بعد از ناهار راهی قمصر میشویم. ۲۵ کیلومتر راه است وهمهی راه بیابان و خشک. هر جا چشمهئی از دل کوه بیرون زده است، آبادانیئی هم هست. مردم برای خویش خانه و سرپناهی ساختهاند. طرفهای عصر به قمصر میرسیم. هتل گلستان محل استراحت ما است. دوشبی اینجا خواهیم بود.هتل خوبی است، تمیز و مرتب و تحت نظارت شهرداری. مشرف است به تمام درهی سرسبز قمصر.
دره مثل نگین انگشتری الماس خوش آب ورنگ در این برهوت خشک میدرخشد. هوا گرم است. همسفران استراحت را ترجیح میدهند اما من دوربینم را برمیدارم و به تماشای شهر میروم. شهر کوچک قشنگی است. فکر نمیکنم جمعیت بومی آن بیش از دو سه هزار نفر باشد. کنارههای خیابان پر است از مسافرین که گُله، گُله، اینجا و آنجا نشستهاند در تدارک شام. وارد اولین باغی میشوم که بساط گلاب کشیاش برقراراست و انواع عرقیات آمادهی فروش. با بوی گلاب خاطرهی مغازهی پدر در ذهنام جان میگیرد.
گلاب اعلاء
عرق بید مشک
عرق نعناع
عرق آزربه
و …
و حکایت آن مرد مستی که در عصر جمعهئی، تلو تلو خوران، یک گام به جلو دو گام به عقب، فهرست عرقیات چسبانده شده به شیشهی مغازه پدر را با هزار مکافات میخواند. برای خواندن هر عنوانی، راست میشد، تا میشد، چند سکندری میخورد، انگشتاش روی شیشه میگذاشت و میگفت:
عرق بیییییییییییییییییییمشگ
عرق آزررررررررررررربه
عرق…
و تمامی لیست را خواند. آخر مایوسانه واز روی عصبانیت گفت:
لامصّب! همهی عرقا ره داری الا اونه که مَه ماخام. باوا ما آخه خماریمان!
و تلو تلو خوران، راهش را کج کرد و به دنبال خواستهاش رفت به جائی که از اول میبایست میرفت.
تنها خیابان شهر را رو ببالا گز میکنم. در سایه راه رفتن عجب لذتی دارد. در سوئد چنین موهبتی کمتر نصیب ما میشود. آنجا آفتاب کمبیاب است. عکس میگیرم، از همه جا و از همه چیز. از مردمی که پخش و پلا هستند توی شهر، بعضیها چادری افراشتهاند ولی بیشتریها، پیادهرو را اشغال کردهاند. خوابیدن در هتل پیادهرو، چه صفائی دارد. اما وای که اگر نیازت به دستشوئی بیفتد یا بارانی ببارد.
اینان همان کاری کردهاند که ما در سالیان جوانی میکردیم. با این تفاوت که ما نه ماشینی داشتیم و نه چادری. آنروزها، هنوز هویدا آرزوی داشتن یک پیکان را برای هر ایرانی نکردهبود. عجیب که آرزویاش هم برآورده شد و پبکان لعنتی زندگی مردم را به گند کشید.
نمیدانم چرا شهرداری یا بخش خصوصی مکانی برای این همه گردشگر تهییه نمیکنند. ساختن کمپینگ هزینهی آنچنانهئی که ندارد. مردم هم که از دادن کرایه مضایقه ندارند/ شاید هم دارند و من اطلاع ندارم.
شام را در کاشان میخوریم. رهبر تور، زد و بندهای خودش را دارد. در باغ بزرگی از ما پذیرائی میشود و کشک بادنجان چربی به نافمان میبندد. همه بهبه گویان نوش جان میکنند اما نه من.
خانمی به جمع ما میپوندد و میگوید که صاحب این باغ بزرگ است که حاجیآقا به سیسد میلیون تومان خریداریاش کرده است. حاجیآقا در بازار بینالنهرین لوازم التحریر فروشی داشته است و حاجی خانم نیز چهل سالی ساکن تهران بودهاست ولی لهجهی خودش را از دست ندادهاست.
میگوید که صاحب رستوران اجارهی خود را سه ماهی هست که نپرداخته و حاجی از او به دادگستری شکایت
بردهاست و اضافه میکند که اینجا بهتر از تهران است که در تهران خانه نشین بوده و ارتباطی با مردم نداشته است.
تلاش رهبر تور، برای پخش آهنگهای لوس آنجلسی بینتیجه میماند. خوشبختانه صاحب رستوران مجاز به پخش چنین مزخرفاتی نیست.
حالم بده حالم بده،
عشقم رفته نيومده
نه سر زده, نه زنگ زده, نه کسي جاشو بلده
آدم بده نگو به من عاشق شدن نيومده
آدم بده حالم بده
حالم بده, حالم بده
آخه خيلي وقته دلم براي گريه لک زده
قلبي که از آهن باشه انگار تو حبس ابده
امشب درجه ي تبم روي هزار و سيصده
اما شايد به چشم تو اين تب فقط يه عدده
حالم بده, حالم بده
کاش ببينم که اومده دکمه ي قلبمو زده
کاش بدونه اومدنش براي من زندگيه مجدده
اما شايد مردده
يا که بودم از اولش براي اون يه عشق خارج از رده
حالم بده
نه ترانهاش به دلم می چسبد و نه آهنگاش. تمام قرضها و ناکامیها جوانیام در جلو چشمانام رژه میرود. عجیبه که با این آهنگ میخواهند به رقصند.
کاشان پنج شنبه بيست و پنجم خرداد ماه ۱۳۵۸نجشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۵
پیشنهاد سفر به قمصر را میقاپم. دیدن شیوهی گلابکشی برای من جذابیتی ندارد که سالها ناظر کار پدر بودهام و از چم و خماش آگاهم. اما دیدن خود قمصر چرا نه؟ من آنجا را ندیدهام.
ساعت هفت صبح برای پیوستن به همسفران، خانه را ترک میکنیم. دیدارگاه، جلوی هتل لاله است در خیابان فاطمی.
مینیبوسی منتظر ماست. آنان که زودتر آمدهاند، صندلیهای جلوئی را اشغال کردهاند. پانزده نفر میشویم با احتساب راننده و راهنمای تور که خانمی است سی و چند ساله و زیبا، بیشتر همسفران چنان می نماید که یکدیگر را میشناسند. همهگی بازنشستهاند و اکثریت با زنان است. ایرانگردی باب روز شده است و همه گیر. پدیدهی خوبی است. همسفران یکی پس از دیگری میآیند. جمعیت تکمیل میشود. سوار میشویم. ما لُژ نشین هستیم. خانم راهنما میکروفون بدست با گفتن» صبح زیبای شما بخیر کارش را آغاز کرده و میپرسد:
آیا کسی با پخش آهنگهای شاد، رقص، پایکوبی و گفتن جوک مخالف است؟
همه گی، نه بلندی در جوابش میگویند. او توضیح میدهد که به کجا خواهیم رفت و در کجا ناهار خواهیم خورد و در کجا خواهیم خوابید.
وغرش نوای موزیک» نه شرقی نه غربی، لوسآنجلسی» فضای مینیبوس را پر میکند. رقص شروع میشود. حاضران یکی پس از دیگری،هنر خویش به نمایش میگزارند. این یکی،آن دیگری را معرفی میکند و آن یکیٰ، این این دیگری را. بعضیها را نیازی به دعوت نیست. قِر در کمرشان شکسته است و نزده میرقصند. آهنگهای لوسِ ِ خوانندهگانِ لُسآنجلسیٰ، باب طبع من نیست. زود خسته میشوم. دلم میخواهد مسیر راه را تماشا کنم و تفاوتها وتغییرهایإش با آن سالهای دور و دراز مقایسه کنم، سی و سه سال پیش بود که راهی کاشان شدهبودیم برای صعود به قلهی کرکس و بازدید از غار رئیس در نیاسر و مشهد اردهال و دیدن قالیشوریاش.
آنروزها هنوز اسفالتی در کار نبود. ده-پانزده نفری میشدیم، یادم نیست،عکسهایش هست. همه کوهنورد بودیم.
از همراهان حداقل سه نفری دیگر در میان ما نیستند. محمد کوثری که در جوانی مرد. خانهشان را آب گرفته بود. موتوری کارگذاشته بودند تا آب را بکشد. جوانی زورمند بود و ورزشکار. به تنهائی خواسته بود موتور از جا بلند کند. رگ قلبأش پاره شد و مرد. بهمین سادهگی.
برادرش عباس نیز سالها بعد رفت و فریدون پارسال . و براستی جایأش چقدرخالی است.
برای رهائی از صدای ناهنجار موزیک، گوشی ام پی تری را در گوش هایم می چپانم. . چارهساز نیست. میکوشم از محیط خودم را خارج کنم، میکنم. ولی دعوت به رقص، خلوتم را بهم میزند. خواهرزن، لوأم داده است. تکانی به خودم میدهم و از مهلکه می گریزم.
بیرون را نگاه میکنم. همه جا کویر است و خار و شن و تپه و ماهور. چه تفاوتی دارد این دیار با آن دیار که همه جایأش سبز است و آبادان. کاش میشد گرما و خشکی اینجا را با سرما و سرسبزی آن جا قاطی کرد!
به کاشان میرسیم. شب جمعه است. شهر شلوغ است. خیابان منتهی به باغ فین را یکطرفه کردهاند. پیچ پیچ پیچ تا بالاخره به باغ میرسیم. باغی امیرکبیر را در حمام آن کشتهاند. صف خرید بلیت ورودی تهاش پیدا نیست. عزا میگیرم. صف نان و مرغ و گوشت روزهای جنگ در یادم زنده میشود. چقدر باید منتظر شد. خانمها جلو میروند و جاده را صاف میکنند. یک از آنان کارتی نشان میدهد و میگوید همهی مسافران بازنشسته هستند. راه باز میشود و بدون پرداخت پول وارد باغ میشویم. داستان را جویا میشوم. معلوم میشود که افراد بالای 65 سال از پرداخت بعضی هزینهها مانند کرایهی اتوبوس شهری، مترو، پرداخت بلیت ورودی به امکان دیدنی و… معاف هستند.
باغ پر است از آدمها، زن، مرد و بچه. داخل ساختمان میشویم. جای سوزن انداختن نیست. مردم برای انداختن سکه توی حوض عمارت از کول هم بالا میروند. هر کسی روایتی میگوید. آنان که سکه ندارند، اسکناس بداخل آب پرتاب میکنند. چرا؟ نمیدانم. گویا این چشمه نیز نظر کرده است. چشمهی متعلق به شاهانی که جز کشتن و بردن و خوردن کاری نداشتهاند و حرمسراهای آنان پر بوده از دختران بینوائی که بزور تصاحبشان کردهبودند.
دوری میزنیم، راهنما توضیحاتی میدهد که پشیزی نمیارزد. از خیر دیدن قتلگاه امیر میگذریم. همه گرسنهاند و جمعیت بازدید کننده بسیار. باغ را ترک میکنیم.
آن سال ما حتا از پشتبام کاخ و حمام نیز دیدن کردیم. ولی امسال نه. راهنما به همراهان قول بازگشت میدهد.
برای خوردن ناهار راهی رستورانی میشویم که باغ بسیار بزرگی است. جلوکباب کوبیده، دوغ خنک و سبزی خوردن عجب مزهئی دارد.
جمعه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
قمصر
2007/11/15 بدست محمد افراسیابی
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟