خیابانها و کوچهها همه نو ساز اما کج و کوله و بیقوارهاند. خانههای تازه مثل قارچ سگی، اینجا و آنجا به هوا سرکشیدهاند. از گندمزارهای پر از شقایق دوران کودکی، بوستانهای پر از خیار و گوجهفرنگی، درختان بید و صنوبرهای کنارهی جویهای آب، دیگر خبری نیست.
بیشههایی که در دوران دبیرستان برای «درسخواندن»به آنجا روانهی آنجا پناه میبردیم، تبدیل به خانه شده است. از دوستان دبیرستانی هم خبری نیست. برخی برای زندهگی را بدرود گفتهاند. آنانی که باقیاند در دسترس نیستند. گرفتاری روزگار ما را از هم بریدهاست. بریده شده ایم. جبر زمان جدایمان کرده است. محمود ایرانی، که برای رسیدن میوههای درختان و جالیزها لحظه شماری میکرد که اولین دستبرد را به آنها بزند و نوبرخور جالیز و سر درختی بود، از درد پا خانه نشین شده است. مجید قویمی میگفت که محمود فهرستی از همکلاسیها درست کرده است و هر که مردهاست، خط قرمزی بر روی نامش کشیده است.
راستی باغ قلمکار کجا بود ؟
در اینجا که دیگر باغی دیده نمیشود. آجر و خشت و سیمان و آهن، جایگزین باغها شده است. دیوارههای بلند مجهز به نردههای آهنی دو متری با نیزههائی دو شاخه بر فرازاشان، نشانی ناامنی و ترس ساکنین آنها از «اشرار».
بیاد آن زندهیاد، همشهری، همکار و داماد دائیام میافتم که در دیداری نوروزی، اشارهای به نردهی افراشته بر دیوار خانهمان»کرد و به طعنه گفت:
همشهری جان!قبلن این نردهها را نداشتی. مدام هم در سیر و سفر بودی، نبودی؟ این شد نتیجهی آنهمه داد و بیدادت برای آزادی؟
راستی باغ پدر محمود کجا بود؟ همان باغی که بعدازظهرهای جمعههای تابستان آنجا میرفتیم. من و محمود همبازی بودیم پیش از آنکه راهی مدرسه شدهباشیم و سالیانی چند همکلاسی. پدرش از تجار معروف شهرمان بود. بهترین درختان میوه را در باغاش داشت. چقدر بزرگ مصفا بود. ساعت یک بعد از ظهر بعضی از روزهای جمعهی تابستان، البته اگر پدر اجازه میداد، در گرمترین ساعات روز، ما را به دنبال خویش به باغ میکشاند، با سماور و قوری و استکاننعلبکی و… و تذکرات نامهربانانهی مداماش:
اِی که ذلیل بشی محمود ! استکانارِ که شکستی!
حسن! مواظب شیر سماوره باش! مگه کوری. بیگیرش بغلت، داغته بیوینم!
بار و بنه را، خودمان حمل میکردیم. زمانی الاغی خرید. اما زود فرختاش. که نه خودش جرئت سوار شدناش را داشت، نه بما اطمینان میکرد. همینکه خورشید عازم قایم شدن پشت قلهی الوند میشد و از گرمای روز کاسته میگردید، صدای پدر محمود هم بلند میشد که:
محمود! زود باش! شب شد! راهها نا امنه. دزد خانههه ره میزنه.
ناچار بار سهمیهی خود را بدوش میکشیدیم و صدها فحش در دل نثار پدر محمود و راه شهر در پیش میگرفتیم. اما دلمان پیش بچههای باغهای همسایه بود که تازه برای بازی دور هم جمع شده بودند.
همسرش را به اسم پسر بزرگش صدا میکرد که بردن نام همسر در جلوی غریبهها ننگ بودزمانی که محمود، محمود او بلند بود و محمود اعتنائی به فریادهایش نمیکرد.
پرسیدم که نمیخواهی جواب پدرت را بدهی؟
گفت» در خانهی ما سه محمود هست. من، نهنه و آقا.
این را من بعدها فهمیدم. در خانهی ما چنان رسمی نبود و پدر مادر را «خانم» صدا میکرد به اعتبار سید بودنش.
راستی هم قانون نانوشتهای داشتیم مبنی بر فاش نکردن نام مادر و خواهرمان که آن را ننگی بزرگ میپنداشتیم.
یکی از روزهای آخر بهار بود. هلان و کوبان راهی باغ بودیم. در کنارهی آخرین کشتزاری که پس از آن باغهای میوه آغاز میشد، دودی به هوا بلند بود. مردها در مزرعه کار میکردند و زنان کنارهی اجاق به پختن غذا مشغول بودند. مادر دوستم، اجاق را بمن نشان داد و گفت :
بهبین چه کیفی میکنند!
و این شعر را خواند!
گر بود حظی، آنرا مرد دهقان میبرد/ روستائی لذت از باغ و گلستان میبرد .
بعد آهی کشید و گفت:
ما چی؟ در گرما و عرقریزان میآئیم. نفس تازه نکرده باید برگردیم. خوشا بحال آنان. ممد جان ثروت بلای جانمان شدهاست.
پدر دوستم، باغاش فروخت. از پولاش خانهای در تهران خرید تا محمود دوران دانشجوئیاش کرایه نشین نباشد. پسرش نهایت مهندس پست و تلگراف شد. اما پدرش عمر زیادی نکرد. روزی توی خیابان بهم برخوردیم. من دانشجو بودم و برای دیدار به همدان رفته بودم. رنگ و رویش کاملن زرد شده بود. حالش را پرسیدم. خواهش کرد چیزی از بیماریاش به محمود نگویم. نمیدانست که من دیگر با پسرش رابطهای ندارم. راه ما از هم جدا شده بود.سرطان کبد جانش را گرفت.
محمود، هراز گاهی سری به من میزد. ولی نه به پاس دوستی قدیم. هر وقت آمد کاری داشت. شاید هم سفارشی. آخرین بار گرفتار شده بود بدلیل کثافتکاری. میخواست لایحهای برای او بنویسم که ننوشتم. او امکان مالی گرفتن وکیل را داشت. به وکیلی آشنا حوالتش دادم. فهمیدم آنقدر از او کار مجانی کشیده است که او هم در این مورد، دست به سرش کرده است. سالیانی است او را ندیدهام. شنیدم در روزگار پیری داماد شدهاست. راوی گفت کسی حال ترا از او پرسید. گفت» اوه! استخوانهایش هم پوسیده است».
نه دیگر باغی نیست. اما من هنوز در اندیشهی آن باغ آن پیرمرد سبد بافم، در میانهی درهی آ خداداد که درخت گردوای کهنسال داشت و باریکه آبی که نیاز باغش تامین میکرد. اوقات بیکاریاش را در زیر سایه آن درخت گردو، مینشست و سبد میبافت.
چقدر دوست داشتم آن دره مال ما بود.
دریغ که نه باغی یجا مانده است و نه صفای دوران کودکی.
این نیز بگذرد
خرداد ۱۳۸۴
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟