سفر شمال
۲۹ اکتبر ۲۰۰۸
مسافرت بشمال بخیر گذشت. همه کسانی که مرا میشناسند میدانند که با حرکت ماشین، منهم به خواب میروم. اما در سفر شمال، در تمام طول راه، شاید ده دقیقه خواب بچشمان من راه نیافت. جاده آنقدر زیبا و دیدنی بود که حیفام میآمد بخوابم و آن همه زییابی را نه بینم. اصلن نمیتوانستم بخوابم. لحظهای توی کویر بودیم و لحظهی بعد خودمان را در ارتفاع ۴۰۰۰ متری سطح دریا مییافتیم. برف همه جا را پوشانیده بود. دیری نمیگذشت که متوجه میشدی مزارع سبز ترا محاصره کرده است. چند لحظه بعد قطار شترها از مقابل چشمان تو، سلانه سلانه بسوی مقصدی نامعلم راه میسپردند.
بدلایل مسایل امنیتی، ما تا رسیدن بمقصد بیش از یک بار اجازهی پیادهشدن از ماشین را نداشتیم. اما اینبار هم شانس با ما یار بود و اتومبیلمان پنچر شد. ما هم از فزصت پیشآمده سوءاستفاده کرده و پیادهشدیم. من و سینگه بدیدار کودکان و بزرگسالانی که در آن حوالی پرسه میزدند رفتیم و با آنها به گفتوگو نشستیم.
عاقبت
۳۰ اکتبر ۲۰۰۸
شب سردی را بصبح رسانیدیم. برق از ساعت ۲۲ رفت و دیگر نیامد. ما هم باجبار با همان حرارت هفت درجه بالای صفر داخل اتاق ساختیم. کار امروز را با بازدید از یک کارگاه اورتوپدی که برای آسیبدیدگان، دستوپای مصنوعی میساخت. آغاز نمودیم. اگر چه دیدن آن همه کودک خردسال آسیبدیدهی بیدست یا پا، آزارد دهنده بود اما دیدن افرادی که بکمک آنان آمدهاند، سبب دلگرمی ماشد. ما با طرز سوارکردن لوازم پروتزی بر روی بدن آسیبدیدهکان اشنا شدیم.
شوربختانه نود درصد این آسیبدیدهگان، کودکان خردسالی بودند که بهنگام بازی در بیرون از خانه با مینهای زمینی برخوردکردهبودند. با دیدن آنها بیاد ضربالمثل فارسی افتادم که میگوید:

هر جا سنگه/ پای آدم بدبخت لنگه.
بعد از بازدید گارگاه اورتوپدی به بازدید مدرسهای رفتیم. آنجا تنها جائی بود که موفق شدیم بچهها را در حال بازی مشاهده کنیم. دانشآموزان، از میز و صندلی خبری نبود. کودکان فقیر بدون جوراب، روی کف کلاس نشسته بودند. مدرسه نه آب لولهکشی داشت و نه برق. اما خب، باز آن کودکان دست کم این شانس را آورده بودندکه مدرسه برای آنها جا داشت زیرا در بیرون، پشت دروازهی همان مدرسه، کودکانی ایستاده بودند که مدرسه بدلیل نبود امکانات از ثبتنام آنها خودداری کرده بود. کودکان بسیار دیگری هم بودند که بدلیل مخالفت پدرانشان از رفتن بمدرسه محروم بودند. شوربختانه شمار بیشتر اینگونه محرومان را دختران افغانی تشکیل میدادند.
علی، رانندهمان در تمام طول راه از تاریخ افغانستان صحبت میکرد. بمقصد که رسیدیم خانه سرد سرد بود. برق از چند ساعت پیش قطع شد
هبود.

چند نفر خارجی به قصد کمک و پرستاری از زخمیان به آنجا آمدهبودند. با آنها وارد صحبت شدیم. همهی آنها مرد بودند و مرد بودنشان، مشکل بزرگی شده بود برای اجرای ماموریتی که به آنجا آمده بودند.
داستان از این قرار بود که طبق سنت افغآنها، مردان نامحرم نه اجازهی دیدن صورت زنان برقعپوش را دارند و نه اجازهی لمس اعضای بدن آنها را.
بله، مشکل اصبلی آنها همین بود.
تکلم بزبان فارسی بمن این امکان را میداد تا بی واسطه با زنان افغانی به گفتوگو بنشینم و در هر مسئلهای با آنها وارد بحث شوم. اجبار به داشتن برقع درد مشترک بیشتر زنان افغانی بود. بسیاری از آنها از اجبار به داشتن برقع در رنج بودند.
خیلی از آنها بمن گفتند که داشتن برقع «واجب قرآنی» نیست. آنها معتقد بودند که قرآن زنان را مجبور به پوشانیدن صورت و دستان خویش نکرده است.
زنانی که من با آنها تماس داشتم آشکارا میگفتند که جّو موجود و فشار مردان آنها را مجبور به زدن برقع کردهاست و اگر آنها روزی به کابل کوچ کننند بهیچوجه زیر بار زدن برقع نخواهند رفت.
به باور من زندگی در دنیایی بدون مرد،باید زندگی راحتتری باشد.
همه چیز =هیچچیز
روز طالوقان را به قصد دیدار مزارشریف ترک کردیم. مزار شریف بدلیل اسقرار نیروهای[۳] ISAF در آنجا، برای مردم سوئد نامی آشناست. در مسیر راه موفق به بازدید از یک بیمارستان شدیم. برای مایی که به نُرم بیمارستانهای سوئد عادت کردهایم، دیدن آنچنان مکانی،با آن بوی تند و چندشآور کلورِ آمیخته با بوی ادار، مدفوع و داروهای بیهوشی، مناسبتی با بیمارستان نداشت. اما چنین مینمود که چنان بیمارستانی با آن وضعیت بد، نرم استاندارد و قابل قبول مردم آن سرزمین است.البته مقایسهی افغانستان با سوئد کار نادرستی است.
بیمارستان گنجایش پذیرایی ۲۵۰ بیمار را داشت. صد تخت آن اشغال بود. بیشتر بیمارانی را که ما از آنها دیدار کردیم کودک بودند و بدترین بخش بیمارستان نیز به نظر من بخش کودکان بود. کودکان بستریشده از بدی تغذیه رنج میبردند. پزشک بخش، وضع بد جسمانی کودکان را به کوتاه بودن فاصلهی زایمان و دوباره حاملهشدن مادر آنها نسبت میداد. در همآن بخش، کودکی هیجده ماهه بستری بود که چهرهاش مانند جهرهی پیرزنان پر از چین و چروک بود. به قول معروف «از بس لاغر بود میشد دندههای او را شمرد».
همان کودک روی تختاش نشسته بود، صورتش را به یکی از دستانش تکیه داده بود و با صدای وحشناکی جیغ میکشید. من نفهمیدم آن همه صدا را او از کجا میآورد.
چند مجروح جنگی هم در آنجا بستری بودند. اما بشتر بیماران، مجروحان حوادث رانندهگی بودند.
رانندهگی در چنان جادههای تنگ و خرابی با آنچنان رانندهگانی که نه بیپروای سلامتی خودشان را دارند نه ارزشی برای زندهگی دیگران قائلاند،انتظاری بیشتری نمیشود داشت. بیشتر آنها با قواعد رانندهگی نه تنها ناآشنا هستند که اصولن اجرای چنان قواعدی را به تمسخر میگیرند.
ما در همان روز اول ورودمان به کابل متوجه این موضوع شدیم. اگر واقعن در افغانستان موردی برای نگرانی وجود داشته باشد به باور من همان شرایط بد رانندهگی است.
بیمارستان مترجم نداشت. این بار هم من از روی اجبار وظیفهی مترجمی را به عهده گرفتم. اما اینبار در ترجمه با مشکل جدی مواجه شدم. جرا که:
یک ـ زبان آنها مخلوطی بود از زبانهای دری، ازبکی و فارسی.
دو ـ ترجمهی اصطلاحات پزشکی، برای منی که در زبان سوئدی با آنها مشکل دارم، کار آسانی نبود.
سهـ از همهی اینها بدتر، اجبار به تحمل بوی گند بیمارستان بود. تازه برای رضایت وجدانام فیلمبرداری هم باید میکردم.
با ورود بداخل اتومبیل و نشستن روی صندلی، یکدفعه وا رفتم. احساس خالی بودن کردم. نه حوصلهی حرفزدن داشتم و نه حال ترجمه کردن.
مزار شریف
با ورود به مزار شریف این احساس بمن دست داد که روحیهی مثبتی بر شهر حاکم است. تمام همراهانم نیز در این احساس با من شریک بودند.
مثل اینکه غذا آماده است. فکر کنم چلوکباب داشته باشیم.
پینوشت
کمکمک دلم تنگ شده و هوای خانه را میکند.
بالاخره آن لحظه رسید
همن الان خبر دادند که فردا به همراه دکتر کامله سهیار، راهی مکرویان خواهیم شد. یکی از دلایل ادارهی مرکزی جهت صدور اجازهی خروج و سفر به ماکرویان این است که تمام همراهان من افغانی هستند، یعنی سفر ما موجب جلب توجه دیگران نمیشود. برای منِ غیر افغانی هم این امکان وجود دارد تا خودم را در میانهی آنها قایم کنم. من از این اتفاف خوشحالم. یکی از آرزوهایم دارد برآورده میشود.
اما باید اقرار کنم که ترس بر من مستولی شده است. میترسم، زیرا که با هیچیک از همراهانم آشنایی قبلی ندارم. کنجکاو هم هستم. چون دوست دارم علارغم آنچه بر سر این کشور فلکزده آمده است، همه جای آن را بینم. این تصور که ممکن است هر لحظه حادثهی غیر مترقبهای رخ دهد، بر اضطراب من میافزاید.
علیِ، رانندهی ما میگوید مردم کابل به دلیل فقر مفرطی که به آن گرفتار شدهاند، برای بدست آوردن پول، بهر کار خلافی دست میزنند. میکوشم تا آنجا که امکان دارد خودم را همرنگ همراهانم سازم تا شناخته نشوم.
بخودم تلقین میکنم و میگویم:
توئی که توانستهای خودت را به افغانستان (وطن اولات) برسانی مطئمن باش که بدون هیچ مشکلی به سوئد «وطن دومات» باز خواهیگشت.
شما هم خاطرتان جمع باشد که به این راحتی نمیتوانید از شر من رها شوید.
اما با گذشت هر ثانیه بر نگرانیهای من افزوده میشود. هر چه بیشتر به این موضوع میاندیشم که به زودی خودم در همان محلهای خواهم یافت که سالیانی پیش در آنجا زندگی میکردهام،بر نگرانیام افزوده میشود.
همین الان که اینجا نشستهام، هم گریه میکنم و هم میخندم. ولی باید فیلمبرداری هم بکنم. اگر توی جلد حرفهی خبرنگاریام بروم شاید بتوانم بر احساساتم، غلبه کنم. ولی بشما این قول میتوانم بدهم که شما بهنگام تماشای فیلمی که میگیرم، متوجه لرزش دستانم نخواهید شد.
سهپایهی دوربینام را نشد همراهم بیاورم چون آنرا که داخل جلدش میگذاشتم شبیه تفنگ میشد. این شباهت ممکن است
سوءظن ایجاد کند و جان ما را بخطر اندازد.

دایه و بابا
من شاید چندتائی نان از همان نانوایی که کمی بالاتر از خانهی ما قرار داشت بتوانم برای شما تهیه کنم و با خودم به سوئد بیاورم.
دایه! بتو هم قول میدهم حتمن چندتائی از برگ همان درختانی که در محلهمان بود جمع کرده و با خودم به سوئد بیاورم. آخر من چطور میتوانم آنرا فراموش کنم؟ این تنها چیزی است که تو از من خواستهای.
آه… امشب شب سیاه و تاریکی خواهیم داشت.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟