اوایل غروب بود که در خیابان سنگ شیر به مشدی برخوردم. مشدی، پدر محمود یکی از دوستان کوهنوردم بود. مشدی مقداری نان مریانه زیر بغل داشت و به سرعت در جهت مخالف من در حرکت بود. سلاماش کردم.
ایستاد، نگاهی بمن کرد و مرا شناخت. پس از احوالپرسیهای معمول، نان تعارفم کرد. سپس با خوشحالی مشهودی گفت:
رضا، پسر بزرگاش، خانهی تازهسازی در بالای سنگ شیر خریده و ما هم به آنجا خانهکشی کردهایم.
بعد من از محمود، خبری گرفتم.
تا اسم محمود را آوردم، مشدی راهاش را گرفت و رفت و با عصانیت گفت:
وِل کن باوا جان! چه محمودی؟ چه پِسِری؟ تونم دلت خوشه ها!
نگهاش داشتم و علت عصبانیتاش را پرسیدم. جواب داد:
اینم شد بچه؟ مِن و نِهِنه شِه سِرِ پیری ول کرده و رفته تهران که مثلن شی بوکنه؟ راس میگفت خب مثل رضا یه کاری همین جا دس و پا میکرد، ما رم کمکش میکردیمان، زنی میگرفت و زندهگیش رو برا میشد. ما رم دلمان خوش بود پسرمان با سوادمان صاحب خانه و زندهگی شده. اصلن چرا نرفت مثل تو بشه معلم؟ تهران رفته چه گِلی به سِِرِش بزاره؟
گفتم:
مشدی جان! محمود رفته درس بخوانه. پی علافی و خوشگذرانی که نرفته. راسهشه باخای خیلی از ما دلمان ماخا که جای محمود بودیم و میرفتیم دانشگاه؟
گفت:
هه! محمود اگه محمود بود، همینجانه هم میشد درسشه باخوانه. دبیرستان رضاشا ره تمام کرد، خب میرفت دبیرستان ابن سینا یا امیرکبیر، یا ییجای دیه. حکمن میواسته بره تهران؟ بره تهران که شی؟ من و نِهنِهشِه ای سِرِ پیری ول و ویلان بزاره اینجا که شی؟
دیدم مشدی خیلی از مرحله پرته. برایاش تفاوت دبیرستان و دانشگاه را توضیح دادم. او با دقت به حرفهای من گوش کرد و سر آخر پرسید:
یعنی تونم میگی که دبیرستانه که تمام کنی، ماخاسته بری دانشگاه؟ یعنی یه درسی دیه باید باخانی، نه؟ مثل مدرسه و دبیرستان، نه؟ ینی تونم که معلمی، میگی که محمود نیمیشده بره دبیرستان پهلوی یا یکی دیه ازی دبیرستانا و درس اونا ره باخوانه؟
گفتم:
نه! مشدی جان نمیشه، یعنی امکان نداره. اگرم بشه و یکی ایچنی کاری را بکند، همه مسخرهاش میکنند و فکر میکنند که او چل شده. این دبیرستان با اون یکی دبیرستان فرقی نداره. مگر بخوای رشته عوض کنی. محمودم که بچهی باهوش و با استعدادیه، ریاضی خوانده، حتمن مهندس خوبی میشه، بیخودی جوش نخور!
آها! په محمود راس میگه که ماخا مهندس بشه؟ په طفلکی بچچم راس میگه که ماخا بشه مهندس. والا از تو چه پنهان که من و نهنهش، حرفاشه باور نداشتیمان.
محمود هر ساله در تمام دورهی دبستان و دبیرستان نفر اول شده بود. او البته از من دو سه سالی کوچکتر بود. رفاقت ما در کوه آغاز گشت. او بلافاصله پس از تمام کردن دبیرستان، در دانشکدهی تربیت دبیر فنی که آن روزها دیوار به دیوار دانشکدهی پلیتکنیک امروزی قرار داشت، قبول و راهی تهران شد.
محمود اگر چه در هر چهار سال دانشکده، نفر اول شد اما یادم نیست در سال سوم بود یا چهارم که یک واحد تجدیدی آورد و شانس اعزام به آمریکا را از دست داد.
درساش که تمام شد به سربازی رفت و با اتمام دورهی آموزشی با درجه ستوان دومی، سهمیهی شیراز شد. اما پیش از اعزام به شیراز باید در مراسم بزرگداشت ۲۱ آذر که در پادگان جلالیه «پارک لاله فعلی» با لباس زمستانی شرکت میکرد. پالتوئی که نصیب او شدهبود، دو سه شماره، به او بزرگ بود. داستان بروایت محمود از این قرار بود که ارتش، لباسها، کفشها، کلاهها و دستکشها را کومهوار در میانهی میدان پادگان میریخت. سربازان بصف جلو میرفتند و هر کس از دم، لباس، پالتو، کفش و کلاهی برمیداشت. اگر کفش و کلاه اندازهاش بود که فبهالمراد. در غیر اینصورت یا باید آنرا با همان شکل میپوشید یا به هزینهی خودش آنها را تعمیر میکرد.
محمود پالتوی دُر و درازی را که نصیباش شده بود، با خود بخانه آورد، به تن کرد و در میانهی اتاق ایستاد. همهی ما زدیم زیر خنده. بقول معروف پالتو به تناش گریه میکرد. قیافهاش شبیهاهت به آدمکهایی شده بود که باغداران همدانی، برای ترسانیدن پرندهگان در وسط باغهای انگور خود میگذارند. اما محمود بهیچوجه قصد تعمیر پالتو را نداشت. او میگفت:
شیراز پالتو میخوام چه کنم؟ مگه همدانه که باد و بوران داشته باشه. تازه چندر غاز بهم دادن. مگه خلام که اونه صرف تعمیر پالتوئی بکنم که هرگز ازش استفاده نخواهم کرد.
اما فردا اگر بتونم خودمو بدون پالتو به پادگان برسانم، مشکل حله. اونجا کسی برای پوشیدن این پالتو بمن ایرادی نمیگیره.تنها مشکل من رفتن از خیابان کسرا تا پادگان جلالیه است. اونم فردائی که شهر پر از دژبانه. گیر بیفتم کارم ساختهاس. یه بازداشتی دُرُس و حسابی بهم میخوره.
فردا که شد من جلو دار شدم و کاظم عقبدار. جناب سروان پالتو را روی دست مبارک انداخت و با فاصلهی تقریبی پنجاه متری درمیانهی ما دو نفر، حرکت کرد. در نزدیکیهای میدان انقلاب امروزی چیزی نمانده بود که دچار شر دژبان شویم و جناب سروان راهی زندان شوند و محروم از ادای وظیفهی بزرگداشت روز ارتش. اما خوشبختانه به خیر گذشت. پس از گذر از آب کرج، همان بولوار کشاورز امروزی، محمود پالتوی دُرّ و دراز اهدائی ارتش شاهنشاهی را به تن کرد و بسلامتی داخل پادگان شد تا در رژهی آزادی آذربایجان عزیز شرکت فرماید.
چند روز بعد محمود راهی شیراز شد تا باقیماندهی دوران سربازیاش در پادگان شیراز بپایان رساند.
محمود پالتوی دُر و درازی را که نصیباش شده بود، با خود بخانه آورد، به تن کرد و در میانهی اتاق ایستاد. همهی ما زدیم زیر خنده. بقول معروف پالتو به تناش گریه میکرد. قیافهاش شبیهاهت به آدمکهایی شده بود که باغداران همدانی، برای ترسانیدن پرندهگان در وسط باغهای انگور خود میگذارند. اما محمود بهیچوجه قصد تعمیر پالتو را نداشت. او میگفت:
شیراز پالتو میخوام چه کنم؟ مگه همدانه که باد و بوران داشته باشه. تازه چندر غاز بهم دادن. مگه خلام که اونه صرف تعمیر پالتوئی بکنم که هرگز ازش استفاده نخواهم کرد.
اما فردا اگر بتونم خودمو بدون پالتو به پادگان برسانم، مشکل حله. اونجا کسی برای پوشیدن این پالتو بمن ایرادی نمیگیره.تنها مشکل من رفتن از خیابان کسرا تا پادگان جلالیه است. اونم فردائی که شهر پر از دژبانه. گیر بیفتم کارم ساختهاس. یه بازداشتی دُرُس و حسابی بهم میخوره.
فردا که شد من جلو دار شدم و کاظم عقبدار. جناب سروان پالتو را روی دست مبارک انداخت و با فاصلهی تقریبی پنجاه متری درمیانهی ما دو نفر، حرکت کرد. در نزدیکیهای میدان انقلاب امروزی چیزی نمانده بود که دچار شر دژبان شویم و جناب سروان راهی زندان شوند و محروم از ادای وظیفهی بزرگداشت روز ارتش. اما خوشبختانه به خیر گذشت. پس از گذر از آب کرج، همان بولوار کشاورز امروزی، محمود پالتوی دُرّ و دراز اهدائی ارتش شاهنشاهی را به تن کرد و بسلامتی داخل پادگان شد تا در رژهی آزادی آذربایجان عزیز شرکت فرماید.
چند روز بعد محمود راهی شیراز شد تا باقیماندهی دوران سربازیاش در پادگان شیراز بپایان رساند.
فروردین سال ۱۳۴۷بود که من هم راهی کازرون شدم. داستانش را اینجا نوشتهام. نزدیکیهای میدان سعدی آپارتمانی گرفته بودند. سری به آنها زدم. چندتا افسر وظیفه بودند. با هم به آرامگاه سعدی رفتیم. یکی از همراهان شعر زیر را خواند:
دوش، مرغی بصبح مینالید/عقل و صبرم ببرد و طاعت و هوش
یکی از دوستان مخلص را/ مگر آواز من رسید به گوش
گفت: باور نداشتم که ترا/بانگ مرغی چنان کند مدهش
گفتم: این شرط آدمیت نیست/مرغ تسبیح خوان و من خاموش
یاد دبیر ادبیاتمان در سال دوم دانشسرا افتادم که شعر را باین شکل میخواند:
دوشمرغی بصبح مینالید. و چنین استدلال میکرد که دوش، صفت مرغ است «مرغِ دوش» و مقصود سعدی مرغِ خاصی بوده است که صبحها به نعمهسرایی میپرداخته است و سعدی برای جور درآمدن قافیه، فرموده است «دوشمرغی».(نقل به مضمون).
همراهان حرف مرا پذیرفتند و کسی اعتراضی نکرد. فردای آن روز با محمود و تنی چند از آشنایان او بودیم. محمود که مرا معرفی کرد، شخصی گفت:
پس شما باید همان دانشجوی حقوقی باشید که «دوش مرغی» را دوشمرغی» خواندهاید. ممکن دلیل این نحو قرائتان را بفرمایید؟
لبخندی زدم و گفتم:
دبیر دانشمند ادبیاتمان چنین بما یاددادهاند. من هم عین قرائت ایشان را تکرار کردم، کسی هم متعرض نشد.
بعد فهمیدم که او یکی از شاعران شیراز بود که بعدها اسم و رسمی هم یافت، گویا باباچاهی بود شاید هم کسی دیگر، نمیدانم یادم نیست.
محمود سری هم در کازرون به من زد. بعد سربازیاش تمام شد و رفت. یکی و دو سالی دبیر فنی بود و با تشویق داغلام، تعهدش را خرید و به کار آزاد پرداخت. آخرین باری که دیدماش توی میدان گلها، خیابان کاج تهران بود. توی صف نان ایستاده بودم که به شانهام زد. سالها بود همدیگر را ندیده بودیم. خانهاش در همان حوالی بود. با هم تا در خانهاش رفتیم. علیرغم رد و بدل کردن شمارهی تلفن، خبری از هم نگرفتیم. شاید گذر زمان و شیوهی اشتغالات فکری من و او، خاکستری بر روی روابط جوانی ما پاشیده بود، نمیدانم.
چند سال بعد در همدان. بر حسب اتفاق رضا، برادر برزگاش را دیدم که خبر مهاجرتاش را به آمریکا، بمن داد و گفت همهی کارهایش را دکتر مکاری درست کرد.
از آن روز باید ۲۷ سالی میگذشته باشد.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟