سال گذشته بود. همدان بودم و روز جمعهئی بود. از کوه برمیگشتم. پیر مرد را جلوی بیمارستانی دیدم، در بالا خیابان عباسآباد. چند گلدانی توی پیادهرو گذاشته بود، به انتظار مشتری احتمالی. نگاه و قیافهاش آشنا بود. سر پیری، با آن روز و احوال، برای بدست آوردن لقمهئی نان، ژولیده و کثیف، در انتظار تا شاید کسی از او گلی بخرد. گلهایاش هم مناسب نبود، بیشتر بدرد کاشتن توی باغچه میخورد تا دادن هدیه به بیماربستری در بیمارستان.
فردایاش در کمرکش خیابان شریعتی، سر چهارراه کبابیان، شاید دو کیلومتری پائینتر از جای دیروز با همان کالا، بساط پهنکردهبود. زن و مردی نگاهی به کالای عرضه شدهاش انداختند، قیمتی گرفتند و راه خویش در پیش.
جوانی از مقابل او گذشت. پیر مرد آوازش داد که پسرم:
این جورابها را پایم کن! کمرم تا نمیشود. جوان عذر خواست که عجله دارد و باید به کارش برسد. جلو رفتم برای کمک. جوان فوری برگشت و گفت نه حاجآقا، شما نه. من کمکش میکنم.
جورابهای او را به پایش کرد و با عجله دور شد. پاهای پیرمرد، ورمی عجیب داشت. میگفت «باید پاهایش عمل شود و صدهزار تومان خرج بیمارستانش است. اسمش را پرسیدم که برایم نا آشنا بود. عکسی از او گرفتم. فکر کردم اگر من حال و روز او داشتم، هرگز از خانه بیرون نمیزدم. اما او چی که نه بیمهئی دارد و نه حقوق بازنشستگی.
مصیبت بود پیری و نیستی
2007/04/09 بدست محمد افراسیابی
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟