داشتم اینجا را میخواندم که به نام غلام رزمی برخوردم. غلام و لاور رزمی، مرا به سالهائی دور برد. سال ۱۳۴۹ که تازه بخشدار خورموج دشتی شده بودم.
پشت میز کارم نشسته بودم، جیپی مقابل در بخشداری توقف کرد، مردِ میانِ سالِ راننده، با فرزی پائین پرید و پیرمرد را در پیاده شدناش کمک کرد. پیرمرد با تکیه بر عصایش، وارد بخشداری شد. دو کارمند بومی بخشداری، صابری و رفیعینژاد به استقبالش رفتند. با هم وارد اتاق من شدند و پیرمرد را بنام «غلام رزمی» معرفی کردند. پیرمرد به جلو آمد و برحسب سنت خویش قصد بوسیدن دستم را داشت که صورتش را بوسیدم و به نشستن تعارفاش کردم. پسرش نیز نشست.
از غلام رزمی و یاغیگریاش علیه شاه و دولت شاهنشاهیاش، داستانها شنیدهبود. شاه را دوست نداشتم و دولتاش را نیز. دشمنِ دشمن را، دوست میپنداشتم. حال غلام رزمی آمده بود به دیدارم برای خوشآمدگوئی به منطقهئی که زمانی زیر فرمان او بود. و با خود می اندیشیدم که چه سعادتی که با دشمنِ دشمنات دوست باشی!
چه صحبتهائی بین ما رد و بدل شد، یادم نیست. ولی او و پسرش صمیمانه مرا به قلعهی خویش دعوت کردند که من قول موافقی ندادم و به آینده موکولاش کردم.
بعد از رفتن آنان رفیعینژاد به اتاقم آمد و شرحی داد از خصوصیات او و تذکری که مبادا فریفتهی حرفهای او شَوَم که چون دیگر خانهای منطقه است و کُرنِش و کوچکنمائیاش، مقدمهئی است برای زیادهطلبیهای آیندهاش.
آن سال گندم کم بود و مردم منطقه در مضیقه. با نامهنگاریهای بسیار دولت مقداری گندم در اختیار بخشداریهای منطقه گذاشت تا با نرخی مقرر و نظارتی دقیق، گندم در اختیار نیازمندان گذاشته شود.
دیری از انتشار خبر نگذشته بود که سر و کلهی غلام رزمی و پسرش دوباره، پیدا شد، با همان اظهار اخلاص و فروتنی قبلی. سپس خواستهی واقعیاش را طرح کرد و گفت:
همانطور که استحضار دارید، ما نانخور بسیار داریم و در خانهی من بروی مردم باز است. بدلیل خشکسالی، گندمی برداشت نکردهام و شرمندهی میهمانانم که گندمی نیست تا حد اقل به نانی دعوتشان کنم.
نهایت نقاضای نمایندهگی فروش گندم را کردو خواست که توزیع گندم به او واگذار شود. من آنقدر خام نبودم تا دمبه را به گربه بسپارم. تقاضایش رد شد. توزیع گندم را به فردی سپردم که پس از پُرس و جوی بسیار، حدس زده بودم سالمتر از دیگران است. خوشبختانه نتیجه هم مثبت شد و بیشتر مردم از توزیع گندم بعدها اظهار رضایت میکردند. غلام رزمی، هم چون دیگران با شناسنامههائی که تحویل داد، سهمیهی قانونی خود را گرفت و رفت.
فرمانده ژاندارمری خورموج، سروان عزیزالله انصاری، که با صالحیان ؛یکی از همکارانم؛ همدورهئی سربازی بود و از دوران جوانی یکدیگز را میشناختند. این امر سبب شده بود که من علاوه بر همکاریهای اداری، با سروان و خانوادهاش رفتوآمدی خصوصی هم پیدا کرده بودیم.
این سروان مرتب نق میزد که چرا سری به غلام رزمی نمیزنی که او پیر محل است و مورد محبت بخشداران پیش از تو بوده است. او گلهمند است که تو بازدید او را پس ندادهئی و همین مسئله سبب سرشکستی او شدهاست بین دیگران.
بماند که من به دلایل شخصی و اعتقادی، دعوت هیچیک از خوانین محلی را نمیپذیرفتم. اما خوب غلام رزمی، همانطور که اشاره کردم» دشمن دشمن بود» و سالهائی توی کوه و کمر با دولت شاه جنگیده بود، دلم میخواست پای صحبتش به نشینم و به درد دلش گوش کنم. ولی ای دل غافل!
نهایت روزی بهاری بهمراه سروان روانهی لاور رزمی شدیم.
قلعه غلام در سینهکشی کوهی بود و چشم انداز زیبائی داشت. روی بهار خواب نشستیم، نهار را همانجا خوردیم. کوه ها را دید میزدیم و از همه جا صحبت بود و سروان از منطقه میگفت و سختی راههایس که غلام به حرف آمد و گفت:
جناب بخشدار! پدرم جائی که شما نشستهاید را خیلی دوست میداشت. او همیشه آنجا مینشیت. او حتا در پیری دید خوبی داشت. روزی جمعی از دوستاناش گِردش نشسته بودند. پدر پیر شده بود. سه نقطه آن دورها روی خطالرآس کوه درحرکت بودند. یکی گفت که بزهای کوهی هستند و دیگری چیزی دیگر گفت. ولی پدر اصرار داشت که هرسه آدمِ دوپا هستند. برای اثبات گفتهاش تفنگاش را طلب کرد. یکی از نوکرها برنوی او را آورد. پدر لولهی تفنگ را روی شانهی او که جلواش زانو زده بود، گذاشت و از مدعیاناش پرسید کدامیک را بزنم؟
قرعه به نام نفر وسط افتاد. پدر او را هدف قرار داد.
نوکرها را دنبال شکار خود فرستاد. جسد مردی را آوردند و معلوم شد که حق به جانب پدر بوده است.
پرسیدم یعنی پدر تو برای اثبات حرف خودش به همین راحتی انسانی را کشت؟
غلام رزمی با همان لهجهی بومیاش گفت:
یکی ازین فرمانبرها بود.
شرمنده از خودم که میهمان چنین فردی شدهام به سروان گفتم برویم که من کار مهمی دربخشداری دارم و از پلهها سرازیر شدم.
عمو اروندجان ازاین خاطرات بازهم بنویس. خیلی جالب بود.
سپاس نقنقوی گرامی!
عمری باشد خاطراتی از مردمان خوب جنوب خواهم نوشت، آنانی که مورد ظلم امثال رزمیها و کارمندان اعزامی مرکز بوده اند.
بله دیگه / «یکی از این فرمانبرها بود» / هنوز هم نود و نه درصد مردم / «یکی از این فرمانبرها» هستند! / ضمنن / در نوشته ات خیلی جاها حروف به هم چسبیده / یا اشکال از صفحه ی منه / یا تو در فاصله گذاری چندان دقت نکرده ای / حواست را جمع کن، فرمانبر! / یاعلی
پاسخ به فرمانده
من فرمانبر کسی نبودهام و نخواهم بود. حواسم هم جمع است و باکی از امثال تو فرمانده ندارم. خرد خدادادیت را بکارگیر!
متشکر علی جان! این عیب از من نیست و هست. هست که در ادارهی بلاکاسپات مشکل دارم و نیست که نوشتهام در ورد، کامل است. بهرحال امر بر حسب فرمانبرداری، اطاعت شد
آقا دست مريزاد
حال كردم فكر ميكردم بغل شما نشستم در اون سينه كش كوه
غلام رزمي رو هم ديدم
راستي اين » دشمن دشمن «مقداري ثقيل مينمايد
دشمن دشمن خودمون ميشيم يا دوستمون
مگه نه
آقا دست مريزاد
حال كردم فكر ميكردم بغل شما نشستم در اون سينه كش كوه
غلام رزمي رو هم ديدم
راستي اين » دشمن دشمن «مقداري ثقيل مينمايد
دشمن دشمن خودمون ميشيم يا دوستمون
مگه نه
آقا دست مريزاد
حال كردم فكر ميكردم بغل شما نشستم در اون سينه كش كوه
غلام رزمي رو هم ديدم
راستي اين » دشمن دشمن «مقداري ثقيل مينمايد
دشمن دشمن خودمون ميشيم يا دوستمون
مگه نه
ارادتمند صادق اهري
امروز كامنتدونيتون با ما سر ناسازگاري داشت مجبور شديم اين تيپي بفرستيم
مطلب جالبی بود ولی علت مبارزه اش با رژیم را ننوشتید؟
سلام عمو اروند عزيز
من اين پست شما و پست هاي قبلي به ويژه آن که در يادکرد روزهاي اول جنگ و ورود به بوشهر نوشته بوديد را خواندم و استفاده کردم.اين خاطره کمياب و با ارزشتان از غلام رزمي را هم خواندم و سعي مي کنم به عنوان بخشي از تاريخ شفاهي اين خطه به محققين محلي بسپارم.اما بنا به تجربه و شناختي که از مردم آن سامان دارم گمان مي کنم غلام رزمي از نقل آن داستان پدرش، قصد داشته رعبي در دل بخشدار ايجاد کند يا بلوفي ناشيانه زده است و گر نه اين افسانه ها را برخي فراوان در مورد پدران خود مي بافند تا خود کسي شوند.
به هر حال خاطره ارزشمندي بود
در آن حوالي يک جمله مشهور هست که زياد به کار مي برند»فلاني درو دم خوش ميکوت»به فارسي کتابي مي شود»فلاني دروغ به خودش مي بندد»و اين نشانگر يک ويژگي سايره است.
ضمنا در اين چند روزي که مي خواستند مرا به زندان ببرند شما در نقل اخبار در بلاگ نيوز و ديگر سايت ها نسبت به من بزرگواري داشتيد که سپاسگزارم و شايد يکي از نظراتي که به شدت مرا تحت تاثير قرار داد نظر شما در يکي از وبلاگ ها بود.آن نظر بسيار برايم تکان دهنده بود.کدام نظر بود فعلا بماند!.
سلام
خسته نباشيد خيلی خاطره زيبا بود و تا سف بار همانطور که حدس ميزدم کلا رزمی ها آدمهای
ضالمی بودند در دور های که بر لاور حکمرانی ميکردند کار هايی بسيار عجيب غريبی کرده بودند
که واقعا با عث تاسف بوده.ولی ناگفته نماند که خانهای مقدر و متفکری چون محمد خان و علی اسماعيل
فخرايی نيز بوده اند ا وقعا ایران بايد به آنان ببالد
موفق و پيروز باشيد يا حق
وسط جلسه ي امشب كه خودتون مستحضريد سري به اينجا زدم تا ببينم مشكل حل شده يا نه
آفرين بر شما
درست شده و تبريك
بقيه رو رديف ميكنم
دیروزهرچی این جا می نوشتم می پرید دود هوا می شد. امروزدیدم یه تیکه اش هست!
می خواستم بگم یکی ازاخلاق های خان ها هم «خالی بندیه»، وقتی آدم ازدورسه تا آدمو به اندازه یه خال می بینه باید خداقل 500 متری فاصله داشته باشند وبرای زدن اون ها ازاون فاصله باید یک تفنگ دوربین دار خیلی پیشرفته داشته باشه این خان!
اماجان کلام شما یعنی این فلسفه «خان» ها و «فرمانبر»ها هنوزهم همانطورتروتازه ساری وجاری ورایج است در جای جای (به قول گوینده های صدا وسیما)
عرصه پهناورمام میهن.
برای من آنچه مهم بود طرز نگرش غلامرزمی بود به انسانهای فقیری که دور و برش بودند که برای او ارزشی معادل حیوانات وحشی داشتند. من اینقدر خام و انسان ندیده، نبودم که فریفتهی چنین دروغها(چاخان)شوم. در آن زمان حد اقل من دوازدهسالی سابقهی کار با مردم روستائی و خوانین کوچک و بزرگ حاکم برآنان را میداشتم. تاسف من در این بود که چرا نفس یاغیگری چنین انسانی با آن چنین دیدی، مرا شیفتهی کارهای یاغیگری خود کرده بود
یلدات خوش عموی گرامی
سلام. اولین بار است که برایتان کامنت میگذارم. از طریق وبلاگ رویاهای گمشده با وبلاگ شما آشنا شدم. وقتی دیدم خاطره ای قدیمی از استان بوشهر است بسیار مشتاق شدم تا بخوانم. من بوشهری نیستم ولی به حدود 4 سال در دیر و کنگان و بوشهر کار کرده ام. مردم خونگرمی دارد و من خاطرات بسیار شیرینی از آن دوران دارم….موفق باشید.
پاسخ:
قهوهچی گرامی!
کاش خاطراتت را از آن دیار، قلمی میکردی! مردمان کنارهی خلیج فارس و دریای عمان، مردمان سادهدلی هستند که همیشه مورد ظلم ماموران اعزامی از تهران قرار گرفتهاند. انتشارات خاطرات ماموران دولتی شاید کمکی به شناخت این مردمان و نیازهای آنان کند.
عمو اروند
عمو اروند عزیز که لطف کردید و فمینیست بودنتون رو در کامنتی برام اعلام کردید! تصادفاً از افراسیابیهای شیراز هستید یا فسا؟
پاسخ:
پیمان جان هیچ کدام. من همدانی هستم.
بنظر من شما آدم شاه پرست و وطن فروشي هستيد که در دوره رژيم ستم شاهي با چاپلوسي و بوقلمون صفتي تمام.صاحب پست بخشداري خورموج شده ايد . رئيس غلام رزمي در مقابل شاه سر تعظيم فرود نياورد و بعد شما در گفته هاي خود نوشته ايد که ايشان بعد از وارد شدن به اتاق شما قصد…..شما ادم رعيت زاده وبي اصل ونصبي هستيد که بزرگان منطقه که روزي حافظ جان ومال مردم منطقه بودند را اينگونه تحقير ميکنيد.و در گفته هاي خود زياده روي ميکنيد. رئيس غلام رزمي با کشف حجاب مبارزه نمودند و در ان دوران در منطقه اعلام نمودند که تا زماني که زنده هستند مانع عملي شدن کشف حجاب در منطقه دشتي خواهند شد. و حتي با تحريم مراسم روضه خواني در ايام محرم ايشان در قلعه که واقع در روستاي لاور رزمي است مراسم را برگزار مينموده و کسي را ياراي مقابله با او نبوده.پس در گفته هاي خود تجديد نظر کنيد .
پاسخ به ناشناس
کاش بجای این چرندیاتت، میرفتی و در بارهی من با پیران لاوری، خورموجی، شنبهای و … صحتبی میکردی و بعد به نوشتن این اراجیف میپرداختی. من نه شاهپرستیم و نه اصولن کسی را میپرستم. پرستیدن کار کسی است که از خرد خدادادیاش بهرهای نمیگیرد.
توسل به روضهخوانی و مخالفت با بیحجابی نه نشانهی آزادهگی که دلیل عقبماندهگی ذهنیاست.
آزادهگی مسئلهای است که امثال شما گمنامان با آن بیگانهاید.
عمو اروند
با سلام و سپاس
خاطرات تان را خواندم. بسیار شیوا و شیرین نوشتهاید. لذت بردم. ای کاش بیشتر از خورموج و خورموجی ها و دشتی و دشتی ها و اعمال و رفتارشان و کارهایی که کرده اید بنویسید .
هم چنین تقاضا دارم در صورت امکان و در صورت وجود عکس های مربوط به دشتی را نیز منتشر کنید و یا اگر منت بگذارید برای بنده بفرستید ممنون می شوم . هم چنین اگر اطلاعاتی در خصوص وضعیت اداره های دشتی ، وضعیت فرهنگی و جمعیتی و بخشداری و بخشداران قبل از خود ، برگزاری انتخابات ها در دشتی و سازمان ها و نهادهای مردمی ، چگونگی حمایت از آنها ، انتخاب مسدولان شان و هر چه به تاریخ دشتی مربوط می شود و می توانید در اختیار اینجانب قرار دهید به صورت عمومی و یا خصوصی منتشر کنید و یا برای اینجانب ارسال دارید ممنون و متشکر می شوم .
پاسخ:
هادی گرامی
خاطراتی خوبی از آن دیار با مردمان خوبش دارم، مردمی که هم از خوانین خودی مانند رزمیها رنج بردهاند و هم از ماموران دولتی. اگر عمری باشد آنها را خواهم نوشت. ولی فکر نکنم عکسی داشته باشم که جابجائیهای بسیار در این چهل سالی که از حضور من در خورموج گذشتهاست صدمهی شدیدی به ذخیرهی عکس و کتابخانهی من وارد کردهاست.
و اما آیا شما خورموجی هستید؟
سلام جناب افراسیابی!
من تازه با شما آشنا شدم و خواندن مطالبتان برایم خیلی جالب بود.از این که میبینم بعد از این همه سال به فکر خورموج هستید و از خورموج می نویسید برایم عجیب است.من هم مثل هادی خیلی دلم میخواد اگه عکسی یا خاطرات دیگه ای دارید برامون منتشر کنید .در ضمن ما شما رو دعوت میکنیم در صورتیکه به ایران تشریف آوردید حتماً خبر بدید تا خدمت برسیم ودر خورموج در خدمتتون باشیم.
پاسخ:
جواد گرامی من با دوستان نسل دومی خودم در خورموج ارتباطاطی داشته و دارم. خوشحالم که به تعداد این آشنایان نادیده مرتب افزوده میشود. البته خاطرات بسیار است، هم خوب و هم بد. چنانچه سری جدید نوشتههایم کامل شود و عمری باشد آنها را تنظیم و منتشر خواهم کرد. و اضافه کنم که من سالهای اول انقلاب سری بخورموج زدم.
سلام جناب افراسیابی !
من دلم می خواست به شما بگم که با وجود فرهنگ غنی دشتی و خورموج و داشتن مزیتهای فراوان فرهنگی متاسفانه هنوز بعد از سالها رسم بد و زشت دست بوسیدن در این منطقه رواج دارد و این مسئله به نسل جدید هم منتقل شده است به گونه ای که بعضیها درحالی که روزانه یا هفتگی همدیگر را میبینند باز هم به محض رسیدن به همشروع به بوسیدن دست همدیگه میکنند و این رسم اصلاً جالب نیست.
پاسخ:
بله هموطن گرامی!
من بارها در چهلواندی سال پیش، با این کار مقابله کردم و هرکه خواست دستام را ببوسد، رویاش را بوسیدم. اما ایننوع رسوم ناخوشآیند که ریشه در ارباب رعیتی و رئیس مرئوسی دارد، شوربختانه پس از چندی تبدیل به عادت و ادای احترام واقعی میگردد و اگر کسی آنرا انجام ندهد بیادب قلمداد میشود.
در گزارشی که از آخرین دیدارم از خورموج نوشتهام باین نکته، ضمنی اشاره کردهام. ( آنجا که حیدر، کارگر شهرداری پس از شناختن من، میخواهد دستم را ببوسد) از کار او ممانعت میکنم و رویاش را میبوسم.
در سوئد حتا کلمهی آقا کاربرد ندارد. نخستوزیر را که بالاترین مقام سیاسی است، او را تو خطاب میکنند و با اسم کوچک مینامندش. در حالیکه یکی از دادگاههای کشور ما خبرنگاری را که آیتالله خامنهای را « رهبر معظم» خطاب ننموده، به پنجسال حبس محکوم نمودهاست. او مورد خطاب قرار میدهند.
احترام با زور چماق!
با سلام.
مطالب شما کذب محض است1- پدرمرحوم رییس غلام رزمی ساکن روستای دمنالو بوده وتازمان فوت در دمنالو زندگی میکردندن ولاور جز منطقه تحت فرماندهی رزمیها نبوده ودراختیار محمدخان دشتی بوده است که بعد ازفوت پدر رییس غلام فتح شده است ومرحوم پدرشان هیچوقت در روستای لاور نبودند.
2- همه مردم دشتی خصوصیات اخلاقی رییس غلام رامیشناسند وقدیمیها میدانند که فردی بنام گرکهلی جت که ساربان وتفنگچی اش بود وقتی سرباز شاه راکشت هیچوقت حاظر به معرفی قاتل نشد حتی زمانیکه فرزند خودش را بعنوان قاتل سربازان شاه اعدام کردند وگفت ساربانم هم مثا پسرم هست. 3- شما که دردولت شاه پست پرفتید وازکسانی هستید که نان به نرخ روز میخوردید ومیخورید.4- ادبیات شما در پاسخ دادن نشانه شخصیت شماست
هموطن گرامی که نمیدانم سعید یا کرم خطابت کنم سلام!
مطلب من عین واقعیتی است که از زبان غلام رزمی شنیدهام. من اطلاعی از تاریخچهی حکومتی دشستان ندارم. نه نوکر شاه بودهام و نه مداح خمینی هستم. اگر اختلافی در مورد محل سکونت رزمیان هست، اشتباه یا ادعای دروغ بگردن غلام رزمی است نه من. هنوز خوشبختانه انسانهایی که مرا و طرز برخوردم را با مردم در زمان خدمتم در خورموج دیدهاند، در قید حیات هستند. اگر شمااز جمله سرباز گمنام منسب به «امام زمان» نیستید و جویای حقیقت هستید میتوانید به رضوانیها و دیگر آموزگاران و کسبهی آن زمان مراجعه کرده و در مورت شخصیت من تحقیق کنید.
من نه آن نان بنرخ خوردم و نه امروز نیازی به آن دارم. کاش بجای تعصب بیجهتی از خرد خدادادهتان بهره میبردید.
با سلام خدمت جناب معزز سرور مکرم بخشدار نیک نام خوش سیرت سابق دشتی…..بنده از حضرتعالی بنقل از پدر و سایر آشنایان و دوستان داستانهایی را شنیده ام البته باید بگویم که علی رغم زیاد بودن تعریف و تمجید از شما در این داستانها انتقادهایی نیز در آن ها از شما وجود دارد.با تمام این تفاصیل همگی از شما به عنوان بخشداری که به فکر مردم بوده یاد میکنند البته برای من نیز ثابت شده است.چرا که جنابعالی بعد از گذشت این همه مدت هنوز به فکر دشتی و مردم آن هستید احسنت و بارک اله از چنین حسن نیت و عملی…خدا خیرتان دهاد……
بنده چند سالی ست در باره دشتی دست به تحقیقاتی زده ام خود را جسارتا محقق نامیده ام که اگر بی ادبی می باشد امیدوارم جنابعالی ببخشایید..از اینرو از جناب عالی مسئلت می نمایم عاجزانه و ملتمسانه که توجهات خیرخواهانه خویش را از این حقیر دریغ ننمایید.خواهشمندم که اگر برایتان میسر باشد خاطرات خود را از دشتی و حکایتهای این چنینی که درباره حکام دشتی و سایر شخصیت های آن دارید از طریق جی میل نسخه اسکن دست نویس خود را در اختیار بنده قرار دهید……..مسئله دیگری که باید خدمتتان عرض کنم اینست که امیدوارم تفکرات اینچنینی که حضرتعالی از غلام رزمی مشاهده کردید را به سایر خوانین و روسای دشتی تعمیم ندهید(منظورم اینست که در میان خوانین و روسای دشتی افراد انگشت شماری هستند که اینچنین کارهایی را می کرده اند) چرا که در دشتی از قدیم الایام فقط طایفه های رزمی و چاه حسین جمالی ها و شیخیانها بوده اند که براحتی آب خوردن آدم می کشته اند و از این حیث در دشتی مشور اند…….
نوشته ای هم در جواب کریم….
کریم جان درست است که عولسین زارغلوم(رئیس عبدالحسین ابن غلام پدر غلام رزمی)در جوانی محمد خان را درک کرده ند ..اما از آنجایی که خود نیز مستحضرید محمد خان در 1298ه.ق فوت کرده اند در حالیکه عولسین زارغلوم تا چند دهه بعد از محمد خان و تا زمان سردار سپهی رضا خان در قید حیات بوده اند و مرتب به دیدار غلام در همان جایی که جناب افراسیابی مهمان غلام رزمی بودند می آمده است….در ضمن این داستان را اهالی لاور و بزرگان معمر دشتی باخبرن و بنده نیز مکررا از بزرگان طایفه خود شنیده ام……و خیلی مطالب که جهت حفظ حرمت رزمی ها ناگفته نماند بهتر است…
پاسخ
هموطن گرامی
من هرگز ادعا نکرده و نخواهم کرد که خالی از اشتباهات هستم. هر انسانی دچار خطا و اشتباه میشود. بعضیها کمتر و بسیارانی چون من بیشتر. من بقول معروف «آفتاب لب بامم» و دنبال نام و نشان نبوده و نیستم. آنچه نوشتهام، دیدههایم است نه با غلام رزمی دشمنی داشتهام و نه با فرزندانش. اما مخالف روش زندگی آنچنانی بوده و هستم. تنها محبت و دوستی ما انسانها را بهم وصل میکند و بقول مولانا برای وصل آمدهایم.
شوربختانه من هیچ یادداشت مکتوبی ندارم. آنچه مینویسم از یادماندهای شفاهیام است. کاش یادداشتهایی برمیداشتم. اگرچه زمانه چنان کرد که عکسهایم نیز گم و گور شد.
مرحوم علی مرادی خورموجی از دوستان خوب من بود و تا زمان مرگش هم با او ارتباط داشتم، یعنی به لطف یکی از شما دشتیهای پر مهر با او دوباره ارتباط برقرار کردم.
در بندر بردخون آقائی بود بگمانم ابوالقاسم نام که صاحب گنجینهای از کتاب بود. شوربختانه یکبار فقط موفق بدیدارش شدم. خودش نیز گنجینهای از اطلاعات بود.
کاش از اینان یادداشتهائی میداشتم. ولی خوب آنروزها، امکانات امروزی نبود و من نیز جوانی بودم که از آن شغل دلخوشی نداشتم.
بگذریم. من مشتاق شنیدن انتقادات شما هستم
با سپاس فراوان