در دانشسرا که بودیم به ما میآموختتند که «تنبیه بدنی دانش آموزان ممنوع است. دیوار مستراح مدرسه باید استوانهای شكل و با سیمان تگری تیره، رنگآمیزی شود تا هم كارتونك نگیرد و هم امکان نوشتن جملههای ناخوشآیند شعارگونه، روی دیوار آن نباشد. ظرف آبخوری عمومی دانش آموزان باید از آن نوع آبخوریها باشد كه با فشار اهرمی، آب از لولهاش فوران كند تا لب و دهن نوشندهی آب، تماسی با آبخوری پیدا نكند.
خودم اولین باری كه به این نوع آبخوری برخوردم، زمانی بود كه گرمای تابستان تهران از پایم انداخته بود و دربهدر، دنبال آبی خنک بودم كه كوكا و پپسی چاره ساز نبود. وارد کاخ داگستری شدم و دنبال آب گشتم. به آبخوریای حوالتم دادند كه شكل و قیافهاش برایم بیگانه بود. آخر ظرف آبخوری جلوی ِسقانههای شهر من، جامی مسین یود منقش به وقایع روز عاشورای حسینی و جملهی « فدای لب تشنهات یا حسین!» که با زنجیر كلفتی به جائی بندش كرده بودند از دستِ دزدان زمانه.
با نگاهی جستجوگر دنبال شیر آب بودم كه چشمم به پدالی خورد و یاد آبخوری مشروح در كتاب روش تدریس، در دوران دانشسراافتادم. سرم را پائین برده و فشاری به پدال دادم. آب سردِ آبخوری، با چنان فشاری به صورتم خورد كه نیم متری به هوا پریدم.
باخود گفتم:
پس این همان ظرف آبخوری توصیه شدهی دكتر عیسی صدیق است! و من پس از دو سه سالی تدریس، تازه آنرا کشف میکنم و راه کاربردش را هم نمیدانم!
به یاد گفتهی مادر افتادم كه در مقابل خواستههای انجام نشدنی من میگفت:
خانهی خرس و طبق مس!
وایو وای! و دریغ كه همه چیز ما كپیای بود از دیدهها و شنیدههای بزرگانمان در دیار غرب. بیشك دكتر صدیق آرزو میداشت، دبستانهای ما نیز به چنان آبخوریهائی مجهز شود و یا آبریزگاهایش چون توالتهای دیار فرنگ، تمیز و عاری از تعفن باشد.
میگفتند تنبیه دانش آموزان ممنوع است. ولی دبیران و مسئولان دانشسرا، هرچه از دهنشان بیرون میآمد، نثار ما معلمان آینده میکردند(اینجا). و یا آن دبیری که در مقابل سرکشیهای نابخرادانهی محمود ن، چاقوی ضامندارش به نمایش گذاشت.
اما بودند دبیرانی كه هرگز كلمهی ركیك یا اهانتآمیزی از زبانشان جاری نه گشت. منجمله آقایان محمدحسن متكلم و شاملو، دبیر ان فیزیك و انگلیسی ما در دورهی دانشسرا.
متكلم، نه نمرهی اضافی به كسی داد و نه از تهدید كسی هراس به دلش افتاد تا نمرهاش را اضافه كند. من فیزیك را در سر كلاس از دهنش می قاپیدم. او هم از علم فیزیك اطلاع کافی داشت و هم از اصول تعلیم و تربیت یا به قول فرنگیها «پداگوژی».
شاملو آدم عجیبی بود.بسی مؤدب بود. بما اطمینان میكرد و اجازه میداد، تا خود دیكتههایمان را تصحیح كنیم. هرگز هم شكی بر صحت قضاوتمان نمیكرد، علیرغم سوء استفاده دوستان.
آشنائیم با كلمهی پداگوژی آنگاه آغاز شد كه دیگر با آن سروکار روزانه نداشتم، بدلیل عوض كردن شغل.
ماكارانكو بود كه مرا با این كلمه آشنا كرد. كتابهایش را با ولعی سیری ناپذیر خواندم و طرز برخورد و رفتار با بزهكاران را از او یاد گرفتم. ولی نمیدانم حكومت استالینی حاكم بر سرزمینی كه قرار بود سرزمین شوراها باشد با پیروان ماكارانكو چه كرد.
از مطلب جدا نیفتم. مسئلهی تعلیم و تربیت بود و محرومی من ازین نعمت و لذا شكری نیز بدهكار كسی نیستم.
نوشتن را هرگز زمین نگذاشتم. ولی شیوهاش عوض شد. روش نوشتنم به اقتضای شغلم شیوهی اداری و حقوقی گرفت. نوشتنم منحصر شد به نامههائی كه هر از گاهی برای عزیزی كه دوری و هجرت، مانع دیدارش شده بود. بگذریم كه بدلیل نگرفتن پاسخ،نامهنگاریها قطع میشد كه یك طرفه بود.
زمانی به دوستی تلفن كردم، پس از سالها دوری و بیخبری. بهتش زد و خشكید! باورش نمیشد كه من باشم. نشانیهایی خواست از سوابق دوستیمان.
چند باری تکرار کرد:
خدایا شكرت ،خدایا شكرت!
پی به مسئله بردم که شایع شده بود اعدامم کرده بودند.*
سپس گلهگی آغاز شد و سرزنش كرد كه چرا در نامهنویسی، تنبل شدهام. گفتمش:
چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی
كه یك سر مهربانی درد سر بی.
پاسخ داد:
همین است برادر كه مانع نوشتن من میشود. نه خط شیوائی دارم، نه از شعر و شاعری سلیقهای و نه قلم روانی.
گفتم:
به دلت رجوع كن كه بیكینه است.
ولی او هرگز نامهای برایم ننوشت و سالهاست كه یکدیگر را ندیدهایم.
امسال رفته بودم ایران، تلفنش را گیر آوردم و به او تلفنی كردم. باز هم باورش نمیشد كه من باشم و پس از گذشت این همه سال، یادی از او كرده باشم. باز هم آشنائیهایی بیشتر میخواست. بعد گفت:
هنوز نامهای را كه با قلم سبز برایم نوشته بودی به یادگار نگه داشتهام. متاسفانه دیدارش به دلیل کمی وقت میسر نشد. برایش كارت پستالی فرستادم به رسم فرنگیان ولی نه با قلم سبز.
اما در بزرگی برخلاف كودكی، مشوقان بسیاری داشتهام، كه سر آمد همهی آنان همسرم بوده و هست و دوستی همدورهای که در بزرگسالی در اینجا هم دیگر را یافتیم.
سه شنبه بیست و پنجم فروردین ۱۳۸۳
امسال كارت تبریكی برایش فرستادم و آدرس ای میلم را نیز. ارتباط مجددا برقرار شد.
ولی باز ارتباط قطع شد و سالیانیاست از هم خبری نداریم.
جمعه دهم خرداد ۱۳۸۷
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟