درست مثل همان روز بود. با روشن کردن رادیو . شنیدن خبر مرگ آیتالله طالقانی شوکه شدم صبحانه نخورده، سوار بر ماشین راهی اداره شدم. همه جمع بودند. چپ و راست. مسلمان و نامسلمان و همه افسرده حال. با پیاده شدن از ماشین، دورهام کردند:
چرا؟ چی شد؟ میگویند او را کشتهاند! دیشب او شورای انقلاب را رهبری کرده بود. صبح خبر مرگش را دادهاند، مگر میشود؟ آخر چرا؟
من نیز مانند آنان، از همه جا بیخبر بودم و از جریانات پشت پرده بیاطلاع. اداره را دستهجمعی بسوی استادیوم آبادان ترک کردیم. مردم، دسته دسته، راهی استادیوم بودند، گریان، ضجهکشان. زن و مرد. پیر و جوان. راست و چپ. و همه به گونهای ساکت.
حرفی برای گفتن نداشتیم.
یکباره بغض کسی میترکید و فریادش بلند میشد:
خدایا! آخر چرا؟ چرا طالقانی؟ نه کسی دیگر؟ کاش عزرائیل را بسراغ من میفرستادی! حالا به چه کسی پناه آوریم؟
و ضجهها بلند میشد. زنان بومی به شیوهی خویش زاری میکردند و صدای ضجهشان هر شنوندهای را بگریه میانداخت.
جلو استادیوم جا برای ایستادن نبود.آری سید محمود طالقانی، مرده بود.
و اما امروز فیس بوک بود و نوشتهی مسیح، این زن آزاده، روزنامه نگار شجاع جنبش سبز و تیتر نابی که انتخاب کرده بود«آقای خامنهای! مراسم بیرونق ولایتمداران را به بهانه یک عکس پاره دیدی، حداقل وقتی مراسم باشکوه ملت برای تشیع یک پیر حصر کشیده بی تریبون را دیدی ، مرد باش و کنار بکش!».
گیج شدم تک و تنها، در این غریب غربت جایی برای رفتن نیست. نه همدمی، نه همدلی و نه همزبانی. بودن با عزادارن محال است مگر در دنیای مجازی اینترنت.
تسلیت رهبر را نیز نصفه نیمه خواندم. تسلیت که چه بگویم. خزعبلات! حرفهایی ناسنجیده بمانند دیگر حرفهایش که خریدارانش همان چماق بدستان دور و برش هستند و رانتخواران سفرهی گستردهی از درآمدهای نفت و واردات بی بندوبار. ویدیوکلیپهای عزاداران را نیز دیدم. هوا، هوای همان روز آبادان بود.
هر چقدر اندیشیدم که جملهای مناسب حال بنویسم، کلامی بهتر و بایستهتر از گفتهی خدای سخن سعدی نیافتم.
سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش به نکویی نبرند.
در رثای آن مرد که انسانیت را برگزید و به قدرت، نه گفت
2009/12/20 بدست محمد افراسیابی
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟