Feeds:
نوشته
دیدگاه

نیما و نوشین «میزبانان ما» با استفاده از تعطیلات چهار روزه ترتیب یک مسافرت دسته‌جمعی به واشنگتون را داده بودند.

عکس

ردیف عقب: ناهید خانم، پسرشان، من، آقای معیری و مصطفا
. نشسته: اقدس، اکرم و آذین

ناهید خانم امینا که از قصد سفر ما به واشنگتون با خبر شده بودند، با یک پیام فیس‌بوکی، همه‌ی ما را بصرف شام دعوت کردند. از آنطرف مصطفا و آذین شریفی هم برای این روزهای تعطیل برنامه‌ها ریخته بودند چرا که هم مدرسه‌ی کیوان تعطیل بود و هم مصطفا که محل کارش در شهری دیگر است و بیشتر شب‌های روزهای کاری در آنجا سپری می‌کند می‌توانست در خانه و با ما باشد. اما زمانی‌که از برنامه‌ی ریخته‌شده‌یِ میزبانان ما با خبر شدند، مهربانانه عذر ما را پذیرفتند و قرار شد محل دیدار، خانه‌ی ناهید خانم باشد تا از آنجا با هم راهی اوهایو، محل اقامت آنان شویم.

صبح روز جمعه راهی واشنگتون شدیم. این‌بار برنامه‌ی دیدارها ریخته شده بود چرا که نیما چم و خم راه را می‌شناخت و نوشین برنامه‌نویس و راهنما بود. آپارتمانی اجاره کرده بود و ماشین بزرگتری کرایه تا در سفر همه با هم باشیم. صبح ساعت ده از خانه بیرون زدیم. نزدیکی‌های دو بعد از ظهر بود که وارد واشنگتون شدیم. ناهارکی بین راه خورده بودیم و کاری نداشتیم جز انتظار رسیدن ساعت موعود. تلفنی با آذین تماس گرفتم. معلوم شد که آنها هم وارد واشنگتون شده‌اند و در خانه‌ی دوستی قدیمی ساکن‌اند.

عصر راهی خانه‌ی ناهید خانم شدیم. چقدر توی راه بودیم یادم نیست. نیما راهنما بود و زحمت راننده‌گی را بعهده‌داشت. زمانی که دستم را روی دکمه‌ی اف‌اف گذاشتم و آن را که بصدا در ‌آوردم تا جوابی بشنوم، تمام خاطره‌ها در ذهنم جان گرفت.

شب عروسی ناهید خانم و آقای معیری، من نوجوانی بیش نبودم و ناهید خانم هم زود بخانه‌ی بخت رفته بود. بتماشای آوردن عروس رفته بودیم و چون معمول عروس را چون دیگر عروسان محل تا در خانه‌ی داماد، بدرقه کرده بودیم و من یکی از سیب‌هائی که داماد از روی بام خانه بسوی سر عروس، که در زیر کلاه شاپوی آشنا یا خویشی، پناه گرفته بود، تا از درد ناشی از برخورد احتمالی سیب در امان باشد، در هوا ربوده بودم تا آن را بخاله ‌صدیقه‌ام که نازا بود دهم بامید اینکه دوای درد نازائی‌اش شود. غافل از اینکه شوهر خاله صدیقه از بسته‌گان نزدیک عروس است و من نمی‌دانستم تا اینکه سیب را باو دادم. و آن عصر تابستان. من با محمود قلمکار و یکی دو بچه محل دیگر، روی سکوی جلوی خانه‌مان ‌که برابر کوچه‌ی میرپنج بود، نشسته بودیم. خانمی از کوچه‌ی روبرو بطرف ما آمد. محمود فوری ندا داد «بچه‌ها مواظب باشین! خانم معیری است!» و ما اگر چه ساکت شدیم اما نگاه‌هایمان بسوی نوعروس محل بود تا او را خوب بشناسیم. تازه عروس نگاه تندی بما انداخت، پشت بما، کناره‌ی خیابان ایستاد، تا اینکه  تاکسی‌ای جلوی پای‌اش توقف کرد. او سوار شد و رفت که رفت.

باحتمال زیاد عروس در آنروز مرا را نمی‌شناخت و من نیز او را اما آقای معیری هم محل بود و همه‌ی اعضای خانواده و فامیل‌اش می‌شناختم. دبیر سخت‌گیر ریاضی دبیرستان‌های شهر ما بود و از نراقی‌های همدان. خویش و دوست نزدیک آقا مهدی نراقی‌پور، ناظم دبیرستان پهلوی که دوست پدر بود و هر گاه فرصتی می‌یافت بدکان او می‌آمد تا با هم به گپ‌وگفتی بنشینند، هم اوئی که پدر را مجاب کرد تا رضایت دهد من از دبیرستان ضمیمه‌ی دانشسرا «همان دبیرستانی که بعدها نام رضاشاه بر پیشانی‌اش منقش شد» به دبیرستان پهلوی منتقل شوم.

آقای معیریِِ ‌منضبطِ جدی که پاسخ سلام ما را چنان خشک و بیگانه‌وار جواب می‌گفت که مبادا روی‌مان زیاد شود گرچه هیچ‌یک از ما هرگز دانش‌آموز او نبودیم. و همین سبب شدکه  تصمیم گرفتیم از مواجهه با ایشان بپرهیزیم تا مجبور به سلام نباشیم. همان آقای معیری که بعد از منتصب شدن بریاست دبیرستان رضاشاه، چنان نظم و ترتیبی در آنجا برقرار کرد که بسیاری از نافرمانان، دبیرستان عوض کردند و دیری نیانجامید که دبیرستان رضاشاه پهلو به پهلوی دبیرستان پهلوی، بزرگترین و قدیمی‌ترین دبیرستان همدان زد و دانش‌آموزان با استعداد ریاضی دوست را بسوی خود جذب کرد.

حال سالیانی است از آن روزها می‌گذرد و ما سالهاست یکدیگر را ندیده‌ام بگذریم از یکی دو ملاقات تصادفی در وزارت آموزش و پرورش.

خاله هم که سیب سر عروس را خورد و سیب چون دیگر سیب‌هایی که باو دادم اثری نکرد و صاحب کودکی نشد، سالیانی است چهره‌در خاک کشیده است و شوهر او نیز. اما می‌توانم برخورد ناهید خانم را حدس بزنم زیرا مدتی است با هم در فضای مجازی نت، حشر و نشری داریم. اما آیا آقای معیری باز همانطور خشک و منضبط است و باز سلامم را با نگاهی تند و کوتاه، پاسخ  خواهد گفت؟

صدای زنی از درون بلندگوی اف‌اف بگوش می‌رسد. بی‌گمان صدای ناهید خانم است. خودم را معرفی می‌کنم. صدا می‌گوید:
خوش آمدید! دست‌گیره‌یِ در را بطرف پائین بچرخانید تا من دکمه ‌را بزنم. چنان می‌کنم. در باز می‌شود و همه‌گی وارد سرسرای مجموعه‌ی آپارتمان می‌شویم. اما کدام طبقه و چه شماره‌ای؟ چنان غرق افکارم بودم که یادم رفت از ناهید خانم شماره‌ی آپارتمان و طبقه‌را سوال کنم.

نیما چاره‌ی کار مید‌اند. دنبال صندوق‌های پستی می‌رود و نام خانواده‌گی میزبان را از من می‌پرسد. شماره را پیدا می‌کند. با آسانسور بالا می‌رویم. ناهید خانم و آقای معیری به استقبال ما می‌آیند. تنها آشنا منم. دیگر همراهان هرگز آنان را ندیده‌اند.

آقای معیری مدتی طولانی در آغوشم می‌کشد، می‌بوسدم و با تکرار نام پدر برای روح او طلب استغفار می‌نماید. وارد اتاق پذیرائی می‌شویم. من در کنار ایشان جا می‌گیرم. خوش‌بختانه خوب و سر حال هستند، بخصوص حافظه‌شان. می‌پرسند آیا ایشان را شناختم که پاسخ‌ام مثبت است.

می‌پرسم شما چطور؟ مرا بجا آوردید؟ جواب ایشان هم مثبت است.

نه، گذشت زمان همه چیز را عوض کرده‌است. نه آقای معیری، آن دبیر خشک مقرراتی گذشته هستند و نه من آن پسرک شلوغ سر بهوایی که از هر دیوار راستی بالا می‌رفت.

سراغ برادرهایشان را می‌گیرم. دکتر صادق و دکتر کاظم. از صادق چیز زیادی بیاد ندارم. نوجوان بودم که راهی دانشکده‌ی کشاورزی کرج شد و دیگر او را ندیدم. اما کاظم را آخرین بار، تصادفی در سال ۴۴ در تبریز دیده‌ام. درست مقابل مطب دندان‌پزشکی‌اش. گر چه من فکر می‌کردم دیدار در ارومیه اتفاق افتاد بود.

آقای معیری داستان رئیس دبیرستان شدن‌اش را برایم تعریف می‌کند و دلیل انتقال به اهواز را و سپس انتقال همیشه‌گیشان به تهران را. از پانزده جلد کتاب ریاضی که برای تدریس در دبیرستان‌ها نوشته‌اند برایمان می‌گویند و از آنچه در دست نوشتن دارند. اما بگونه‌ای نارضایی خویش را از پرداختن ناهید خانم به فیس‌بوک بیان می‌دارند. من ایشان را می‌فهمم. ایشان مرد عمل است و از هر لحظه وقت خویش می‌خواهد برای رسیدن به هدف‌‌اش بهره برد و دوست دارد ناهید خانم هم چون خودش از استعدادی که در نوشتن رمان دارد بهره جوید. اما این را هم می‌دانم که حضور ناهید خانم در جمع فیس‌بوکی ما نعمتی است. مایه‌ی وصل است و چون گل که زنبوران عسل را بسوی خویش جذب می‌کند فامیل را گرد خویش جمع کرده‌اند. و این در دوران غربت و پراکنده‌گی در اقصای جهان خود نعمتی است.

آذین و مصطفا وارد می‌شوند. اوه! نه آذین، آن آذینی است که من دیده بودم و نه مصطفا. رد گذر بیست‌وسال بر چهره‌ی هر دو نشسته‌است. پسر بزرگ میزبان و خانواده‌اش وارد می‌شوند. آنان را هرگز ندیده‌ام. دو پسرشان، نوه‌های ناهیدخانم و آقای معیری، چه مهربان، مؤدب و مردمی‌اند. فارسی را بخوبی اما با لهجه‌ی آمریکایی تکلم می‌کنند. جلو می‌آیند، خود را معرفی و به یکایک ما سلام می‌کنند و خوش‌آمد می‌گویند. فارسی حرف زدنشان برای اقدس و نوشین که با آراد فارسی صحبت نمی‌کنند و استدلالات من معلم زبان مادری را، باور ندارند، جالب می‌نماید. با مادر بچه‌ها وارد صحبت می‌شوند. آذین هم که خود کلاس تدریس فارسی دایز کرده‌است وارد گفت‌وگوی آنان می‌شود. اما من سرم گرم صحبت‌های آقای معیری است. کاری بکار آنان ندارم. دلم می‌خواهد بدانم در این سالهای دوری «۱۳۳۷- ۱۳۹۱» چه اتفاقاتی افتاده است و آقای معیری چه کارها انجام داده‌اند.

ناهیدخانم مشغول تدارک شام است. اکرم بکمک ایشان می‌رود و دیگران نیز. میز چیده می‌شود. سالها بود در میان این چنین جمعی نبوده‌ام. تا دیر وقت با هم‌ایم. وقت بدرود فرا می‌رسید اما بی‌شک یاد چنین شبی برای همیشه در یادم خواهد ماند.

فردای آن روز راهی Glen Fall شدیم. گلن فال شهر کوچکی است در کناره‌ی دریاچه‌ی مغروف به Lake George، صد کیلومتری شمال نیویورک. برنامه‌ها توسط خواهر همسرم تنظیم شده بود. ما بر خلاف مسافرت‌های پیشین که معمولن با قرض کتابی از کتاب‌خانه‌ی شهر، پیش‌زمینه‌ای برای گشت و گذار در شهر و بازدید از امکان تاریخی انجام می‌دانم، اصلن اطلاعی در مورد شهر و موقعیت جغرافیائی و اماکن دیدنی آن نکرده‌بودیم. فکر می‌کردیم محل کنفرانس یا کلاس درس یا هرچه باید خواندش، در کنار دریاچه است ما در زمان اشتغال  اقدس، می‌توانیم از هوای گرم و لذت آبتنی بهره‌ای ببریم. اما چنان که ما می‌پنداشتیم نبود. هتل‌های اطراف دریاچه بسیار گران بود و از این‌رو دایرکننده‌ی کلاس، ترجیح داده‌بودند برای پرهیز از هزینه‌ی اضافی شرکت‌کنند‌ه‌گان، هتلی در مرکز شهر را انتخاب کنند.

صبحانه را در یکی از رستوران‌های توصیه شده در مرکز شهر، خوردیم. دوری توی شهر زدیم و دریافتیم که گلن فال شهری کوچک است. با نگاهی به نقشه‌ی شهر و اطراف آن به دفتر پذیرش هتل مراچعه کردیم و متوجه شدیم، رفتن به آن نقاط بدون داشتن اتوموبیل شخصی ممکن نیست. سراغ دریاچه را گرفتیم. برای رسیدن بدان‌جا، اتوبوسی بود با شکل و قیافه‌ی خاص، اسم‌اش یادم نیست Trailer  یا ‌Lorry، یادم نیست. کرایه‌ی مناسبی داشت. نفری یک دلار. کرایه‌ی سالمندان و معلولین نیمه بها بود. ما هم که هر دو سالمند بودیم با پرداخت یک دلار راهی دریاچه شدیم. راه دوری نبود شاید نیم ساعت یا کمی بیشتر. برای طی چنین مسافتی در یوله/سوئد دست کم باید سه برابر آن پرداخت. مسافران بیشتر افراد مسن و یا کم درآمد بودند.

کناره‌ی دریاچه پر بود از مسافر. نه وسایل شنا داشتیم و نه حال و حوصله‌اش را کشتی‌های متعدد با شکل و قیافه و امکانات ویژه، مردم را به گردش می‌بردند. یکی از آنها با موتور بخار و پروانه‌‌ای بزرگ نظر ما را جلب کرد. یاد تعریف‌های پدر از سفر مکه‌اش افتادم که با این کشتی‌ای از بندر سوئز به جده رفته بود. مدتی طولانی در راه بود و می‌گفت که برای فرار از گرمای وحشتناک، کنار پروانه می‌آیستاده که ورزش نسیم حاصله از حرکت پروانه و ترشح آب، خنک شود. اما در این کشتی امکان نزدیک شدن به پروانه نبود که دور و برش، بدلیل امنیت مسافران، نرده بود و بسته. چهار ساعتی سواره بر کشتی دوری زدیم و جاهایی دیدیم متعلق به از ما بهتران که از دور دست برای ما تکان می‌دادند و ایام فراغت خویش را در کنار دریاچه‌ی آب شیرین، سپری می‌کردند. عصر بشهر بازگشتیم. دو روز دیگر را نیز در کناره‌ی دریاچه سپری کردیم که امکان رفتن بجای دیگری را نداشتیم. کلاس اقدس تمام شد و روز چهارم راهی خانه شدیم. در بازگشت مدتی در شهر  گشتی زدیم و راهی خانه شدیم.

 دیدار با حمید زارعی (داملا حمید)

حمید را اصلن ندیده‌بودم. تفاوت سنی ما زیاد است. آشنایی‌ما از سایت همدانیا شیر خدان آغاز شد. معرف، آذین شریفی بود که داملا حمید را می‌شناخت. حمید دوست برادر اوست. سرکی به وبلاگش زدم و از آن خوشم آمد. پیامهائی بین ما رد و بدل شد اما رابطه‌ای برقرار نگردید. بلاگ‌نیوز تق و لق بود و دوستان پراکنده و من حال و هوای لینک کردن وبلاگش را نداشتم. زمان گذشت تا فیس‌بوک پا بعرصه‌ی وجود گذاشت و رونق گرفت. وبلاگ‌نویسان بدانجا کوچ کردند. باز آذین بود که مرا از پیوستن «همدانیای دنیا» به فیس‌بوک با خبر کرد. عضو صفخه‌ی همدانیای دنیاشدم. هرچه زمان بیشتر گذشت، من و حمید بیشتر یکدیگر را شناختیم. پیشرفت

شناسائی از هر دو جانب محتاطانه و محافظه‌کارانه بود. روزبروز نامهای تازه‌‌ای بر جمع کاربران صفحه افزوده می‌گشت و صفحه‌ی فیس‌بوکیِ همدانیای دنیا،

پر جمعیت‌تر می‌شد. من بیشتر دنبال گم کرده‌های خودم بودم. اگر نامی آشنا می‌نمود پیامی می‌گذاشتم که (فلانی با شما نسبتی) ندارند؟ گاهی هم که من مطلبی

پروانه‌ی حرکت کشتی بخار

می‌نوشتم یا عکسی می‌گذاشتم، سوال مشابهی از من کرده می‌شد. آز انجا که بیشتر افراد عضو صفحه، نسل بعدی من هستند، این من بودم که نام خانواده‌گی آنان را می‌شناختم نه بر عکس. طولی نکشید که خانم ناهید شریفی امینا هم بجمع ما پیوست. من ایشان و خانواده‌شان را از دوران نوجوانی می‌شناختم. پیوند خویشی دوری هم با یکدیگر

داریم. همسر ایشان، آقای محمدطاهر معیری، هم محله‌ای ما بود و دبیر ریاضی دبیرستان‌های همدان بودند. من از کودکی ایشان‌را می‌شناختم. با انتقال آقای معیری به اهواز در سال ۱۳۳۷، همسایه‌گی ما خاتمه یافت. گرچه چندباری آقای معیری را در وزارت آموزش و پرورش بر حسب تصادف دیده بودم، اما سال‌ها بود خبری از ایشان نداشتم تا ناهید خانم امینا که خود اهل قلم است و نویسنده‌ای خوش ذوق و مطلعٰ، مرا  در اینترنت یافت و با فرستادن ای‌میلی، مرا مورد مهر و محبت خویش قرار داد. با پیوستن ایشان بجمع ما، گفت‌وگوها رنگ و روئی دیگر گرفت.

هرچه آشنائی‌ها بیشتر می‌شد،صحبت‌ها، بیشتر گل می‌گرفت و گاه خصوصی‌می‌گردید. دیری نگذشت که فهمیدم، زنده یاد سیف‌الله گلپریان، بچه محل،دبیر نقاشی‌ام در دوران دبیرستان و هنرمند مشهور شهرمان، با حمید زارعی نسبتی نزدیک دارد. سراغ، علی… دوست دوران جوانی‌ام را که خواهرزاده‌ی گلپریان است، و حسن رواندوست را که با ما بکوه می‌آمدند از حمید گرفتم. علی، دائی حمید از آب درآمد و حسن پسر خاله‌اش. کم‌کمک، پرده‌ها‌ی ناآشنایی برافتاد و ببرکت دوستی‌های سابق، دوستی مجازی تبدیل به آشنایان قدیم شد. بگذریم که شریک زنده‌گی‌اش نیز خواهر دوستان دوران کوهنوردی من است. اما امکان دیداری نبود. من در سوئد و او در آمریکا.

حمید زاارعی در حال توضیح و تشریح چگونگی ترمیم فرش‌های فرسوده

اما حالا در نیوجرسی آمریکا هستم و می‌دانم که او هم در همین حوالی‌است، شاید نیویورک. حمید پیامی فیس‌بوکی فرستاد و شماره تلفن خواست تا زنگی بزند. معلوم شد که او هم این ور آب است و ساکن ایالت نیوجرسی. می‌خواست قبل از سفر ما بواشنگتون، با او دیداری داشته باشیم. دعوتشان را پذیرا شدیم و با همسرم و خواهرش بدیدارشان رفتیم.

بازدید از کارخانه‌ی فرش‌شوئی‌اش که بتازه‌گی تاسیس کرده بود، دیدنی بود. همه چیز را خود ساخته بود.  بخانه شان رفتیم و جمیله خانم بس مهربانانه پذیرای ما شد. انگار نه انگار که تا آن لحظه همدیگر را ندیده بودیم. همه چیز آشنا بود، آشنایان مشترک، زمینه‌ی گفت‌وگوها، همدان، کوه و دوستانی مشترک که آندو از آنان با خبر بودند و من بی‌خبر. زمینه‌ی گفت‌وگو هم اگر چه برای اکرم و اقدس مشترک نبود اما نه ناآشنا بود و نه خسته کننده. بخصوص طبع شوخ حمید که همه چیز را به سخره میگیرد و در هر کلامش طنزی هست. ساده‌گی و بی‌ریائی همسرش نیز بس دلنشین بود. شبی یادماندنی شد.

بخش سوم

در این مدت که یکدیگر را ندیده‌ایم بسیار چیزها دگرگون شده‌است. جوانی رفته است و گذشت زمان، ردّش روی چهره و افکار ما نشسته است و نگاهمان را به جهان پیرامونمان دگرگون کرده است. دیگر همه چیز خاکستری رنگ نیست. در آخرین دیدارمان فرصتی برای حرف زدن نیافتیم که ورود ما به ایران مواجه شد با جشن عقد پسرش، روزبه. دخترم شیوا و سیگمار، شوهرش هم، همراه ما بودند. برنامه‌ها داشتیم از جمله سفری به آبادان چرا که شیوا متولد آنجاست و دوست داشت و هنوز هم دارد که آبادان را از نزدیک به بیند، گر چه آبادان دیگر آباد نیست.

اما آندو هر دو دانشجو بودند و بیش از ده روزی فرصت ماندن در ایران را نداشتند. شب جشن عقد هم زلزله، بم را لرزاند و آن‌شد که همه میدانیم. سیگمار هم سخت بیمار شد، تنها توانستیم سری به کیش بزنیم که داستانش را در اینجا نوشته‌ام. از همین رو بود که فرصت گپ و گفتی فراهم نشد. حالا دو باره فرصتی برای مرور گذشته‌ها ایجاد شده است. گذشته‌ای سخت متفاوت.

اما شوق دیدار یا بازدیدار دوستان فیس‌بوکی ساکن آمریکا هم بود. برخی را اصلن ندیده‌ام و برخی دیگر را از زمان ترک ایران، ۲۵ سال پیش. اگر چه هر شب به همت حمید زارعی، هم‌شهری جوانم، در صفحه‌ی «همدانیای دنیا» دور هم جمع می‌شویم، هر کدام از یک گوشه ی این کره‌ی خاکی. بیشتر با لهجه‌ی محلی صحبت می‌کنیم، لهجه‌ای که بسیاری «همدانی و همدانی» آن را نمی‌پسندند. برخی دیگر برعکس پای در زنده نگهداشتن‌اش می‌کوبند. من میانه‌رو هستم. هرگز هم اصراری در حذف این لهجه از گویش خودم نکرده‌ام با وجود سال‌ها دوری از همدان. هنوز هم تا زبان بسخن باز می‌کنم طرف فارس زبان می‌فهمد از کجا آمده‌ام. اما باوری به بکارگیری لغات نادرست معمول در زبان عوام ندارم. و باوری هم ندارم که همه‌ی ایرانیان باید به گویش تهرانی سخن بگویند. این لهجه همان ‌زبانی است که ما بدان سخن گفتن آغاز کرده‌ایم. زبان مادریمان است. مگر همه‌ی انگلیسی زبانان، اعراب، فرانسوی‌ها و… به یک لهجه سخن می‌گویند که ما ایرانی‌ها باید بلهجه‌ی تهرانی سخن بگوئیم؟

بگذریم! چند نفری از آن میان دوستان قدیم‌اند و با هم پبوند خویشی داریم. آنان از پیش، از سفر ما به ینگه دنیا با خبر شده‌اند که سفر هم برای تجدید دیدار با آنان بوده است. قرار و مدار دیدار بسته شده بود اما کی، کجا و چگونه‌گی، هنوز معلوم نبود. همین‌که ورودمان به آمریکا در فیس‌بوک اعلام ‌شد آدرس‌ها و شماره تلفن‌ها سرازیر ‌شد. اشتیاق دیدار شعله کشید اما طبق قرار قبلی سه روزی را باید به گلن فال Glen Fall نیویورک می‌رفتیم که میزبان اصلی ما از پیش گفته بود قصد شرکت در کلاس تکمیلی یوگا و هیلنینگ دارد. از این‌رو نمی‌خواستیم با کسی قرار ملاقاتی بگزاریم. یکی از دوستان فیس‌بوکیِ همدانیِ‌الاصلِ همسن و سال، که ساکن همان منطقه است از روی مهر پبشنهاد داد که روزی با هم باشیم تا او نیویورک را بما نشان دهد. قرار دیداری گذاشتیم گرچه دو روز پیشترش راهی نیویورک شده بودیم و چند ساعتی سوار بر کشتی، از دور، نیویورک را نظاره کرده و سلامی به مجسمه‌ی آزادی داده بودیم. ولی چون فرصت دیدار نقاط دیدنی شهر دست نداده بود، پیشنهاد او را بجان خریدیم که همان مضمون «زیارت و تجارت» بود. قرار بر این شد که دوستم بدنبال ما بیاید و دست کم ساعت ۱۰ صبح از خانه خارج شویم. اما چنان نشد. و ما هم نمی‌دانستیم که خانه‌ی او با ما، دست‌کم یک و نیم ساعت راه سواره است.

مسافت‌ها و انگاره‌های سفری در آمریکا بمانند کشورشان، گل و گشاد است. طرف می‌گوید ما با فلانی فاصله‌ای نداریم. با ماشین فقط شش ساعت راه است. یعنی فاصله‌ی همدان / تهران. این فاصله در سوئد خیلی طولانی است دست کم برای من. تازه در سوئد هم جاده‌ها خلوتتر است و هم امکانات استفاده از قطار و اتوبوس بین شهری بسیار، چیزی که در آمریکا اصلن معمول نیست. پنداری اتوبوس سوار شدن ننگ است و مخصوص انسان‌های «بی‌کلاس»، درست برعکس سوئد که استفاده از وسایل نقلیه‌ی عمومی و دوچرخه نوعی تفاخر است. طرف سرش را بالا می‌گیرد و با افتخار می‌گوید:

نه، من بیشتر با وسایل عمومی به اینجا و آنجا می‌روم، هم ارزان‌تر است و هم گرفتار ترافیک نمی‌شوم. باید فکر آلوده‌گی هوا را هم کرد،  مگر نه؟

در آمریکا بی‌اغراق در هر خانواری به تعداد افراد بالغ آن خانواده،اتومبیل وجود دارد، آنهم نه اتوموبیل کوچک کم مصرف که غول Four Wheel Driver دشمن بنزین و هوای سالم. البته سوئدیها هم سوار می‌شوند حتا از همان غول‌های بنزین خوار علی‌رغم گرانی‌ وحشتناک بنزین. دولت برای وادار کردن مردم از استفاده‌ی غیر ضروری از اتومبیل شخصی بر هر لیتر بنزین شش کرون سوئدی «یک دلار معادل تقریبی ۶/۷ کرون» مالیات مستقیم بسته است. مالیات غیرمستقیم ۲۵ درصدی هم برآن افزوده می‌گردد.

در آمریکا برای تسهیل در رفت و آمد اتومبیل‌هایی که ببیش از یک سرنشین دارند، لینی را اختصاص داده‌اند تا آن اتومبیل‌ بتواند با سرعت بیشتری حرکت کند. بیست سال پیش که میزبان آمریکائی‌ام که بغل دستم نشسته بود «نیما پسرم یکسالی بعنوان دانش‌آموز میهمان آنان بود» این موضوع را بمن گفت از حرف او در شگفت شدم.

در سوئد رسم است که همکارانی که محل کارشان دور از محل زندگیشان است و استفاده از وسایل نقلیه‌ی عمومی مشکل است، چند همکار یا یک اتومبیل بسر کار می‌روند تا هم هزینه‌ی کمتری بپردازند و هم موجب آلوده‌گی بیشتر هوا نشوند.

دوست فیس‌بوکی‌ام با تاخیری یک و نیم ساعته بخانه‌ی ما آمد. البته تاخیزش را تلفنی خبر داده بود. از همان بدو ورود و انجام معرفی، بعد کمی شوخی با همسر من که من دوست فیس‌بوکی شوهرت هستم، از او و خواهرش خواست که با او در «مبارزه علیه مردسالای» در یک جبهه باشند. بی‌خبر از اینکه  همسرم و من سالهاست در این جبهه متحدیم و چیزی هم از روابطمان با جنس مخالف از هم پوشیده نداریم . شاید او نمی‌دانست که اکرم شریک صفحه‌ی فیس‌بوک من است.

با حرکت ماشین، حمله‌ی او هم شروع شد و چه شروعی. از همه جا برایمان گفت، از مشکلاتش بعنوان مادر یک جوان ترنس‌سکسوال، مبارزه‌ی پیگیرانه‌اش برای احقاق حق دگرباشان و تلاشش برای استقرار دموکراسی در ایران. و چنان پر بود که فرصت شنیدن نداشت یا شاید هم گمان می‌کرد که نیازی به شنیدن ندارد، نمی‌دانم.

چون دیر حرکت کرده بودیم گرفتار شلوغی ترافیک شدیم گرچه می‌گفت که این راه همیشه شلوغ است. به نیویورک که رسیدیم وقت ناهار بود. ماشین‌را جایی پارک کردیم و پیاده پرسان و جویان به چلوکبابی‌ای که او تلفنی، برایمان جا رزو کرده بود، رفتیم. در ضمنن بخش مرکزی نیویورک را هم دیدیم. در رستوران سفارش غذا دادیم، ما غذایمان را خوردیم اما میزبان همان‌گونه از ناگفته‌هایش گفت و گفت تا خوراکش سرد شد و از خوردن افتاد. بناچار به خدمتکاری که برای بار سوم می‌خواست بشقابش را بردارد اجازه آن کار را داد. بعد ناهار گشتی توی خیابان‌های نیویورک زدیم که خیابان‌کشی‌اش به هیچیک از شهرهایی اروپایی که من دیده‌ام، شباهت نداشت. چرا که خیابان‌ها همه شمالی/جنوبی و شرقی‌/غربی‌اند بدون هیچگونه کج و کوله‌گی. موزه‌ی مترو پلیتن در حال بسته شدن بود که ما بدانجا رسیدیم. فقط بیست دقیقه فرصت بازدید داشتیم و ما هم بخش اسلامی موزه را انتخاب کردیم.

ادامه دارد

 

از زمانی‌که راهی آمریکا شد، باو قول داده بودم که بدیدارش روم. آخر امکان شرکت در مراسم عروسی‌اش نیافتم. بیش از دهسال انجام به تعهد زمان برد چرا که نه سفر به آنسوی آبها کار ساده‌ای است و نه برخورد ماموران پاس‌کنترل آمریکائی با ما ایرانیان زیاد خوش آیند.اگر بتو گیر دهند، مؤدبانه دمار از روزگارت در می‌آورند.

بار پیش چنان حالی از ما گرفتند که هوس دوباره سفر به ینگه دنیا را مدتی از مخیله‌ی خودمان دور کردیم.

چند ماهی بیش از حادثه ی ۱۱ سپتامبر و عملیات تخریبی برجهای دوقلو نگذشته بود که تلفن خانه‌ی ما بزنگ درآمد. من طبق معمول جلوی کامپیتوتر بودم. همسرم گوشی را برداشت. تلفن از آنسوی آب‌ها بود و تلفن کننده دوستی قدیمی که سالیانی از هم بیخبر بودیم، شاید بیش از چهل سال. شماره تلفن ما را از دوست مشترکی گرفته بود. او همکار قدیم همسرم بود که میان آنها در دوران جوانی مودتی بود . آنچه من از او بیاد داشتم، اضافه بر نامش، حضورش بود در مجلس عقد عروسی‌مان و عکسی یا عکس‌هایی که با ما دارد و دیگر هیچ. گرفتن خبر از او برای همسرم چنان غیرمترقبه بود که آتش دیدار در دلش زبانه کشید و در برابر دعوت او مبنی بر سفر به آمریکا مصمم گفت:

حتمن می‌آئیم.

مرا هوای رفتن به میهمانی ناآشنا نبود. اما رد ‌خواست همسرم هم که یار همیشگی سفرهای من بوده‌است، معقول نبود.

علاوه بر ناآشنایی با دعوت‌کننده، ترسی هم داشتم که مبادا مبلغ هنگفتی هزینه کینم اما موفق به ورود آمریکا نگردیم که نام ایرانی این روزها، ناجوان‌مردانه سخت با تروریست‌ها قرین شده است.

ای‌میلی به کنسول آمریکا در سوئد زدم و مسئله را مطرح کردم. پاسخ رسیده مثبت بود که نوشته بود «چون تبعه‌ی سوئد هستید، در مرز مانند هر سوئدی دیگری، بشما ویزای ورود داده خواهد شد».

بلیتی خریدیم، مرخصی گرفتیم و تاریخ پرواز هم فرا رسید. در فرودگاه خروجی آرلاندا در سوئد، بر خلاف سفر پیشین‌ام بسال ۱۹۹۳ که مجبور به پاسخگئوئئ  به کلّی پرسش‌های نامربوط شدم، مسئله‌ای خاصی پیش نیامد. با دلی قرص پا بدرون هواپیما نهادیم. سفر از طریق لندن بود و مقصد فنیکسِ آریزونا. راهی طولانی و خسته کننده. خسته و خراب وارد فرودگاه فنیکس شدیم. تا بارهای ما برسد همه‌ی مسافران که اروپائی یا آمریکایی بودند، رفتند. ما دو نفر آخرین مسافر باقی‌مانده بودیم. دو باجه‌ی پاس کنترل بود. اولی پلیس مرد سفیدپوستی متصدی‌اش بود و دومی پلیس زن سیاه‌پوستی.

همسرم با اصرار پلیس زن سیاه‌پوست را برگزید با این پندار که رفتار آنان با ما بهتر خواهد بود. اما چنانکه او تصور کرده بود نشد.

سرکار خانم پلیس سیاه پوست، نگاهی به پاسپورت سوئدی‌ام انداخت و پرسید:
ایرانی هستی؟

جوابم مثبت بود.

به ایران هم سفر کرده‌ای؟

دو بار

قصدت از سفر به آمریکا چیست و کجا ساکن خواهی شد؟

توریست هستم، بدیدار دوستی قدیمی آمده‌ام، میهمان او هستم و قرار است در خانه‌ی او زنده‌گی کنم.

آدرس محل کار و خانه‌ی دوستت را بده؟

ندارم. تلفنی بمن گفت که خودش بفرودگاه می‌آید و مرا برمی‌دارد. الان باید توی سالون مستقبلین منتظرم باشد. می‌توانم باو تلفن کنم و آدرسش را بگیرم.

چرا در هتل زنده‌گی نمی‌کنی و …

بعد نوبت همسرم رسید با همان سوالات مضاف بر اینکه باید سوگند هم یاد کند که دروغ نگوید و …

یادم نیست چه شد که رئیس پلیس فرودگاه سر رسید. همسرم دستش روی قلبش بود و من سوگندنامه را ترجمه میکردم که رئیس پرونده را گرفت و سوگند را متوقف کرد و گفت نیازی باینها کارها نیست. بعد دستور انگشت‌نگاری از ما را صادر کرد. و با خنده و خوشروئی گفت:

مرد خردمندی در واشنگتن دستور داده است تا از همه‌ی ایرانیان انگشت‌نگاری کنیم.

پرسیدم:
آن مرد، مستر بوش نیست؟

گفت نه. از او خردمندتر است.

انگشت‌نگاری تمام شد و اجازه‌ی ورود بخاک آمریکا صادر گشت اما آقای رئیس پلیس فرمود که در زمان خروج باید یکی از این چهار فرودگاه را « واشنگتن، لوس آنجلس، شیکاگو یا نیویورک» را انتخاب کنید.

پرسیدم چرا؟

گفت زیرا در حال حاضر فقط آن فرودگاه‌ها مجهز به خواندن الکترونیکی اثر انگشت شما هستند.

پرسیدم: خب اگر از فرودگاه دیگری خارج شویم چه اتفاقی خواهد افتاد.

گفت: در آنصورت شما برای ابد از سفر به آمریکا محروم خواهید شد.

جز قبول چاره‌ای نداشتیم. خود رئیس ما را به دفتر شعبه‌ی هواپیمائی که بلیت را از او خریده بودیم، برد. ما را معرفی کرد و داستانمان را برای متصدی شعبه شرح داد و از او خواست ما را در انتخاب فرودگاه برگشت کمک کند. از آنجا که تغییر مسیر برگشت، سبب کوتاهترشدن زمان اقامت ما در آمریکا می‌شد، خود او مدت‌زمان توقفمان در آمریکا را چند روزی اضافه‌تر کرد. کارها در شُرُف اتمام بود که صدای گفت‌وگو بزبان فارسی توجه مرا بخود جلب کرد. دوست همسرم که از نیامدن ما نگران شده بود، با مراجعه به اطلاعات فرودگاه از مشکل ما پلیس گذرنامه مطلع شده بود و اجازه یافته بود برای دیدن ما بداخل سالن بیاید. پس از سلام و احوالپرسی دخترش بکمک من آمد. دو ساعت و نیم از بزمین نشستن هواپیما گذشته بود.

بخش دوم

چه سخت است امروزه روز با هواپیما سفر کردن! پیشترها چنین نبود. نه بازدید بدنی داشت و نه این همه شرط و شروط. این دوستان انقلابی بودند که چنین‌اش کردند. هواپیماربایی مد شد و هر از گاهی انقلابیون، هواپیمائی می‌ربودند تا با بگروگان گرفتن جان مسافران بی‌گناه از دولتی باجی بگیرند. بسیاری از کشورها، هم شرقی و هم غربی، هواپیما ربایان را بخاک خود راه نمی‌دادند اما کشورهای انقلابی، چرا. زمانی کوبا پذیرای هواپیماهای ربوده شده از آمریکا بود. طولی نکشید که اردن هاشمی که بخشی از آن در زیر نفوذ فلسطینی‌ها بود، مقصد هواپیما ربایان شد و انقلابیون اروپایی و خاورمیانه هواپیماهای ربوده‌ی خود را بدانجا می‌بردند. نوبت دزدیدن هواپیماهای ایرانی که رسید، بغداد راه بر انقلابیون گشود که صدام خودش هم ادعای انقلابی‌گری داشت.

البته ما هم برای انقلابیون هورا می‌کشیدیم و کار دولت‌های کوبا، بغداد و فلسطینی‌ها را تایید می‌کردیم که خودمان نیز انقلابی بودیم و از عاقبت کار، بی‌خبر.

یادم هست با دوستانی در رستورانی نشسته بودیم. جمشید آموزگار، وزیر وقت کشورمان و نماینده‌ی ایران در سازمان اوپک، تازه از چنگ تروزیستی بنام کارلوس معروف به «شغال» آزاد شده بود.

دوستم ‌گفت شنیده‌ام «شغال» به آموزگار گفته است که نترس! من با تو کاری نداری. من بدنبال اربابت «یعنی محمد رضا شاه پهلوی»  هستم که در واقع هم بود. از شنیدن این حرف، قند توی دل همه ما آب ‌شد. اما کسی از او نپرسید که این خبر را تو از کجا کسب کرده‌ای.

بگذریم. صدام حسین، پذیرای هواپیماهای دزدیده شده‌ی ایرانی شد. او مسافران بگروگان شده را به زیارت کربلا و نجف و دیدنی‌های بغداد می‌فرستاد و همه‌ی تشریفات این شاهکار را نیز از تلویزیون بغداد نشان میداد تا دق دلی، که از محمد رضاشاه داشت بنوعی خالی کند. آخر شاه با تکیه‌ی بر قوای ارتش شاهنشاهی، بر تسلط چندین ساله‌ی عراق بر شط العرب که حاصل پذل و بخشش استعمار انگلیس بدولت عراق بود، خاتمه داده بود و دیگر کشتی‌های ایرانی برای ورود به آبهای ایران نیازی به دادن رشوه‌ بدولت عراق نبودند. صدام حسین «انقلابی» آنجایش خیلی می‌سوخت.

 اما ما برای دزدان هوایی و صدام کف می‌زدیم و از شاه و شاهیان نفرت داشتیم.

روزگار گشت و گشت. شاه هم رفت. دولت‌ها برای حفظ جان مسافرین و سلامت خطوط پرواز، روز به روز،  چاره‌گری تازه‌ای یافتند و انقلابیون در شرارت خویش، شرورتر شدند. اگر دولت مورد نظرشان در برابر خواست نامشروع آن‌ها سر خم نمی‌کرد، آنها هم بی‌رحمانه جان مسافران می‌گرفتند.شرارت‌ها ادامه یافت تا نوبت به آن دیوانه‌ی تحصیل‌کرده‌ی «مسلمان» عرب رسید و فاجعه‌ی یازده‌سپتامبر و گرفتن جان هزازان انسان بی‌گناه. البته «شهادت» خود او و دوستانش.

حال برای یک سفر هوایی باید دو سه ساعت زودتر در فرودگاه حاضر شوی تا هم بار و بنه‌ات را بازرسی کنند و هم تنبان از پایت بیرون کشند که مبادا چیزی در خودت پنهان کرده باشی. اگر اسم مسلمانی داشته باشی و ملیت‌ات هم ایرانی باشد دیگر وای بحالت. حتا در کشوری آفریقایی کنیا که مسافر گذری هستی و پا بداخل کشورش نگذاشته‌ای، از میان صف مسافرانبیرونت می‌کشند، سر تا پایت را معاینه می‌کنند که مبادا حامل بمبی، اسلحه‌ی، چیزی باشی آنهم نه مانند ماموران کشورهای غربی، بل بمانند ماموران کشور خودت. برخوردی ارباب مآبانه.

اولین باری که در فرودگاه مهرآباد در اواخر دهه‌ی چهل با دیدن آن دستگاه عجیب و غریب که بی‌شباهت به صفحه‌ی گرما پخش‌کن بخاری‌های علاءالدین نبود، چنان متعجب شدم که مگو و مپرس! آخر تا آن روز چنین دستگاهی ندیده بودم. همه‌ی مسافران متعجب شده بودند از بوقی که مرتب می‌زد.

حالا باید دو سه ساعتی زودتر در فرودگاه حاضر باشی. ما تا فرودگاه صد و شصت کیلومتری فاصله داریم. اضطراب نرسیدن هم هست پس خوابی هم نیست. حرکت قطار هم که بدست ما نیست. دو ساعتی زودتر از وقت مقرر به فرودگاه می‌رسد. ساعت چهار صبح خانه را ترک می‌کنیم. پرواز ساعت ده و بیست دقیقه‌است. بالاخره پس از شش ساعت علافی و گذشتن از هفت خوان رستم، بدرون هواپیمای ساس  SASراه می‌یابیم. اما نگرانی هنوز هست که در ورقه‌ی ویزا نوشته شده است «دارا بودن این سند نمی‌تواند دلیلی قطعی برای ورود شما به خاک آمریکا باشد. تصمیم نهایی در مقصد گرفته می‌شود».

هواپیما بلند می‌شود. گرسنه هستیم که شب پیش هم چیزی نخورده‌ایم. غذائی بما میدهند که بدک هم نیست اما همسرم پس از مدتی حالش بهم می‌خورد و هرچه خورده بود، بالا می‌آورد. میهماندار را خبر می‌کنم. او را به ته هواپیما می‌برند و روی کف هواپیما می‌خوابانند. سر میهماندار از بلندگو تقاضای کمک می‌کند که اگر پزشکی در میان مسافران هست بکمک ما بیاید. سه پزشک و دو پرستار فوری بالای سر همسرم حاضر می‌شوند. اولین پزشک آمریکایی است. با معاینه‌ای که می‌کند تشخیص سکته می‌دهد.

می‌پرسم:
سکته؟ و بخودم می‌گویم «گاومان زائید»!

 دکتر قرص ٱسپرین می‌خواهد. بهمسرم اکسیژن وصل کرده‌اند. حال او اصلن خوب نیست اما روحیه‌اش چون همیشه عالی است. می‌گویند در فرودگاه باید با آمبولانس راهی بیمارستان شود. تا مقصد هنوز کلی راه است. یکساعت اندی زیر اکسیژن می‌ماند. سر میهماندار از من می‌خواهد به صندلی خودم برگردم تا فضای بیشتری برای آنها باشد. پرستار سوئدی می‌گوید نگران مباش! ما هستیم. من بصندلی خودم بر می‌گردم اما دلم پیش اکرم است. چه خواهد شد؟ طولی نمی‌کشد که اکرم بجای خودش برمی‌گردد و می‌گوید:

به پرستار گفتم که سکته‌ای در کار نبوده است. قند خونم پائین افتاده است. در جوانی هم این مسئله یکی دو باری برایم پیش آمده است. مشکلی نیست. نگران نباش. نیازی هم به بیمارستان رفتن نیست.

دکترها یکی پس از دیگری بسراغ او می‌آیند و حالش را می‌پرسند. حالش خوب شده است. دکتر آمریکایی که متخصص بیماری‌های قلبی هم هست اظهار رضایت می‌کند و می‌گوید چنانکه حالت خوبست نیازی به خبر کردن آمبولانس و رفتن بیمارستان نیست. کمی آرام می‌گیرم گر چه اکرم خستگی از سر و رویش می‌بارد. میهمان‌داری و دو سفر بخارج در طول مدتی کوتاه او را از پای درآورده است. اگر امکان پس دادن بلیت هواپیما بود حتمن اینکار را می‌کردیم.

پس از هشت و نیم ساعت پرواز، هواپیما در فرودگاه نیو آرک ایالت نیوجرسی بر زمین می‌نشیند. چمدان‌ها را می‌گیریم  و راهی گمرک می‌شویم. شلوغ است. چهار هواپیما با هم بزمین نشسته‌اند. این بار هم، زن سیاه‌پوست پلیسی که مامور انتظامات است پیش می‌آید و از من سوالی می‌کند. متوجه سوالش نمی‌شوم. از او می‌خواهم که سوالش را تکرار کند. می‌گوید اگر توریست هستی از اینجا برو. می‌رویم. صفی طولانی است. همه بدون استثناء هم انگشت‌نگاری می‌شوند و هم عکسی از آنان می‌گیرند. همسرم می‌گوید مگر نه اینکه رئیس پلیس فرودگاه در سفر پیش بما نگفتند که دیگر شما نیازی به انگشت نگاری ندارید؟

جوابی برای سوالش ندارم. نوبت ما می‌رسد. برگه‌ی پر شده را جلو مامور می‌گذارم. اول انگشت‌نگاری و بعد عکس. اجازه‌ی دخول صادر می‌شود.

نوشین، نیما شوهرش، آراد چهار ساله پسرشان و اقدس خواهر همسرم، همه‌گی به استقبال ما آمده‌اند. برای اولین بار است که نیما و آراد را می‌بینیم. آخرین دیدار من با اقدس و نوشین ده سال پیش بود. همان سال که زلزله بم را ویران کرد.

راهی خانه‌ی آنها می‌شویم.

ا نفاوت قطار دودی لِنّاکَتّن Lennakatten با قطار دودی ری‌ـ‌تهران، همان تفاوت «ماه من و ماه گردون» بود و رفتاری که پدر با من کرد، هیچ وجه مشترکی با رفتار پدران سوئدی با فرزندانشان نداشت.

هدف پدر از سفر به شاه‌عبدالعظیم، انجام زیارت بود و کسب ثواب تا پشتوانه‌ای باشد برای تضمین رفاه زنده‌گی پس از مرگ او. ازین رو هم بود که او توجهی به آرزوهای کودکانه‌ی پسرش نداشت.

تابلوی نشان‌دهنده‌ی مسیر قطارها

شوق بهشت و ترس بسیار از جهنم، همه‌ی وجود او فراگرفته بود علی‌رغم آن نه طمع بمالی کسی نداشت و نه چشم بناموس دیگران. اما پدران سوئدی، در پی برآورد خواست‌های کودکانه‌یِ کودکانشان بودند و آشناکردن آنان با زندگی زمینی تا رنجی را که پدرانشان برای بنیاد جامعه‌ی مرفه و سالم کنونی‌ برده‌اند به آنا بنمایایند تا آنان قدر رفاه اقتصادی موجود را بدانند و بدانند که رفاه مالی‌ـ‌جانی کنونی نعمتی آسمانی نیست که حاصل دسترنج آباء و اجداد آنان است و اگر بخواهند در رفاه و آسایش بمانند باید قدر بدانند و در نگهداشت میراث پدران خویش کوشا باشند. در واقع این سفر یک نوع گردش علمی بود، مقوله‌ای که در فرهنگ ما جهان سومی‌ها جایی برای عرض وجود، ندارد. مگر نه اینکه احمدی‌نژاد، نابغه‌ی قرن و هم فکر رهبر معظم انقلاب فرمود:

پول نفت پول امام زمان است و آن را نباید با پول خودی مخلوط که برکت‌ش برود!

مامور کنترل بلیت

حال غایط مقصود پول چیست، معلوم نیست.

غرض‌ام از بیان این مسائل نقد رفتار پدر نیست که او انسان فرهیخته‌ای بود بل نقد شناخت او از واقعیات است.

خود قطاردودی، مسیر حرکت آن و ایستگاه‌های بین راهی، همه بهمان شکل اولیه‌اش نگهداری و بازسازی شده بود. سیستم هدایت قطار و ارتباطات همان شیوه‌ی گذشته بود، تلفن‌های هندلیو مکالمات تلفنی و تلگرافی را سیم‌های سوار بر تیرهای چوبی که بموازات خط آهن کشیده شده بود، صورت می‌گرفت. شیوه‌ی آب‌گیری مخزن بخار را بهمان شکل اولیه حفط شده بود و حرارت لازم برای تبخیر آب و چرخاندن موتور از سوخت زغال سنگ حاصل می‌شد. حتا چراغ‌های روشنائی داخل واگون‌ها هم نفت‌سوز بود اگرچه بدلیل روشنی هوا نیازی به روشن کردن آنها نشد.

با حرکت قطار، نیکلاس چون پدران دیگر، دست فیلیپ/ کاوه یعنی پسرش را گرفت و کوپه را ترک کرد تا همه چیز را برای فرزندش آنچنان که بوده‌است، بازگو کند.

قرار نبود ما تمام مسیر قطاردودی را به پیمائیم. لذا در Marielund پیاده شدیم. قطاردودی به سفر خود ادامه داد تا مسافرانش را به Lennakatten برساند. ما سه ساعتی تا برگشت آن وقت داشتیم. مسافرین با کودکانشان میان دشت پراکنده شدند. ده ماری‌لوند که در کنار دریاچه‌ی زیبایی قرار دارد جز ایستگاه راه‌آهن جایی برای دیدن نداشت. گیشه‌ای نقش رستوران یا ناهارخوری را داشت با غذاهای محلی. در کنار گیشه زیر آسمان باز چیزکی خوردیم که بارانکی آغاز شد. بسالن مسافری پناه بردیم. تلفن‌های هندلی از پشت پنجره خودنمایی می‌کرد. عکسی از آنها گرفتم که بدلیل تاریکی درون اتاق و انعکاس برق فلش در شیشه‌ی پنجره، عکس جالبی نشد. وارد دفتر شدیم. متصدی دفتر با روئی گشاده پیش آمد و ما را به دیدن دستگاه‌های ارتباطی و تابلویی که وضعیت حرکت قطارها را نشان میداد، دعوت کرد. بعد توضیح داد که تمام سرویس‌های خدماتی بهمان سبک سابق کار می‌کند و هرگز برای ایجاد ارتباط از وسیله‌های مدرن مانند موبایل و اینترنت استفاده نمی‌کنند.

مری لوند

جالب این بود که همه‌ی این کارها توسط افراد داوطلبی انجام می‌شود که در مقابل کاری که انجام می‌دهند مزدی دریافت نمی‌کنند. پولی که بابت بلیت گرفته می‌شود صرف بخشی از هزینه‌های نگهداری موزه می‌گردد. اما آنچه موجب ماندگاری قطاردودی ‌است همت اعضای انجمن است که داوطلبانه و عاشقانه با صرف اوقات بیکاری خویش انجمن را سر پا نگه‌ میدارند. بیشتر آنان نیز زنان و مردان بازنشسته هستند.

راستی کسی از قطاردودی تهران‌ـ‌ری خبری دارد؟ چه شد که مقامات مسول کشوری ما تصمیم به تخریب آن بنای زیبا گرفتند؟ چرا کسی اعتراض نکرد؟ آیا کار پدران ما ارج و قربتی نداشته است؟

آبگیری

گیشه‌ی فروش غذا

ایستگاه مریلند

02-IMG_0887

تابلوی حرکت قطارها

این یادداشت برای سی‌ام تیر نوشته بودم اما خود سی تیر را فراموش کردم.

دوازده سیزده سالم بیشتر نبود. دلم سخت درد می‌کرد. نه دواهای دکتر اثری داشت نه مداوای‌های مادر. از درد گریه می‌کردم. پدر از راه رسید. به بالین‌ام آمد. نگرانی از چهره‌اش پیدا بود. کیف پولش را از جیب‌اش بیرون کشید و یک اسکناسی بیست ریالی به من داد و راهی مطب دکترم کرد.

زمانی که به مطب دکتر رسیدم آن را بسته یافتم. زنگ زدم. اما کسی در را برویم باز نکرد. یادم نیست خودم متوجه شدم یا کسی بمن گفت که دکتر از ساعت پنج بعد از ظهر بیمارانش را می‌پذیرد.

بانتظار روی سکوی مطب‌ نشستم‌ و با دردم کلنجار می‌رفتم که سر و صدای «یا مرگ یا مصدق» توی خیابان پیچید. بیشتر دکانداران، کار و کاسبی را فراموش کردند و به کناره‌ی خیابان هجوم آوردند. عابرین ایستادند. من هم سکوی جلوی مطب دکتر را ترک کردم و به تماشای شعار دهنده‌گان شتافتم. جمعیت شعار دهنده که صف درازی را تشکیل می‌داد از بالای خیابان عباس‌آباد (شریعتی امروزی) راهی میدان بزرگ شهر بود. عکس بزرگی از دکتر محمد مصدق پیشاپیش آنان حمل می‌شد. پرچمهای ایران و پالاکاردهایی با شعارهای حمایت از حکومت ملی دکتر مصدق، اینجا و آنجا در اهتزاز بود. طولی نکشید که فهمیدم هواداران کرمانشاهی جبهه‌ی ملی با پوشیدن کفن به همدان آمده‌اند تا به هم‌باوران همدانی خویش، پیوسته و برای شرکت در تظاهرات ۳۰ تیر راهی تهران شوند.

چرا من به مصدق علاقه‌مند شده بودم، یادم نیست. نه رادیو داشتیم که به تبلیغات طرفداران او گوش کنم و نه روزنامه‌ای. پدر هم که اصولن اهل سیاست نبود و حکومت را از آن چهارده معصوم می‌دانست و همه‌ی دولتیان را غاصب. گرچه بیاد ندارم که علیه مصدق هم حرفی زده باشد.

می‌دانستم دکتر مصدق به دلیل کارشکنی‌های مخالفان‌اش در مجلس شواری‌ملی از سمت خویش استعفا کرده‌است و شنیده بودم که محمدرضا شاه هم که با او میانه‌ی خوبی نداشت، فرمان نخست‌وزیری قوام‌السلطنه را صادر و او را مامور تشکیل کابینه کرده ‌است.

می‌دانستم که سران جبهه‌ی ملی، در مقام مقابله با فرمان شاه، روز سی‌ام تیر ماه را روز اعتراض اعلام کرده بود و از همه‌ی مردم ایران خواسته بود تا با گردهم‌آئی، در میدان سپهسالار تهران مقابل مجلس شورای‌ملی، صدای اعترض خود را به گوش شاه و نماینده‌گان مردم، برسانند.

طرفداران دکتر مصدق که ازبرخورد خشن نیروهای هوادار شاه مطمئن بودند، به عنوان «نماد پوچ شناختن مرگ در راه رسیدن به آزادی» کفن بر تن، راهی تهران بودند.

درد را مدتی فراموش کردم و با جمعیت همراه شدم. اما دیری نگذشت پیچ‌اش درد زمین‌گیرم کرد و به مطب دکتر بازگشتم.

چند روزی بعد شنیدم که نیروهای دولت شاهنشاهی، استفبال گرمی از کفن‌پوشان آزادی‌خواه کرده و با خون گرمشان زمین میدان بهارستان را رنگین ساخته‌‌اند. اما خشونت قوای شاهنشاهی کاری از پیش نبرد. قوام مستعفی شد و دکتر مصدق دو باره مامور تشکیل دولت گردید.

بزرگتر که شدم خواندم که رهبری تظاهرات آن‌روزی سی تیر را زنده یاد داریوش فروهر که در آن زمان جوانی بیست و چند ساله بود، رهبری ‌کرده است.

بعدها با حسن رضائی «شاطر حسن» که از کفن‌پوشان آن‌روزی بود و در تظاهرات ۳۰ تیر حضور داشت، آشنا شدم و طولی نکشید که آشنائی ما تبدیل بدوستی شد. او داستان‌هایی شنیدنی از رشادت مردم، در مقابل وحشی‌گری‌های نیروهای دولتی برایم بازگو کرد.

محمد رضا شاه در ۲۵ مردادماه سال ۱۳۳۴با هواپیمائی که خود خلبانی آنرا بعهده داشت، از رامسر به ایتالیا گریخت. اما دیری نگذشت که سپهبد زاهدی با حمایت کامل سازمان‌های جاسوسی انگلیس و آمریکا در ۲۸ مرداد همان سال، کودتا کرد و حکومت مصدق را سرنگون ساخت. بسیاری کشته شدند و کسان بسیاری زندانی گردیدند.

ده سال بعد از کودتا ۲۸ مرداد، فضای تازه‌‌‌ای در کشورمان ایجاد شد. جبهه‌ی ملی دوباره جان گرفت، دفتر  و دستکی در خیابان تخت جمشید، در نزدیکی‌های دانشگاه تهران، راه‌ انداخت. سی‌ام تیر نزدیک می‌شد. جبهه ملی مردم را برای بزرگداشت این روز تاریخی دعوت کرد. من و فریدون اسماعیل‌زاده برای شرکت در این مراسم عازم تهران شدیم. رادیوی اتوبوسی که با آن راهی تهران بودیم، اعلامیه‌ی وزارت کشور و شهربانی کل کشور را مبنی بر ممنوعیت برگزاری مراسم یادبود، مرتب پخش میکرد.

من نگران بودم. اولین باری بود که قصد شرکت در چنین تظاهراتی را داشتم. از فریدون پرسیدم:

تکلیف ما چیست؟ با این اوضاع و احوال آیا باز هم باید در تظاهرات شرکت کنیم؟

او محکم و پابرجا گفت:

ما کار خودمان را می‌کینم. شهدای سی تیر نیز می‌دانستند که تجمع آنان جلوی مجلس ممنوع بود ولی رفتند.

به تهران رسیدیم. پل ارتباطی ما دوستان دانشجوی عضو جبهه‌ی ملی بودند. محل دیدار دانشکده‌ی پلی تکنیک آن روزی بود.

سر ساعت در محل حاضر شدیم. مسئول برنامه، ما را به گروه‌هائی تقسیم‌ کرد و هر گروه سرپرستی داشت. اما موکد بما توصیه کرد که نباید با نیروهای انتظامی مقابله کنیم. به محل دفتر جبهه‌ی ملی رفتیم. همه جوان بودیم و غالبن دانشجو. فکر نمی‌کنم تعدادمان به هزار نفر می‌رسید. ساختمانی که دفتر جبهه در آن قرار داشت، از هر سو، محاصره‌ی پلیس بود. اعضای هیئت رئیسه‌ی جبهه‌ی ملی پس از زمان نسبتن درازی، در بالکن ظاهر شدند و بر خلاف انتظار ما قطعنامه‌ی تصمیم بر لغو تظاهرات را خواندند و از مردم خواستند که متفرق شوند.

ما به همراه دانشجویان بیرون آمدیم. هر گروهی طبق برنامه راهی بخشی شد با این قرار که راس ساعت مقرر در میدان کاخ همدیگر را به بینیم.

گروهی که من، فریدون، جعفر، هاشم و… جزء آنان بودیم، با دادن شعارهائی به نفع دکتر مصدق و راه او، راهی بلوار کرج شدیم که آن روزها هنوز بلوار نشده بود و آب کرج خوانده می‌شد. در بلوار متوجه شدیم که از هر سو در محاصره‌ی نیروهای انتظامی پلیس، ژاندارمری و ارتش هستیم. حمله‌ی گاز انبری شروع شد. باتوم‌ها بکار افتاد. بی‌محابا می‌زدند، فحش می‌دادند و دستگیر می‌کردند. در گوشه ی غربی بلوار زمین گودی بود، پر از آجر و مصالح ساختمانی که مشغول ساختن سینمائی بودند که بعدن امپایر نامیده شد. بچه‌ها که وضع را خراب دیدند بدون توجه بدستور عدم مقابله‌ با نیروهای دولتی، با پرتاب آجر بسوی نیروی سرکوب‌گر به مقابله برخاستند. نیروهای انتطامی، اول کمی عقب نشست. اما بعد جری‌تر و شدیدتر حمله را آغاز کرد.

ما عقب نشستیم در حالیکه نیروهای انتظامی تعقیبمان می‌کردند. در یکی از کوچه‌های بین بلوار و خیابان تخت جمشید (طالقانی) گیر افتادیم. محوطه‌ی وسیعی بود. در شمال سربازان مسلح به تفنگ‌های برنو مستقر بودند و  در شرق ژاندارم‌ها و در بخش جنوبی پاسبانان باطوم بدست. من فرار از دست پاسبان‌ها را ساده‌تر ارزیابی کردم تا جوانان سربازِ تفنگ بدست. بطرف پاسبانان رفتم. سه نفر پلیس بی‌رحمانه به زیر باتوم‌ام گرفتند. ابتدا کمی بدون هرگونه واکنشی مقاومت کردم. اما درد شدید حاصل از ضربات باتوم به سر و صورت و بدنم، صبر و تحمل را از من ربود. یکی از پاسبان‌ها که از مقاومت من عصبانی شده بود و مرتب فحش میداد باتوم‌اش را سر و ته کرد تا از آن مانند گُرز استفاده کند. تحمل‌ام تمام شد. مشت جانانه‌ای توی صورت‌اش خوابانیم. او روی زمین پخش شد. مشت دوم‌ام دماغ پاسبانی دومی را خرد کرد. سومی با باطوم‌اش گُرز مانندش بمن حمله کرد و ضربه‌ی جانانه‌ای به شانه‌ام وارد کرد. اما من از فرصت بدست آمده استفاده کردم و فرار را بر قرار ترجیح دادم. از بخت بد کوچه‌ی انتخابی‌ام بن بست بود. چندتایی زن و دختر که جلوی در خانه‌ بتماشا ایستاده بودند، فریاد زدند:
بن است! برگرد!

برگشتم. افسر پلیسی سر کوچه ایستاده بود. با دیدن او سر جایم خشک شدم. اما افسر نه تنها مزاحمتی برای من ایجاد نکرد که راه فرار را نیز بمن نشان داد.

پلیسی که نقش زمین شده بود، بلند شد و باتوم‌اش را بسوی‌ام پرتاپ کرد. شانس آوردم که هدف‌گیری‌اش خوب نبود و باتوم بمن نخورد. از مهلکه جان سالم بدر بردم. هرسه پاسبان که امیدشان از گرفتن من قطع شده بود، روی سر جوان دیگری ریختند و تا می‌خورد او را زدند و بعد توقیف‌اش کردند.

برای خبرگیری از سرنوشت همراهان به محل مقرر رفتم. در خیابان تخت جمشید، جعفر بی‌خیال رو به میدان کاخ در حرکت بود و طبق عادت‌اش مرتب تف می‌کرد. جلو  رفتم و سراغ فریدون را گرفتم. اما او نگاهی غریبانه بر من انداخت و پاسخی به سوالم نداد. کژ و مژ راه می‌رفت. طولی نکشید که تعادل‌ خودش را از دست داد و توی جوی خیابان سقوط کرد.

در میدان کاخ فریدون بما پیوست. کم‌کمک جمع کتک‌خورده‌گان تکمیل شد. بعضی زخمی شده بودند. مشغول حاضر و غایب کردن همراهان بودیم که از ترس صدای آژیر اتومبیل پلیس همه‌گی به قهوه‌خانه‌ی نبش میدان کاخ پناه بردیم. اتومبیل‌ها بدون توقف بسوی دانشگاه رفتند. دو سه نفری از گروه ما بوعده‌‌گاه نیامدند.

بخانه رفتم. پشت شانه‌ام، محل اصابت باتوم به شدت درد می‌کردم و دستم براحتی بالا نمی‌رفت. هوا گرم بود. شوهر خواهرم اصرار داشت که پیراهنم چون همیشه کنده و با زیرپوش بنشینم. با آوردن ده‌ها دلیل و برهان، خواسته‌اش رد کردم تا مبادا خواهر و بچه‌ها متوجه کبودی روی پشت شانه‌ام که باندازه‌ی یک بادمجان بود، خبردار شوند.

فردای آن روز خبر رسیید که تعدادی از دوستان گرفتار شده‌اند.

 

بخش دوم

چاره‌ای نبود جز بفرمان پدر سر تعظیم فرود آوردن. به ایستگاه اتوبوس‌ها رفتیم. اتوبوسی ما را بزیارت‌گاه رسانید. پدر مرا بمادر سپرد و مادر را بمن و خود با وارد شدن به بخش مردانه‌ی حرم حضرت عبدالعظیم، در میانه‌ی جمع گم شد. هم مادر و هم من آگاه بودیم که پدر بزودی برنخواهد گشت چرا نمازگزاری روزانه‌اش در خانه کلی وقت می‌گرفت. اگرچه نمازش بدلیل مسافرت را قصر بود اما زیارتنامه‌ی عاشورا و دیگر دعاهایی که برای چنین امکانی نوشته شده، هم بود.

با مادر تا نزدیکی حرم رفتم. اذن دخول را با هم خواندیم یعنی من خواندنم و او تکرار کرد که مادر از سواد بی‌بهره بود. مادر در بخش زنان جائی را برای خواندن نماز برگزید و از من خواست ساعتی بعد او را از همانجا بردارم. گشتی توی حرم زدم و طوافی کردم. تماشای آئینه‌کاری‌ها و گریه زاری‌های مردم بیشتر برایم جالب بود تا مراسم زیارت. حتا نمازم را نمی‌دانم چرا در آنجا نخواندم. کی مادر را برداشتم و چه وقت پدر برگشت، یادم نیست. اما خوب بیاد دارم که با هم برای خرید سبزی و پنیر و ماست ببازار رفتیم. بوی خوش سبزی‌های تازه، بازار را پر کرده بود و فراوانی لبنیات برای من جالب بود. پدر غذای رستوران‌ها را از روی احتیاط نمی‌خورد. بهمان‌سان که خیلی کارهای دیگر را نیز از روی احتیاط انجام نمی‌داد. مانند رفتن بحمام دیوار بدیوار خانه‌مان که شک داشت مالک تازه، اجازه‌ی نوادگان مجهول‌المکان یکی از صاحبان اول آن را کسب کرده‌اند یا نه. و همین‌طور خرید نان از نانوایی سنگکی سر چهارراه کبابیان که و …

در کنار جویی و زیر درختان بید، سفره را‌ پهن کردیم که ناهاری بخوریم. چیزی کم بود. من برای تهیه‌ی ٱنچه مادر خواست بهمان دکان مراجعه کردم. پول توی جیبی‌ام تقریبن تمام شد. بعد خوردن ناهار کمی استراحت کردیم. زمان برگشت فرا رسید و من پا توی یک کفش کردم که باید با قطار برگردیم و پدر چون پیش نه‌ی بزرگش را گفت و راهی ایستگاه اتوبوس شد. من امنتاع کردم. بایستگاه قطار دودی رفتم اما سوار نشدم، چرائی‌اش یادم نیست/ اما بیاد دارم که باز همان آش بود و همان کاسه. فطار دودی در تصرف ولگردان نوجوان بود. ناامید بایستگاه اتوبوس برگشتم. از پدر و مادر خبری نبود. صف طویلی مسافران منتظر بوحشتم انداخت. عده‌ای پیاده بطرف شهر روان بودند. دنبال آنها گرفتم. کمی که رفتیم اتوبوسی خالی در میانه‌ی راه دور زد. سوار شدیم اما من نگران کرایه بودم چون ۵/۵ ریال بیشتر در جیب‌ام نداشتم. از خانم جوانی که بغل دست‌ام نشسته بود مبلغ کرایه را پرسید. او با لحن بسیار بدی جوابم داد:

شاگر شوفر که آمد بهت میگه.

از ترس و خجالت دیگر حرفی نزدم اما بقول معروف دل توی دلم نبود تا شاگرد اتوبوس آمد و تمام سرمایه‌ی مرا باستثای ده شاهی از من گرفت و رفت. آه سردی کشیدم اما خوشحال بودم که دیگران از درد من بی‌خبر ماندند و من در میان جمع شرمنده نشدم.

اتوبوس در میدان ری ما را پیاده کرد. بیشتر مسافران بطرف ایستگاه اتوبوسی که به توپخانه می‌رفت، روانه شدند. آنها را دنبال کردم. اما من فقط نیمی از بهای بلیت را که یکریال بود داشتم.

شهر را نمی‌شناختم. ناچار پیاده مسیر اتوبوس را دنبال کردم و اما چهار چشمی زمین را نگاه می‌کردم شاید با پیدا کردن یک عدد ده‌شاهی کرایه‌ی اتوبوسم تکمیل شود. ولی چنان نشد. هوا داشت تاریک می‌شد و من هر چه می‌دویدم باز بجائی نمی‌رسیدم. نمازم داشت قضا می‌شد. اما با زمین و زمان و حتا با خدا در جنگ بودم. با پدر چرا که مرا سوار قطار نکرد. با مادر که چرا دنبال من نیامد و مرا در این شهر غریب تنها گذاشت. با خدا که چرا کمکم نکرد تا ده‌شاهی پیدا کنم تا مجبور نباشم  این همه راه رابدنبال اتوبوس‌ها بدوم.

نماز را نخواندم تا خدا متنبه شود. اما می‌دانستم که مادر دل توی دلش نیست . پدر هم.

هوا تاریک شده بود که به درب اندرون رسیدم. مادر نگران جلوی در مسافرخانه انتظار مرا می‌کشید. پدر برای ادای نماز مغرب و عشا به مسجد ارک رفته بود.

قطار دودی

نزدیکی‌های ظهر بود که زیبا زنگ زد و گفت فیلیپ هوس قطار دودی کرده‌است. ساعت دو بعد ازظهر قطار حرکت می‌کند. دوست دارید ما را همراهی کنید.

روز تعطیلی بود، کار مهمی هم نداشتیم. مدتی هم بود که فرصت رفتن بخانه‌ی آنان دست نداده بود. پیشنهاد را غنیمت شمردیم و سوار بر ماشین، فاصله‌ی صد کیلومتری یوله/ اوپسالا را پیمودیم. بخانه‌ی آنها که رسیدیم وقت زیادی بحرکت قطار نمانده بود. یکراست بایستگاه راه آهن که تا خانه‌ی آنان پیاده، ده دقیقه‌ای بیش نیست، رفتیم. بلیتی خریدیم. روی سکوی مربوطه پر از خانواده‌های جوانی بود که کودکان خود را همراه داشتند. پدر بزرگ و مادر بزرگی نیز آنها را همراهی می‌کرد. سه نسل در کنار هم جمع شده بودند تا با کودکانشان هم روز خوبی داشته باشند و هم عملی به آنان شیوه‌ی سخت زنده‌گی گذشته‌ی خویش را نشان دهند. هوا هم با ما سر سازگاری داشت و آفتاب جهان‌تاب، گرمای خود را به ساکنان قطب سرد شمال ارزانی می‌داشت.

صدای او اوی سوت قطار دودی آغاز سفر را اعلام داشت و تلپ تولوپ موتورش بلند شد. دودی غلیط توی هوای صاف و آفتابی شهر پخش گردید. نگبهان قطار پرچم سبزش را بالا برد، کوپه‌های چوبی قدیمی تکانی خورد. قطار دودکنان و سوت‌کشان بحرکت درآمد و با تَلَّقُ و تُلوق سفر کوتاه ما آغاز شد و من نیز به دوران نوجوانی‌ام بازگشتم و سفرم به شهر ری و قطار دودی تهران/ری که ایستگاه‌ش در میدان ری بود.

من تا آن روز قطاری ندیده بودم. چقدر دلم می‌خواست ریل‌های راه‌آهن را پس از عبور قطار لمس کنم و به بینم آیا صحبت‌های محمد اراکی تبارِ همکلاسی من، درست است. کلاس سوم دبستان بودیم. محمد با اعضای خانواده‌اش ایام نوروز را به اراک رفته بودند. پس از بازگشت داستان‌هایی از قطار و سفر با آن برایمان ‌گفت که دهان همه‌مان از تعجب باز ماند و نفس‌های‌مان به سختی بر می‌آمد. هیچک از ما شنونده‌گان داستان‌های او نه قطاری دیده بودیم و نه پا از خاک پاک همدان بیرون گذاشته بودیم. البته خودم پیش از آغاز دبستان سفری از طریق ملایر، اراک و، قم به تهران کرده بودم. ولی با اتوبوس آنهم در آن سن و سال.

محمد می‌گفت خط آهن از پشت خانه‌ی پدر بزرگش می‌گذشت و تا صدای سوت آن شنیده می‌شد، هریک آنها تخم مرغی بر می‌داشتند و خودشان را پیش از عبور قطار به خط راه آهن میرسانیدند. قطار که می‌گذشت تخم مرغ‌ها را روی ریل‌ها می‌گذاشتیند، کمی صبر می‌کردند و سپس آنها که کاملن پخته شده بود، بر میداشتند و با نمک می‌خوردند. تعریف تخم مرغ پخته‌ی با نمک چه غوغائی در دل ما گرسنه‌گان ایجاد کرده بود.

حال این امکان پس از شش سال پیش آمده بود که گفته‌های محمد را بیازمایم و راست‌گویی‌اش سنگ بزنم. اما پدر سخت با نزدیک شدن من به ریل‌ها مخالف بود چرا که بچه‌های ولگرد حاکم بر آن ناحیه بودند. دسته جمعی نقش دزدان حمله کننده به قطار فیلم‌های سینمایی را اجرا می‌کردند. یکی از روی سقف بروی دیگران می‌شاشید و پائینی‌ها از خنده روده‌بُر شده بودند. مخالفان بطرف او سنگ می‌انداختند. اعتراض مسافران بجایی نمی‌رسید. پدر که قصد از سفرش به شهر ری، زیارت حضرت عبدالعظیم بود، سفت و سخت مخالفت‌اش را با سوار چنان قطاری شدن اعلام کرد. سوت قطار کشیده شد و قطار بحرکت در آمد. با رفتن قطار، امید من بسوار شدن قطار هم از بین رفت.

شب جمعه‌ای بود. لاله برای اجرای کنسرت بشهر ما آمده بود.  شیوا هم  با خرید دو بلیت، بابا و مامان بکنسرت او میهمان کرده بود که میدانست بابا لاله را دوست دارد. اما خودش و شوهرش راهی مرخصی‌ شده بودند.از نزدیکی‌های یوته‌بوری که همان Gotenburg باشد زنگ زد و تذکر داد که کنسرت ساعت شش شروع خواهد شد. او از بی‌حواسی بابا، با خبر است. گفتم‌اش:

نگران مباش! هنوز نیم ساعتی وقت باقی است و مامانت نیز، چون همیشه، از یک ساعت پیش، کفش و کلاه کرده، آماده‌ی رفنن است.

راهی محل کنسرت ‌شدیم. کسی در آن حوالی نبود و  پارکینک خالی از اتومبیل بود. زوج جوانی دنبال در ورودی می‌گشتند. پرده‌ی سیاهی برابر درِ ورودی آویزان بود. ‌گفتم:

نکند سوئدی‌ها هم به فواید عزاداری پی‌ برده‌اند و حالا خواسته‌اند از وجود لاله‌ی ایرانی بهره گیرند و بساط نوحه‌خوانی راه اندازند تا خسر الدنیا و عاقبه نباشند. لحظه‌ای سروکله‌ی دختر نوجوانی رو سن پیدا شد و دیگر هیچ.

ساعت شش شد. صدای تمرین صدای لاله از دورن بگوش می‌رسید اما از باز شدن در خبری نبود. دو سه نفری که مامور انتظامات می‌نمودند داخل محل کنسرت شدند. دختر جوانی جلو آمد و گفت که دوست پسرش تلفن کرده و خبر گرفته است که ساعت اجرای کنسرت را دو ساعت عقب انداخته‌اند، چرا؟ نمی‌دانم. همسرم بدرون محوطه رفت و خبر آورد که دخترک درست می‌گوید. سوار بر ماشین دوری ‌زدیم. ساعت هفت و نیم بر ‌گشتیم. جمعیت گرد آمده‌بود. اول پسر جوانی دو سه ترانه ‌خواند که بدلم نچسبید. استفان نمی‌دانم چی روی صحنه آمد و  میدان را گرم کرد.

لاله روی سن ظاهر شد و کف ممتد حاضرین ورودش را گرامی داشت.

با گفتن یک هی! که همان سلام ما باشد گیتارش را برداشت و شروع بخواندن کرد.

نمی‌دانم چرا در تمام مدتی که او می‌خواند من در فضای لبنان پرواز می‌کردم.

شاید بدلیل وجود لاله بود که در لبنان نیز جنگ ادامه داشت.

آخر لاله نیز آوراه‌ی جنگ است، چون خود من. او در پنچ ساله‌گی وطن را بهمراه خانواده‌اش ترک می‌کند و از روسیه یا اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی «عجب اسم پر طمطراقی! مانند اجل اشرف یا شاهنشاه آریامهر بزرگ ارتشتاران یا مقام معظم رهبری ولایت فقیه» سر در می‌آورد. پدرش را در کودکی از دست می‌دهد و برادر بزرگش را نیز گویا مواد مخدر از او می‌گیرد. در ترانه‌های‌اش که سروده‌ی خود او است، غم سنگینی نهفته است. غم دوری، غم غربت، غم بی‌ریشه بودن.

گاهی گیتار نواخت و زمانی آلت موسیقی زهی دیگری که من نه تفاوتی میان آنان می‌گزارم و نه نام آنها را می‌دانم. بعد پشت طبل‌ها  قرار گرفت. سر و صدای فرح انگیزی ایجاد کرد و ‌‌خواند. همه‌ی حاضران با او بودند و او نیز با مردم. چقدر مردمی است. از مرام‌اش خوشم می‌آید. ترانه‌هایش داستان زندگی است، تلخ و شیرین با هم.

نهایت ترانه‌ای به فارسی ‌خواند.

استفان گفته بود که باو خواهد گفت که برخی از هم‌وطنانت در میان حضار، انتظار ورودت را می‌کشند.

چراغ‌های سن خاموش ‌شد. ما در مال ترک محل کنسرت بودیم که صدای لاله از بلندگوها بلند شد.

مثل اینکه راستی راستی دارین می‌رین؟ فکر کرده‌بودم طبلی بنوازم و شما برقصید.

و نواخت و ‌خواند. اینبار استفان هم او را همراهی کرد.

اما من هنوز در فضای لبنان بودم و شروع جنگ و بمباران پالایشگاه نفت آبادن و در هم کوفتن اداره‌ی آموزش و پرورش و… جلوی چشمانم رژه می‌رفت. پدر و مادر اکبر محمدی و غم از دست دادن فرزندشان رنج‌ام میداد و بمردم خودمان می‌اندیشیدم که اجازه‌ی شرکت در خاکسپاری عزیزانشان ندارند.

گفته‌ی سرلشگر ازهاری بیادم آمد که گفت :

کشته شده‌ها هفتم دارند، چله دارند، سال‌گرد دارند.

منظور او این بود که مردم را نکشید که هر کشته درد سری ایجاد می‌کند. اما فرماندهان جانشین او می‌کشند و با خشونت هرچه تمام جلوی این هفته‌ها، چله‌ها و سال‌گردها را هم می‌گیرند، کشته‌ها را گمنام دفن می‌کنند، سنگ قبرها می‌شکنند. سرشناسان غیر سیاسی را نیز شب باید بخاک سپرد تا مبادا مردم فرصتی برای اظهار نا رضائی خویش یابند!

همین چند روز پیش بود که کسایی را شبانه دفن کردند. حکومت امام زمانی از مرده‌ها هم می‌ترسد.

بگذریم در آن رژیم نیز اعدام شده‌گان سیاسی را گمنام بخاک می‌سپردند.

رونوشت برابر اصل نیست. چرب‌تر است.