بگزارد والا هیچٰ، نوش جان‌اش، اگر مبارزه را باخت.
شب دورهم جمع شدیم. دکتر هم بود و تعدادی از معلمان و هم‌کارانی که رفاقتی بین من و آنان در زمان خدمت‌أم در شازند، ایجاد شده بود. صحبت من و دکتر گل کرد و او از طرح و نقشه‌أش، برای دور کردن دست تعدادی از زورگویان محل که یارِ غارِ وکیل مجلس بودند، برای‌أم تعریف‌ها کرد و گفت:
جواد ؛بخشدار؛ نیز با من است. اگر تو نیز که میانه‌ی مردم اعتباری داری، کمک ما باشی؛ از شر این وکیل کذائی رها خواهیم شد.
من داستان تلفن آن مرد ناشناش را برای جمع بیان کردم. دکتر و جواد گفتند که بهتر است از این درویش حمایت کنی که در درست‌کاری‌أش می‌دانیم، شکی نداری.
موضوع تلفن فراموش شد.. فردا صبح آقای دبیر به دیدن من آمد. پس از سلام و علیکی ، به روال درویشان، عذر خواست که دیروز نتوانسته بود برای سلام برنامه‌ی تبلیغاتی‌آش را ترک کند. و اضافه کرد:
السابقون السابقون اولئک المقربون.
دبیر ما در مبارزه‌ی انتخاباتی پیروز شد و به مجلس شواری‌ملی راه‌یافت، همان مجلسی که شد پایگاه و بلندگوی اعتراض مردم به سانسور حکومت شاهنشاهی. هر وقت تلویزیون گزارشی از مجلس داشت، چهره‌ی درویش نیز نشان داده می‌شد با سبیل‌های آن‌چنانی‌أش .

انقلاب شد و درویش زندانی به جرم وابسته‌گی به رژیم شاهنشاهی. چند ماهی آن تو بود تا به بی‌ارتباطی‌أش به دستگاه شاهی پی بردند و آزادش کردند.
دیگر نه از او خبری گرفتم و نه از دکتر که گویا نام خانواده‌گی او صدیقی بود.
بخشدار، جواد پناه‌پور اسلامی که هم‌دوره‌ئی‌های دانشکده بودیم، اقتصاد خواند، وهم هم‌دوره‌ئی کلاس بخشداری بود، با هم به بندر عباس رفتیم، سپس او بخشدار گاوبندی شد، می‌دانم به کادر ادارای استانداری منتقل شد. دوری راه وگرفتاری‌های زمان انقلاب و سپس جنگ، رابطه‌ی ما را قطع کرد. از تهران نیز کوچید و بزادگاه‌أش کرمان رفت که تنها فرزند خانواده بود. . سه – چهار سال پیش، کوششی برای برقراری مجدد با او کردم که بی‌نتیجه ماند. تلفنچی برای دادن شماره‌ی تلفن، آدرس منزل او را از من می‌خواست.
بهار سال ۱۳۸۴ توانستم با او تماسی تلفنی برقرار کنم. ابتدا نشناختم. نشانی که دادم، همه چیز چون گذشته شد. می‌‌خواست که بدیدارش روم. میسر نبو که هم راه دور بود هم وقت کم.

Read Full Post »